رمان روز نود و سوم,رمان جدید روز نود و سوم,مرنا عاشقانه روز نود و سوم,

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا
مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
خنده دار ترین  جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار خنده دار ترین جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار
با این روش موهاتون صاف کنید با این روش موهاتون صاف کنید
شیک ترین  ست زرد و مشکی جدید شیک ترین ست زرد و مشکی جدید
عکس های جدید و دیدنی  بازیگران با همسرانشان سال 98 عکس های جدید و دیدنی بازیگران با همسرانشان سال 98
بهترین عکس الهه حصارى بهترین عکس الهه حصارى
عکس سلفی جدید مهناز افشار عکس سلفی جدید مهناز افشار
عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو
مدل های لباس امروزی کودک مدل های لباس امروزی کودک
زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس
مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97 مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97
دلم یک نفر را می ‌خواهد دلم یک نفر را می ‌خواهد
زیباترین عکس بهاره كيان افشار باتیپ زمستانی زیباترین عکس بهاره كيان افشار باتیپ زمستانی
کیست بارتولن مال چی است کیست بارتولن مال چی است
جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ
جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز
دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد
با این روش حافظه قوی داشته باشین با این روش حافظه قوی داشته باشین
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
چرا پسته گران شد چرا پسته گران شد
زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است
بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی
 قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه
خواص جالب لبو برای سلامتی انسان خواص جالب لبو برای سلامتی انسان
عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی
مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی
مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه
سرم ویتامین سی لافارر سرم ویتامین سی لافارر
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان
 الناز محمدی فوری ازاد شد الناز محمدی فوری ازاد شد
تک عکس های شقایق جعفری جوزانی تک عکس های شقایق جعفری جوزانی
شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد
زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس
نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی
جدیدترین عکس ارسلان قاسمی جدیدترین عکس ارسلان قاسمی
عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران
عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
ناموس کفتار واقعیت داره یا نه ناموس کفتار واقعیت داره یا نه
نحوه جدید درست کردن ترش شامی نحوه جدید درست کردن ترش شامی
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام
عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 17
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 166
باردید دیروز : 1,455
ای پی امروز : 59
ای پی دیروز : 305
گوگل امروز : 0
گوگل دیروز : 9
بازدید هفته : 6,481
بازدید ماه : 1,621
بازدید سال : 354,236
بازدید کلی : 15,112,612
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2870)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1896)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3134)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2939)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3082)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2433)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان قشنگ و پرطرفدار روز نود و سوم قسمت آخر

رمان قشنگ و پرطرفدار روز نود و سوم قسمت آخر

رمان قشنگ و پرطرفدار روز نود و سوم قسمت آخر

رمان قشنگ و پرطرفدار روز نود و سوم قسمت آخر

رمان قشنگ و پرطرفدار روز نود و سوم قسمت آخر

«مادر جون توی سی سی یو بستری شده بود من روی نیمکت صندلی راهرو نشسته بودم گریه میکردم ،باباجون از استرس زیاد همش راه میرفت و امیرمحمد به دیوار تکیه داده بود و فقط به یه نقطه نامعلوم روی زمین چشم دوخته بود که محمد حسن و صبا و محمد جواد هم اومدن ،محمد حسن دویید و با استرس گفت:»
-بابا جون؟مادر جون چی شده؟...........
«باباجون تا محمد حسنو دید اون بغض تو گلوشو شکوند و محمد حسنو به آغوش کشید حالا که صدای گریه ی مردونه ی باباجونو می شنیدم ،دیگه نمی تونستم اونطوری از ته دل هق هق کنم؛ مادر جون به خاطر ما اینجاست
محمد جواد کنار باباجون که تو آغوش محمد حسن بود ایستاده بود و شونه ی باباجونو بوسید و برگشت به من نگاه کردو گفت:»
-آخه چی شد که اینطوری شد؟شما اونجا بودید؟
«باباجون با همون حالش گفت:»
-هی میگم بس کن ،انقدر تن این زنو دوتا طفل معصوما رو نلرزون ...مگه گوش میده...مگه از خر شیطون...
«محمد حسن تو کسری از ثانیه یهو یورش کرد طرف امیر ویقه اشو گرفتو به دیوار چسبوندش و با بغض و عاز و حرص و چشمای خیسش با صدای دورگه گفت:»
-نمی دونی قلبش ناراحته؟نمی دونی تحمل دعوا نداره؟...نمیدونی با دعا و دوا نگهش داشتیم؟...«امیر محمد نگاه از زمین بر نمی داشت چشم دوخته بود به همون نقطه ی روی زمین ،حرکتی نمی کرد ،حرفی نمی زد ،محمد حسن کف دستشو محکم کوبید به کنار صورت امیر محمد به روی دیوار و با حرص گفت:»
-اه...«روی صندلی نشستو صورتشو تو دستش گرفتو آرنجشو رو زانوش گذاشت ،صبا اومد طرفشو با غم نه کمتر از ما دست رو سر محمد حسن کشید و صبا گفت:»
-دوقلو ها کجان؟
-پیش همسایه بغلی مادر جون اینا
«صبا بی صدا گفت:»
-چی شد؟
«یه نگاه به امیر محمد کردم که تو همون حال بود یه نگاه به محمد جواد که چشم دوخته بود به دهن من تا از ماجرا سر در بیاره برای همین گفتم:»
-بعد میگم
«ساعت های متوالی از پس هم میگذشت همه کلافه بودن و دست به دعا الا امیرمحمد که هنوز همون جا ایستاده بود و به همون نقطه نگاه میکرد ،جدا داشتم از بی خیالی نسبت به خارج میشدمو نگرانش میشدم...محمد حسن گفت:»
-محمد جواد پاشو صبا و هیفا رو ببر خونه اون دوتا بچه تا الان کلافه شدن خونه ی مردم (رو کرد طرف ما و گفت:)پاشید «نگاهش به امیر محمد افتادو گفت:»
-امیر تو هم برو
«امیرمحمد بالاخره سرشو بلند کرد چشماش سرخ سرخ ،پر از مورگه های خونی با صدای دو رگه و گرفته گفت:»
-کجابرم؟«سرشو تکون داد ،محمد حسن بو برد که داغون تر از اینه که راضی به رفتن بشه واسه همین رو به ما با سر اشاره کردو منو صبا بلند شدیم وبا محمد جواد رفتیم خونه اما محمد جواد دومرتبه برگشت بیمارستان ،دخترا رو تحویل گرفتمو داخل خونه شدیم حیاطو که دیدم یاد صبح افتادم و سرمو تکون دادمو صبا که داشت منو نگاه میکرد ،در حیاطو بست و گفت:»
-بگو ببینم چی شد؟
-صبح رفته بودم سقط...
صبا- ییه راضی شدی؟
-سر لج افتادم ولی رو تخت که خوابیدم دیگه لج بازی ای وجود نداشت جون بچه ام جلوی چشمم تو دستای یه دکتر ظالم و پدری غیر مسئول و بی محبت بود ،صبا ترسیدم از خدا ،از گناهش،از عذاب وجدان ...مهر مادریم منو توبیخ کرد ...
صبا –امیر چه فکری میکنه؟
-منو نمی خواد
صبا- غلط کرده پس چرا دوباره محرم شدید ،حال اون شبش چی بود؟
-منو بدون بچه میخواد ،که هر وقت عشقش کشیدو سیر شد بگه هری
بهم میگفت:«حامله شدی که عقدت کنم؟»صبا می بینی؟به من چی میگه؟انگار من اونو حامله کردم ،می بینی چطوری منو له میکنه؟خودشم نمیدونه چیکار میکنه؟چی میخواد؟منو میخواد بی بچه،عقد باشیم ولی موقت،یه وقت میگه این چند روز تموم بشه ولت میکنم ،یه وقت...عاصی شدم دلم میخواد از شر این دنیا راحت بشم
صبا – باور کن که باورم نمی شه این امیرمحمده یه وقتایی محمد حسن میزد به سرش خل بازی در میاورد به امیر محمد میگفتم ،گوششو میکشید آدم میشد ،حالا همون امیر محمد شده این؟
روزا از پس هم باز هم گذشت مادر جون اصلا تغییری نکرده بود ،همون اوضاع همون حال و روز هیچ کدوم از مردا بازار نمی رفتن همه بس تو بیمارستان بودن ،یه هفته گذشته بود که خونه ی مادر جون براش ختم انعام گرفتیم که خدا نجاتش بده ،یادمه که هفده گذشته بود که دیگه امیرمحمد و با زورمحمد حسن آورد خونه، بعد این همه روز شب اولی بود که خونه می اومد ،ریشش در اومده بود ،زیر چشم گود افتاده ،موها ژولیده و بهم ریخته ،رنگ زرد ،دماغش تیغه کشیده ...وای قلبم هری ریخت با اون حال دیدمش،با نگرانی به محمد حسن نگاه کردمو سرشو تکون داد ،خود محمد حسنم دست کمی از حال امیر نداشت ولی حداقل حرف میزد یه حرکتی میکرد ،نمازی میخوند ،امیر محمد که انگار خشک شده بود از وقتی اومد خونه همون جا روی اولین مبل نشست با همون لباسی که تنش بود و از بیرون اومده بود دوقلو ها هم دوزانو اونور تر نشسته بودنو به امیرمحمد نگاه میکردن،محمد حسن از در دستشویی در اومد ه نگاه به من کرد که نگران از چهارچوب آشپز خونه دارم به امیرمحمد نگاه میکردم و یه نگاه به امیرمحمد کردو گفت:»
-امیرمحمد ،پاشو بیا برو یه آبی حداقل به صورتت بزن،پاشو دو رکعت نماز بخون جای این که پاتو تو خونه میذاری فقط می شینی یه جا زل میزنی به کف خونه
«امیرمحمد سر بلند کردو سرشو به طرفین تکون دادو بیچاره وار و مغلوب و داغون و گیج گفت:»
-چی؟
«محمد حسن پیش رفتوآروم و دلجویانه تر گفت:»
-آخه ،برادر من با ماتم گرفتن که حال مادر جون خوب نمی شه ،پاشو از جات برو یه دوش بگیر یه هفته است از در بیمارستان بیرون نیومدی،به چی داری فکر میکنی؟جای این فکرای بیخود دعا کن خدا نجاتش بده
«امیرمحمد گیج به محمد حسن نگاه کرد و سری تکون داد و گفت:»
-وای... وای....
«محمدحسن برگشت منو نگاه کرد و اومد طرفمو گفت:»
-هیفا«با دلواپسی محمد حسنو نگاه کردم ،تن صداشو آورد پایینو گفت:»
-خواهر من تو چرا کشیدی عقب ؟این بچه داره از دست میره ،توی این مدت نه خوردنش معلومه نه خوابیدن ،نه حرف زدن سه بار تاحالا رفته زیر سرم ...«قلبم فرو ریختو امیرمحمدو نگاه کردم پس چرا من میومدم بیمارستان به من نمی گفتن؟محمد حسن ادامه داد»:
-ناسلامتی زنشی الان بهت نیاز داره
«صبا که تازه جمله ی آخر محمد حسنو با اومدنش به پشت سرم شنیده بود گفت:»
-چی میگی محمد حسن ؟این بنده خدا چیکارش کنه؟مگه داداشت محبتی این وسط گذاشته که باقی بمونه؟
«محمد حسن از پشت سر من دست صبا رو گرفتو ردش کرد و گفت:»
-شما با من بیا،دل هیفا رو پر نکن الان وقت تسویه حساب نیست
صبا- چه تسویه حسابی ؟من دارم میگم...
«محمد حسن بهم با سر اشاره کرد که برم طرف امیرمحمد و خودشم صبا رو با خودش برد به اتاقشون ،یعنی اتاقی که تو خونه ی باباجون متعلق به اونا بود رفتن ،رفتم طرف امیرمحمد و کنارش نشستمو و دست رو موهای ژولیده اش کشیدمو برگشت نگاهم کرد چشماش از ضعف دو دو میزد ،محتاج و بی قرار نگاهم کردو گفت:»
-دیدی مادرمو به دست خودم کشتم؟
-امیرمحمد!این چه حرفیه؟زبونتو گاز بگیر ،مادر جون خوب میشه ،مثل روز اول میشه
«امیر محمد که انگار برای بغضای یک هفته اش آغوش میخواست تا گریه های مردونه اشو پناه باشه ،سر روی پام گذاشت و از ته دل شروع کرد به گریه کردن ،سرمو بلند کردمو به دوقلوها نگاه کردم که از اول ورود امیر محمد همین طوری اونسر هال کنار هم دوزانو نشسته بودن و چشم دوخته بودن به امیر محمد ،با سر اشاره کردم برید تو اتاق ،هر دو بلند شدن و رفتن تو اتاق ،موهای امیرمحمدو نوازش کردمو سعی کردم آرومش کنم حتی تو اوج دل سوزیام ته دلم باهاش صاف نشده بود با وجود عشقی که بهش داشتم تو قلبم بود ولی چقدر بهم رنج وارد کرده بود که حالا یه ور ترازو عشق بود و یه ور ترازو دوری و کینه ولی باز هم عشقم سنگین تر بود ...
کمی که آروم شد فرستادمش حموم ،رفتم از تو ساک براش لباس بیارم که حالم بهم خونرد چه بهم خوردنی ،محمد حسن هول شده بود مدام وبی وقفه میگفت:»
-زنگ بزنم اوژانس؟
صبا عصبی گفت:»
-گفتم نه محمد حسن جان تو برو بیرون ،این بچه ها رو آروم کن
پروشا-عمو نترس مامانم هر روز اینطوری میشه
صبا- آره شما عمو رو آروم کنید
محمد حسن- به امیر بگم؟
«سرمو نفس بریده بلند کردمو با دستش اشاره کردم نه و صبا دور کمرمو گرفتو گفت:»
-نه بابا، اون حالش همینطوری هم بده
«با کمک صبا اومدم تو اتاق خودمون و محمد حسن یه بالش و رو انداز برام آوردو گفت:»
-چیزی نباید بخوره؟
«صباخندیدو گفت:»
-ببخشی هیفا جا ،به تو نخندیدما الهی بمیرم خب محمد حسن تا حالا زن بار دار ندیده
«امیرمحمد از تو حموم صدام زدو پروشا گفت:»
-بله عمو به من بگو

امیرمحمد- مامان کو؟

«در حالی که بی جون روی زمین دراز میکشیدمو صبا کمکم میکردو محمد حسن همونطور نگران بالا سرم ایستاده بود با بی حالی گفتم:»
-ای وای باز پروشا داره جلوتر راپرت میده به امیر محمد ،اقا محمد حسن ،داداش برو جلوی زبون اون بچه رو بگیر الان امیرمحمد هول میکنه
صبا- بیا لباساشم ببر،پروشا ،خاله بیا
«محمد حسن تا بره بیرون امیر محمد با ترس و مضطرب صدام زد:»
-هیفا؟
-گفت دیدی؟
«پروشا اومد تو اتاقو با عصبانیت گفتم:»
-یه وقت نذاری یه خبری سرد بشه ها،الو تو دهنت خیس نمی خوره؟
صبا- خیله خب عصبانی نشو بچه است دیگه
«نیوشا هم اومد تو اتاقو گفتم:»
-مامان،به عمو بگو حال مامانم خوبه
پروشا- دروغ بگه؟
-شما نه راست بگو نه دروغ اصلا حرف نزن، ممکنه؟
پروشا- مگه من لالم که حرف نزنم ؟
-نه تو باید سرمنو بخوری
صبا- اِ!توأم کوتاه بیا ،خاله برو با نیوشا بازی کن«صبا منو نگاه کرد و گفت:»
-این بدبخت امیرمحمد نمیدونه خودشم چی میخواد ترو خدا نگاه کن برای حال تو چیکار میکنه!«سری تکون دادوگفت:»نه میتونه کَــَلو ببینه نه بی کل بمون
«امیرمحمد هنوز که تی شرتشو کامل نپوشیده بود وارد اتاق شد،تنشم خشک نکرده بود تی شرت سرمه ای و گرم کن طوسی روشنش پر از کله های آب بود ،موهای خیسش که آب چکه میکرد ازش ،ژولیده و حالت دار روی پیشونیش ریخته شده بود،اومد طرفمو گفت:»
-چی شده؟
صبا- هول نکن ،حالش جا اومد
«محمد حسن از چهار چوب در صدا زد:»
-صبا جان
«صبا از جا بلند شد و امیرمحمد کنارم نشستو گفتم:»
-خوبم
«صبا به محمد حسن آروم ولی قابل شنود گفت:»
-ترو خدا رنگ روی داداشتو ببین ، آدم نه میشه ظلمشو دباور میکنه نه حال الانشو
«محمد حسن چشم غره رفت و صبا رو برد بیرون و امیرمحمد گفت:»


-ببین با خودت چیکار میکنی!
«گیج امیر محمدو نگاه کردمو گفتم:»
-منظورت چیه؟
امیرمحمد – اگر اون روز مثل بچه ی آدم سقط کرده بودی نه تو الان این حالو داشتی نه مادر جون بیمارستان بود
«از جام نیمخیز شدموبا تعجب نگاهش کردمو مشکوکانه گفتم:»
-تو !منو مقصر میدونی؟
امیرمحمد- پس کی مقصره؟
«از جا بلند شدمو نشستمو شاکی گفتم:»
-وای به تو امیر وای به تو ،تو منو مقصر میدونی؟تو هنوز نفهمیدی این وضعیت مادر جون چوب خداست؟
«امیرمحمد با اخم گفت:»
-لابد چوب نخواستن بچه؟
-بله
«امیرمحمد بلند شدودست به کمر گفت:»
-جمع کن بابا این حرفا رو
«پوزخندی زدمو گفتم:»
-بی دین و ایمان شدی،خودتو گم کردی، دیگه خودتم نمیدونی چی بگی ؟چیکار بکنی،با خدا و خواستو اراده اشم داری سر لج می افتی،پیشونی منو کجا میشونی؟هرکی به منه بدبخت میرسه تیزی تیز تیشه اشو به ریشه ام میزنه
«سیگاری روشن کردو رفت دم پنجره و گفتم:»
-خاموشش کن،17 روز صم بکم شدی فکر کردی ،فکر کردی ؛گفتم:«عاقل شدی،سر عقل اومدی چوب خدا رو فهمیدی »ولی نه تو عوض بشو نیستی ،ببین کی گفتم؟امیر محمد، با خواست خدا در نیفت بد می بینی،ما رو هم پاگیر میکنی،از خر شیطون بیا پایین
-من یا تو؟
«بوی سیگار که به مشامم رسید زیر و رو شدم با حرص سیگا ر رو خاموش کرد و ناسزایی به خودش گفت و اومد طرفمو با حرص گفت:»
-ارزش داره ،تو این حال باشی؟
«منو رسوند به دستشویی و محمد حسن و صبا اومدنو گفتن :»
-چی شد باز؟
صبا – از صبح که خوب بودی!!!
«امیرمحمد شاکی گفت:»
-لابد منو می بینه زیر و رو میشه ؟حتما من ویارشم،به من حساسه
صبا- وا!!!اقا امیرمحمد من کی همچین حرفی زدم گفتم...
محمد حسن- خیله خب ،صبا جان...
«امیرمحمد عصبی از عق زدنای نامحدود و بی مرز حدم گفت:»
-الان می میری بسه،جونش بالا اومد خدا
«تا اینو گفت ،دوقلوها باهم زدن زیر گریه و محمد حسن گفت:»
-عمو چی شد؟
نیوشا- عمو امیر محمد میگه مامانم می میره ،مامانم داره می میره،مامانم حتما می میری
صبا- نه خاله
محمد حسن –لااله الاالله،نه عمو جان
«دخترا بلند تر گریه میکردن ،امیرداد زد:»
-ساکت میشید یانه؟
محمد حسن- سر بچه ها چرا داد میزنی؟
امیرمحمد- من دارم حال اینو می بینم دیوونه میشم این دوتا هم بدتر استرس به آدم میدن
صبا- بیا الهی قربونتون برم باهم بریم تو اتاق عموها هستن مراقب مامانن،نه فداتون بشم....
امیرمحمد- تموم شد؟محمد حسن برو یه لیوان آب خنک بیار بدم بهش
خدا منو لعنت کنه که سیگار میکشم ،نفهم ببین چه به روزش آوردی
«منو برد تو حال روسریمو باز کردم و خودمو باد زدم و گفت:»
-گرمته؟پنجره باز کنم؟
«سری تکون دادمو رفت پنجره رو باز کردو اومد یه کم با مجله ی روی میز بادم زد و یهو از حرکت ایستادو دقیق نگاهم کردو گفت:»
-صبح کجا بودی؟
«ای خدا منو بکش از دست پروشا نجات بده کی امیر رو دیده راپرت صبحو داده؟ من از دستش چیکار کنم؟محمد حسن آبو اوردو لیوانو گرفتم و گفتم:»
-دستت درد نکن
امیرمحمد- جواب منو بده
محمد حسن شاکی گفت:امیرمحمد؟!!!

 

امیرمحمد- تو جر و بحث زنو شوهر دخالت نکن برادر من «به اتاق محمد حسن اشاره کرد و محمد حسن سری تکون داد و رفت و امیرمحمد منو خیره ومنتظر و پرسشگرا نگاه کرد:»...
-امیرمحمد ،دست از سر من بردار
«امیرمحد شاکی نگاهم کردو گفت:»
-به اجازه ی کی دقه به ثانیه خونه ی مادرت میری ،امیرمحمد نیست آخ جون ،سر و تهتو میزنن اونجایی
-باباجان ،مادرها ،تو خودت که اینو بهتر از هر کسی الان باید درک کنی
امیرمحمد- پس فردا که شکمت اومد بالا هم میری دیگه؟
«شاکی و با حرص نگاهش کردمو گفتم:»
-حتما به خاطر همین یه دلیل برم بچه امونو سقط کنم آره
«با حالت مسخره ای لب گزیدو گفت:»
-نه نگهش دار هیفا،موش تو سوراخ نمی رفت جارو به دمش می بست ،من میخوام بدونم این بچه رو کی میخواد بزرگش کنه؟خودتو تو آینه دیدی؟این بچه رو وبال گردنت نکن ،هیفا من مسئولیت قبول نمی کنما...
«تو چشمش نگاه کردم چه راحت در مورد بی مسئولیتیش حرف میزنه!با حرص گفتم:»
-میشناسمت ،نمیخواد خودتو بهم معرفی کنی ،کی کی نداری مدت ص*ی*غ*ه تموم بشه راحت بشی؛اصلا چرا منتظری هان ؟همین الان تمومش کنیم ؟تو راحت بشی،حرص منو با این ریختو قیافه امو نخوری ،تو به اندازه ی کافی نگرانی داری ...
«با حرص و صدای خش دار گفت:»
-باز رفتی خونه ی مامان جونت زبون در آوردی؟چیه گفته :(باباتو راضی دارم میکنم؟)آره؟دور برداشتی؟قدیما حرف از جدایی نمی زدی ،رنگت می پرید ،صدات می لرزید، باهام میخواستی حرف بزنی صد بار خودتو پیش مرگم میکردی حالا انقدر گستاخ شدی که زل میزنی تو چشممو برام تعیین و تکلیف میکنی؟...
«امیرمحمد که حرف میزد انگار هر آنی گلوی منو بیشتر می فشردن،حس میکردم تنم داره تو حرارت می سوزه ،سرم گیج می رفت و بیجون و بی جونو بیجون تر میشدم ،انگار یه بار هفت منی رو سرم بود و توی یه قایق شناور سوار هستم ،چشمام سیاهی رفتو گوشام سوت کشیدو....
«نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا رو میشنیدم ولی انگار به پلکام سنگ وصل کرده بودن و نمی تونستم چشمام باز کنم یکی اول با صدای ناشناس گفت:»
-اگر انقدر نگرانشی برای چی با زن حامله ات این کار رو می کنی که فشارش بره بالا؟شما جوونا با خودتونم پدر کشتگی دارید
امیرمحمد- حالا چی میشه؟
دکتر- با این شیوه ای که تو در پیش گرفتی یا زنتو می کشی یا بچه اتو
«امیرمحمد هم بی رودروایسی گفت:»
-اگر بدونم دومی اتفاق میوفته ...«چشموباز کردمو با همون حال با حرص و بغض و کینه نگاهش کردم ،نگاه امیر به طرفم برگشتو مستأصل ونگران گفت:»
-هیفا؟!!!
-اگر بدونی بچه ات می میره ،انقدر ادامه میدی تا جواب بده نه؟
«دکتر سری تکون دادو گفت:»
-پسرجان یه پیشنهاد دارم برات ،طبقه دوم همین درمونگاه یه روان شناسه اتفاقا روان شناس شیفت شبشم عالیه برو یه ویزیتت بکنه
«امیرمحمد شاکی دکتر رو نگاه کردو دکتر گفت:»
-مرد حسابی زنتو داری می کشی می فهمی یا نه؟
«محمد حسن در حالی که نیوشا تو بغلش خواب بود اومد تو اتاقو گفت:»
-امیر ،من دوقلو ها رو ببرم خونه؟ هردوشون خوابشون برده
دکتر-پس تجربه پدر شدن داری که هنوز اینی؟«دکتر رفت بیرونو محمد حسن گفت:»
-هیفا جان خوبی؟
«سری تکون دادمو امیرمحمد گفت:»
-ببرشون خونه ،فعلا که دارو زدن باید باشیم
«محمد حسن خداحافظی کردو با صبا و دوقلو ها رفتن و امیر گفت:»
-هیفا!«اومد نزدیکمو گفت:»آخه ما بچه میخواییم چیکار؟چرا لگد به بختت میزنی؟
-حرف اصلیتو بزن
«امیرمحمد تو چشمام بی وقفه مانور دادو گفت:»
-تو رو بی بچه میخوام
«با حرص و در حالی که دندونامو رو هم گذاشته بودم گفتم:»
-بی سرخر آره؟که هر وقت از رنگ و لعاب افتادمو عادی شدم ،هری؟ص*ی*غ*ه ،نگه میداری خیال کردی با نفهم طرفی؟
-پس نقشه است؟
-آره چون که تو حامله ای من نقشه کشیدم
امیرمحمد- میخوای عقدت کنم آره؟
-نه میدونم از این بخارا نداری
امیرمحمد –دلت برای روی سگم تنگ شده؟
-دلم برای آدم بودنت تنگ شده،تو دلت عروسیه،چی میخوای که من ندارم؟بی کس هستم،محتاجم،ضعیفم،خونواده ام طردم کردن،به قول هم کیشیات ل*و*ن*د،جوون ،کم سن و سال ،مفت باشه کوفت باشه ،چرا باید عقب بکشی؟ این طور خر کجا میخوای گیر بیاری؟تازیانه ظلمتو بهش بزن صاحب نداره که ازت بازخواست کنه،حامله شد؟بچه رو میندازه چون تو میخوای ،محرمین تموم شد دوباره ص*ی*غ*ه چرا ؟چون تو میخوای،چون تو نون میدی جون میگیری،چون تو رئیسی چون تو مردی ،مرد ؛بر پدر حماقت بیاد که منو از شاهزاده بودنم کنیز تو کرد که حالا میگی تو رو بی بچه میخوام چون اینطوری برات به صرفه ترم داری منو کارگرج*ن30خودت میکنی ،من باید همه مصیبت هاتو تحمل کنم ،مست بودنتو ،خستگیتو ،حماقتتو،ه*و*س*تو*عصبانیتتو ،روز بدتو روز خوبتو هر کوفتتو من باید تحمل کنم به کدومین گناه امیرمحمد به کدوم جرم من شدم برات این؟شدم خانم اتاق خوابتو برات هیچ ارزشی جز این ندارم؟
«امیرمحمد با حرصی مشابه من گفت:»
-خیلی چشم سفیدی،قبل این مصیبت ها از گل نازک تر بهت گفته بودم ؟کم بهت رسیدم؟جات بد بود؟بهت بد گذشت؟اون شب مستی کی محرمیت خونده نخونده تو بغلم بود؟
-منه احمق
-احمق؟چرا چون عاشقمی
-من به گور بابام خندیدم
امیرمحمد- نه احمق منم ،که با دوتا ناز و عشوه ات خر تو میشم
-کی تو؟تو اگر خواب منی که پنبه دونه ای تو خر من بشی؟ دنیا رسیده به آخرش حتما
«یه سیگار از جیبش در اورد تا گذاشت بین لبهاش یادش افتاد که حالم بد میشه برای همین رفت بیرون ،خدایا ببین چه داره به سر زندگیم میاد نجاتم بده ای قادر مطلق نجاتم بده که امیدی جز تو ندارم...»
-هیفا؟!!!انت؟!!!
«چشمامو باز کردمو برگشتم دیدم جبارِ،همون عاشق دیرینه ام که به خاطر کوروش تو مجلسمون قیامت به پا کردمو ابتاهو جلوی جبار و خونواده اش سکه یه پول کردم ،همون پسری که از طایفه ابتاه بود و ابتاه خیلی دوستش داشت...اومد داخل اتاق،پوست برنزه ،چشمای کشیده مشکی ،موهای کوتاه کوتاه،بینی کوچیک ولی کوفته ای،لبهای پهن ،قد بلند و چهار شونه ...چشماش برقی زدو با ذوق دوباره گفت:»
-انت؟
«روسریمو رو سرم کشیدمومضطرب گفتم:»
-سلام!«با شعف و ذوق اومد نزدیکمو گفت:»
جبار-السلام علیک حبیبی
-هووووووش!حبیبی و زهر مار،مرتیکه به کی میگی حبیبی؟
«یا قمر بنی هاشم ،یا قمر بنی هاشم امیرمحمده ...،جبار برگشت طرفشو باهم گفتن:تو؟»
«تو؟؟!!!!مگه همو میشنا...یا علی صبا گفته بود ،اون روز که اولین بار رفته بودم خونه صبا قبل محرمیت با امیر ،صبا گفت که عاشق دیرینه ات تو بازاریه که شوهرش اینا هستن»
امیرمحمد- فرمایش؟!!!
«قیافه اش شبیه خروسی شده بود که قراره با یه خروس دیگه بهم بپرند هر دو دست به کمر ،زل زدن تو چشم هم ،جبار گفت:»
-با تو کاری ندارم
امیرمحمد- تو رو خدا؟اومدی تو اتاق زن من با من کاری نداری؟پس بگو چه غلطی اینجا میکنی؟
«جبار برگشتو تو چشم من نگاه کردو با یکه خوردگی گفت:»
-تو ..تو...تو مگه با ...شوهرت ...هیفا...
امیرمحمد- ببین ،یارو با من حرف بزن
جبار- ووه این دختر حاج عبدالعزیزه...
امیرمحمد- جمع کن بابا زن من ننه بابا هم نداره ،ننه باباش منم حالا بیرون
«جبار یهو یقه ی امیرمحمدو گرفت و امیرمحمدو سریع مقابله به مث کردو از جا با وحشت بلند شدم و جبار گفت:»
-امیرمحمد،من میدونم تو مجردی،شاهرخ گفت زن از راه به در کردی ولی من نمی دونستم اون هیفای منه
«امیرمحمد چرخی با همون یقه ی به مشت گرفته ی جبار زد و جبار رو چسبوند به سینه دیوار و با حرص گفت:»
-خفه شو مردک،هیفای تو ؟آدم از مادر زاییده نشده کسی اسم زن منو بیاره تو که میمونی جای خود داری ،کثافت هیفای تو گل میگیرم دهنتو که لال بمونی تا ابد و دهر ،تو چشم من نگاه میکنی زنمو نسبت میدی به خودت ،غلطا ،لنگه همون شاهرخ نا نجیبی ،پست فطرتا...
« وای جبار همین طور داشت قرمز می شد ،امیر محمد با استخوون های بالای انگشتاش داشت به خرخره جبار فشار میاورد ،گفتم الانم می کشتش ،اومدم آرنج امیر محمدو گرفتمو گفتم:»
-امیر ،امیر الهی فدات شم ولش کن خفه اش کردی...
«امیر محمد با دست راستش آهسته منو از کنارش به پشت سرش هدایت کرد و دوباره جبار رو به دیوار محکم تر کوبیدو گفت:»
-جبار ،دندون دریدن گردن کسی رو که به ناموس من چشم داره رو دارم و می درم و خیالی هم برام نیست،می کشمت ،می کشمت دور و بر زنم ببینمت ...
«دکترو مسئول پذیرش و چند تا از مردم که گویا همراه مریض بود اومد و امیر رو از جبار جدا کردو ؛دکتره گفت:»
-آقا تو چته آخه؟ چرا با همه دعوا داری؟
جبار- فکر کردی بی صاحبه
«امیر تو دست های اون چند نفر که بود نعره زد :»
-لشتو گم کن از جلوی چشمم جبار
«جبار که آزاد بود ،اومد طرفم من به امیر نگاه کردمو رفتم عقبو امیرمحمد دادزد:»
-به زن من نزدیک نشو مرتیکه
جبار-ووه، بنت عبدالعزیز!انت ...
«امیر باز با تموم قوا داد زد»:
-فارسی حرف بزن می زنم تو دهنت جبار فارسی حرف بزن جوابتو بدم
امیرمحمد-بیا اینور هیفا
«منم سریع رفتم طرف امیرمحمد که نگهش داشته بودنو گفتم:»
-جبار برو من ازدواج کردم برای چی دنبال منی؟
جبار- ازدواج؟تو شوهرت 5سال پیش مرده ،چه بلایی داری سر خودت میاری ؟چادر سرت کن ببرمت...
«امیر محمد یه جوری جست زد ازبین دست اونایی که گرفته بودنش که نتونستن مهارش کنن و حمله کرد طرف جبار و هولش داد رو زمین و روی جبار نشست و با دست چپش یقه ی جبار رو گرفتو دست راستشو مشت کردو تا بغل گوشش بالا بردو مشت اولو با چنان قدرتی به چونه ی چپش فرود آورد که صدای برخورد مشتش با چونه ی جبار تو گوشم پیچید و با حرص و دندون قروچه گفت:»

-حیوون گوشای کر تو باز کن بشنو چی میگم،زن منه ،باباشم برام عددی نیست که بخواد اونو از من بگیره چه برسه به توی یه لاقبا ،عذا دار میکنم ننه بابای هر کسی رو که چشمش به سمت ناموس من باشه چه برسه که بخواد اونو ازم بگیر ،گورتو گم میکنی ،گورتو یه جور گم میکنی که فقط جونتو نگه داری....

-امیرمحمد

بلند تر فریاد زد:گورتو گم میکنی جبار 

-آقا بلند شو ببینم ...پاشو. آقا...

«برگشتم دیدم دوتا مامور پلیسند،وایییییی همینو کم داشتیم ....رفتیم آگاهی ،تو اتاق سرگرد هم بی خیال هم نبودن افسر پلیس ازشون پرسید»:

- شما چه نسبتی با خانم دارید؟

«امیرمحمدنیم نگاهی به من کردو گفت:»

-همسرم هستند

«جبار پوزخندی زدو گفت:»

-تو اگر مردی داشتی که زن اولتو نگه میداشتی 

«امیرمحمد اومد با خشم از جاش که کنار من بود،بلند بشه حمله کنه طرف جبار که آرنجشو گرفتمورو به جبار گفتم:»

-تو چی میگی هان؟من زنشم،شدی دایه بهتر از مادر؟

«جبار با حرص گفت:»

-جای اینکه به دست و پای پدرت بیفتی ببخشتت ،اومدی خونه ی یه نامرد تا ازت سوءاستفاده کنه؟تو این هستی؟«به عربی گفت:»داری با خودت چیکار میکنی تو یه شاهزاده ی عرب هستی کو اون همه غرور و بزرگی و خود پرستی؟کو اون منشی که هر کی هم شأنش نبود؟ جایگاه تو آغوش این نامرد نیست«اشک تو چشمم جمع شد ،رسوایی تا این حد؟که جبار هم همین حرفو بهت بزنه؟»

«امیر محمد در حالی که از جاش بلند میشد و باز یورش میکرد طرف جبارنعره زد:»

-فارسی حرف بزن بی پدر تو چه حرفی داری به زن من بزنی؟

«سرگرد بلند شد و با یه سرباز جلوی امیر محمدو گرفتو گفت:»

-اگر آروم نگیری می فرستمت بازداشتگاه 

«امیرمحمد به سرگرد نگاه کردو با غیرتی که صداشو می لرزوند گفت:»

-داره با زنم عربی حرف میزنه من نفهمم ،من بی غیرتم مگه ؟داره جلوی چشمای من به زنم آمار میده ،زیراب منو میزنه

سرگرد-خیله خب بشین ،آروم باش

«امیر اومد بشینه به من نگاه کرد و با حرص گفت:»

-چی گفت؟چی گفت که داری اشک میریزی؟«به جبار نگاه کردو گفت:»

-چی گفتی نامرد نالوتی ؟جبار به خدا قسم پاتو نکشی عقب روزگار برات نمی ذارم

«صدای در اومد و محمد حسن اومد داخل و گفت:»

-امیر محمد!!!مگه شما بیمارستان نبودید؟!

«امیرمحمد سری تکون داد و رو به سرگرد گفت:»

- من شکایت دارم 

جبار- منم شکایت دارم زدی چونه منو شکوندی

سرگرد –ساکت باشید ببینم،خانم این آقا «اشاره به امیرمحمد گفت:»

-چه نسبتی با شما داره؟

-گفتم که شوهرمه ،ما ص*ی*غ*ه ایم 

جبار- وای ،وای!!!تو عزت و جلال خونه باباتو ول کردی شدی زن ص*ی*غ*ه ای این که حتی مرد هم نیست؟

«امیرمحمد ،عین کوه آتشفشان غرید ،مشتشو سر زانوهاش جمع کردبودو فریاد زد:»

-یکی جلوی دهن گاله ی اینو بگیره تا من نکشتمش

سرگرد-یه بار دیگه بی اجازه من حرف بزنید هر دو باز داشتید،خانم این آقا چه نسبتی با شما داره«به جبار اشاره کردو گفتم:»

-به خدا پسر دوست بابامه و هم طائفه ایمونه

جبار- نامزدش بودم

-دروغ نگو مسلمون ما نامزد نکردیم

سرگرد- هرچی؟الان شوهر داره

امیرمحمد- می فهمی گوسفند؟ من شوهرشم ،«رو کرد به سرگردو گفت:»

-خانمم بارداره ما باهم زندگی میکنیم ،حالش بد شده بود برده بودم درمونگاه ،این مردک وارد اتاق خانم من شده...

جبار- بار...بار...بارداری؟

«امیرمحمد چشماشو رو هم گذاشت و با خشم با دندونای رو هم گذاشته گفت:»

-اینو خفه کنید

سرگرد- سرباز بیا این آقا رو ببر بازداشتگاه

«هول شده گفتم:»

-ای وای ای وای محمد حسن ...

«محمد حسن اومد جلو و گفت :»

-جناب یه لحظه صبر کنید ...«وای تنم لمس شد یهو انگار جونم از تنم رفت ،انقدر هول و تکون خورده بودم که بایدم باز از حال میرفتم...»

* * *
شانزده روز گذشته بود مادر جونو آورده بود تو بخش، داشتیم آماده میشدیم که بریم بیمارستان دیدن مادرجون ،اومدم از پله ها برم بالا تا لباس بپوشم و امیر هم پشت سرم بود ،برگشتم ببینم داره میاد یا نه که زاویه دیدم به میز کنار پله ها افتاد که روش تقویم بود و دور تا دور یه عددی رو خط کشیده بودم ، سوم ،سه شنبه ،ماه آبان ...آبا..ن..سـِ..سِ.سوم..انگار تموم سلول های تنم داد زدن:
-روز نود سوم دیگه رسید«تنم یخ کرد ،ولی سینه ام داغ شد،سرم آنگار پر از آب شد ،گوشم سنگین شد ،نفسم بالا میومد ولی تو سینه ام می موند و اثرش تو حنجره ام می موند ،دست امیرمحمد رو پشتم اومد ،گرمای کف دستش از روی لباس به تنم میخورد و گفت:»

امیرمحمد-چرا ایستادی؟داره بارون میاد ،معلوم نیست پاییزه یا زمستون ؟چقدر سرد شده،لباس گرم بپوش...

«نیمه دوم سال ،نیمه...نیمه اول هر سه ماه نود و سه روز میشه ولی نیمه دوم هر سه ماه نود روزه ،عقد ماه از مرداد بود تا اول های آبان عقد دوم ما نود و سه روز نیست نود و یک روزه ...امروز پنجمه ،پنج شنبه است دوروز هم از عقدمون گذشته....ما دیگه محرم نیستیم چطوری جفتمون یادمون رفت ؟چطوری؟!!!من هنوز حامله ام ،هنوز دعوایی داریم...انگار الان که فهمیدم دیگه مال من نیست باید برم ،حالا ...حالا باز اون ترس جدایی اومد تو سرمو قلبم،من بهش گفتم «محرمیت که تموم بشه میرم »چطوری برم؟اون گفت «مسئولیت قبول نمی کنم»حامله کجا برم بدون شوهر حامله باشم منو هیچ جا راه نمی دن ،این جماعت نامروت چی میخوان بهم بگن؟...»

امیرمحمد- چیه؟«باز رنگش پرید خرابی حال من براش عادی نمی شد کمرمو گرفت با وحشت دستشو پس زدمو اشکم فرو ریخت ،حالا تصویر واضح شد،خودشو بهم نزدیک کردو گفت:»

-هیفا؟!«باز کمرمو گرفت و زیر لب گفتم:»

-دست نزن

-چی؟؟؟

-دست نزن بهم

«شاکی گفت:»

-باز دیوونه شد

-ما دو روزه نامحرمیم،بهم دست نزن؟«بی اختیار زدم زیر گریه،خاک برسرت گریه چرا میکنی؟من باید برم ما هر روز همدیگه رو به ترک هم تهدید کردیم ...»

-ترسیدم ،من گفتم چی شده خب دوبا...«یهو سکوت کرد و تو چشمام نگاه کرد و فاصله ی بینمونو پر کرد ،نه امیر نقشه نکش،بد جنس نباش...چشمات دارن میگن تو سرت یه فکریه که من دوسش ندارم ،من هنوزم میخواستمش فقط خیال میکردم که دیگه دوستش ندارم ...چرا تا این لحظه نرسه هر دو به احساسمون پی نمی بریم هر وقت یکی بینمون میاد یا روز موعود میرسه هر دو هول میوفتیم ...»

«امیرمحمد چشماشو ریز و دقیق بهم نگاه کردو گفت:»

-منو دوست داری؟

«قلبم ریخت و تو چشمش مثل روزایی نگاه کرد که میخواست مجنونم کنه ،نگاه عسلیشو با حرارتی که منو به آتیش می کشید تو چشمام ریخت و زمزمه کرد:»

-حاضری به خاطر عشقم چیکار کنی؟حاضری از این بچه بگذری؟

-امیر؟!!!

«داره تو بدترین لحظه زندگیم نهایت سوءاستفاده رو میکنه ....چطور دلش میاد با من این کار رو بکنه؟منتظر نگاهم کردو گفت:»

-هوووم؟

-بسه خسته ام کردی...بسه...

«سنگ دلانه سرشو به عقب کشیدو گفت:»

-پس برو

«قلبم هری ریخت انگار سطل آب سرد رو سرم ریختن وارفته نگاهش کردم ،دهنم باز مونده بود چی گفت؟گفت برم؟نه اشتباه شنیدم...»

-برم؟!!!

«امیر شونه بالا دادو گفت:»

-اگر منو نمیخوای برو جلوتو نمی گیرم

-فقط من باید دوستت داشته باشم ؟تو چی؟احساس تو چی؟

امیرمحمد- تویی که نمی تونی منو فراموش کنی

-پس تو میتونی؟من برای تو انقدر بودم؟انقدر کم و بی ارزش؟شاخ و شونه هات واسه چیه پس؟میخوای مرد بودنتو ثابت کنی؟که غیرت داری ؟تو بی غیرتی؟نامردی؟تو لیاقت عشق منو نداری،بهت گفتم:«قلبمو از سینه میکنم »امیر قسم میخورم به تارموهای بچه هام تو رو عین یه دندون لق میکنم تو عاری واسه قلب من«صورتش سرخ شد و با حرص نگاهم کرد و گفتم:»

-من جونی رو که واسه تو درمیره رو از تنم بیرون میکشم،نفسی رو که به خاطر تو هر دم می کشمو تو سینه امه رو حکم حبس ابد میدم ،سرمو انقدر به دیوار میزنم تا فراموشت کنم ولی از سر این قبله بلند نمی شم تا از خدا نخوام که تو عین من بشی با تموم جون و قلبم بهت آه میکشم که تو جای من باشی

پوزخند زدو گفت:منو نمی تونن ص*ی*غ*ه کنن یا حامله کنن

-بخند اگر این خداست«اشاره به بالا سرم »که این روز شب نمیشه که داغت میکنه عین من،سیر شدی؟ه*و*ست با من به سیری رسید

«دستشو بلند کرد و دستشو نگه داشتمو با حرص تحکم گفتم:»

-دیگه بهت اجازه نمیدم ...

«دستشو پس زدمو برگشتم که برم ،همینطوری هم اشک میریختم از جدایی؟نه از دلی که برای اون ارزش پزشی هم نداره از این همه خاری و ذلت از اینکه به نقطه پایان رسیدم ،چقدر دوسش دارم چقدر بی تفاوته خدایا به من الان ثابت کن که این دنیا عدالت رو برپا میکنه بهم ثابت کن که تو موکل بی کسایی تو نمیذاری این اشکا بی نتیجه باشند و ظالم ظلم کنه و حقش بهش نرسه ...دل منو شکوند به والله که صدای شکستن دلمو شنیدم ،درد شکستنش داره امانمو می بره...؛ دویید بالاو آرنجمو گرفت و گفت:»

-کجا بدبخت تو جز من کی رو داری؟ تو مجبوری چیزی که من میگمو گوش بدی تا سر پناه داشته باشی ،میخوای بری پیش کی؟بابای که نمیذاره تا جلوی در خونه اش بری؟یا پیش اون دوتا عوضی که تو نوبتت ایستادن «با تموم قدرتم زدم تو گوشش صورتش برگشت،چشماشو رو هم گذاشت و با حرص سرشو برگردوند انگشتمو به طرفش گرفتمو گفتم:»

-واگذارت میکنم به خدا امیرمحمد واگذارت کردم به خدا وای به روز کسی که دلی رو به درد بیا و واگذارش کنن به خدا ،من خدا رو دارم اون که بد بخت تویی تو حتی دیگه خدا رو هم به صخره غرورت گرفتی

«اشکم فرو ریختو گفتم:»من بی کسم ولی خدا رو هنوز دارم همون تقاصمو میگیره ...من باورش دارم

«پوزخند زدو گفت:»

-برو تا شب با پای خودت برمیگردی منو با حرف خدا پیغمبر می ترسونه ،من هیچیم نمی شه ولی تو مراقب خودت باش که شب بر میگردی ،جای برگشت برای خودت بذار

«حس کردم از این تحقیر بیشتر ممکن نبود بشم خدایا تو کجایی چقدر بهت نیاز دارم بنده ات داره با من چیکار میکنه؟مدافع من بیا که پناهی جز تو ندارم خدا ،خدا یا الله نذار توی این تحقیر بمیرم خدایا منو ناامید نکن امید من ،خدایا خودتو به این کافر مسلمون نما نشون بده ، چشممو بستم واز ته قلبم با تموم وجودم زیر لب زمزمه کردم :(یا الله )

صدای زنگ اومد که ملودی وار تو فضا پیچید ،امیر آرنجمو ول کرد و رفت آیفنو برداشت و با اخم به مانیتور نگاه کردو گفت»:

-کیه؟...کی؟!!!...اشتباه اومدید...نعه اشتباهه..

«یه حسی گفت برم منم ببینم کیه نمیدونم با چه حسی به طرف پایین دم آیفن رفتمو و چشمم تار میدید اشکامو پس زدمو دقیق تر به مانیتور ایفن نگاه کردم ،قامت بلند و چهار شونه و موهای جو گندمی...ابتاه؟ابتاه؟زیر لب زمزمه کردم ...ابتاه؟

امیر برگشت نگاهم کرد رنگش پرید و تو چشماش نگاه کردم خدارو با تموم وجودم حس کردم با قدرت و محکم گفتم:

-بابام اومد.....
«با چشمایی که ترس توش موج میزد منو نگاه میکرد ،آیفنو ول کرد و گفت:»
-هــَ..ی..فا!!!
«با حرص و ذوق گفتم:»
-بابام اومد دنبالم
«امیرمحمد ،سرخ شد و رگ گردنش متورم شد و گفت:»
-هیفا؟!!!
«خواستم ایفنو از معلق بودن بگیرم که آرنجمو گرفت و مانع شد و جیغ زدم :»
-ابتاه
«امیر محمدجلوی دهنمو گرفت و دور کمرمم با یه دست دیگه اش گرفت تا مهارم کنه ،تقلا کردمو با همون دهن بسته گفتم:»
-ولم کن،ابتاه...
«امیرمحمد هم داد زد:»
-زهر مار ابتاه !من نمیذارم ببرتت
«هولش دادمو جیغ زدم:»
-تمومه ،بابام اومد تو پشت گوشتو ببینی هیفا رو دیدی ،پشت و پناهم اومد ،خدا چوبشو داره بهت نشون میده ،دیگه تموم شد روزای بدبختی تو شروع شد بابام اومد...«یه قدم به عقب رفتم به طرف در ونفس زنان از حرص گفت:»
-گفتم از مادر زاده نشده که کسی تو رو ازم بگیره نه شاهرخ نه جبار نه بابات ...
-زاده شده تو نفهمیدی،بابامه ،دیگه زنت نیستم...
نعره زد:تا زنده ای زن من هستی
«عقب تر رفتم و تهدید وار گفت:»
-نمیذارم ،تو منو میشناسی که به خاطرت تا باز داشت هم رفتم ...بابات برام عددی نیست
باحرص گفتم:آره؟«جیغ زدم :»ابتاه
«امیرمحمد جست زد که بدواِ منم دوییدم طرف در رو در رو باز کردم دیدم دوتا مرد قد بلند و چهار شونه با کت و شلوار مشکی و ست از بالای در اومدن بالا و در رو برای ابتاه باز کردن ،بادیگاردای ابتاه بود ،همین که جثته و قامت ابتاهو دیدم جیغ دومو زدم و صداش کردمو امیر محمد از پشت کمرمو گرفتو دادزد:»
-از خونه ی من برید بیرون ،زنگ میزنم به پلیس
ابتاه که قدم های بلند و محکمشو بر میداشت و شاکی به امیر محمد نگاه میکرد با دست اشاره کرد که بادیگاردا بدو أن اونا هم شروع کردن طول حیاطو دوییدن ،امیر محمد تا دید میدوأن منو کشید داخل و جیغ زدم ابتاهو صدا زدم و امیرمحمد گفت:»
-هیفا دیوونه دارن میان تا تو رو ازم بگیرن
از من جدات کنن«نا باور نگاهم کردو گفت:» از من از امیر محمد...با تو أم!!!
-ولم کن تا حالا زیر پات بودم الان که قراره منو ازت بگیرن رفتم رو طاقچه دلت؟
«امیرمحمد ،همینطوری که مچ دستم تو دستش بود ،تلفنو از روی دستگاهش بر داشت و صد و دهو گرفت»
-سلام قربان، یه دعوای تو خیابون...«در باز شدو بادیگاردای ابتاه اومدن داخل دوتای هیکل امیر محمدو داشتن ،با یه حرکت یکیشون امیرمحمد و گرفت و یکیشون هم تلفنو قطع کرد منم دوییدم طرف ابتاه که درست تو چهارچوب در ایستاده بود و خودمو تو بغلش انداختم ،بعد 5سال آغوش کسی که متعلق به اونم ،کسی که بعد خدا اون صاحب اصلی منه پناهمه ،عین یه کوه پشت سرمه اون که منو به خاطر صرف داشتن نمیخواد منو تازمانی که رو بورسم نمیخواد،منو از اعماق قلبش دوست داره ،محبت پدر و مادر رو نمیشه با هیچ چیز قیاس کرد ،حالا که مادرم میفهمم ،حالا که زیر بار منت دیگران بودم طعم بی کسی رو چشیدم،می فهمم که چقدر ابتاه و اماه دوستم دارن حالا که به خاطرم قید غرور رو زده ،هرچند دیر اومده ولی اومد بالاخره تو بدترین لحظه زندگیم اومد تو لحظه ای که انگار دستای خدا تو دستای ابتاه تجلی کرده و منو تو آغوش گرفته و بو میکرد و می بوستمو زیر لب به زبون مادری به تصدقم میره و جونشو پیش کش غصه هام میکنه و میگه:»
-بابات دیگه اومد هیچ نامردی حق نداره به نورچشمای من آسیب برسونه
«تازه صدای امیرمحمد به گوشم رسید که از فرط داد و فریاد دورگه شده بود ،به امیرمحمد نگاه کردمو ابتاه به زبان فارسی ،برای اینکه امیرمحمد هم بفهمه گفت:»
-برو لباستو بپوش بریم
«امیرمحمد با تموم قوای صدای گرفته اش گفت:»
-هیفا به خودت قسم به خودت قسم پاتو از خونه بذاری بیرون نه من نه تو
«ابتاه منو به پشت سرش فرستادو رفت جلو تو صورت امیر محمد نگاه کردوبا جدیت و صدای بمش گفت:»
-نه تو نه هیفا
«بدون اینکه به من نگاه کنه و چشم از امیرمحمد برداره گفت:»
-هیفا برو لباس بپوش
«امیرمحمد با اولین قدمم از ته دل صدا زد:»
-هیفا!!!
«با تردید به ابتاه نگاه کردموابتاه گفت:»
-تو فقط برو لباستو بپوش
«امیرمحمد میخواست از دست بادیگاردای ابتاه خلاص بشه ولی زورش نمی رسید ،دلم براش یه آن سوخت که تقلا میکرد ولی جواب نمی گرفت ،ولی یاد چند دقیقه قبل افتادم که راحت گفت برو ،یاد تموم بی رحمیاش،مطب اون دکتره وقتی فهمید حامله ام ،وقتی رفتم برای سقط وقتی ...وای همینطور عین فیلم کاراش اومد جلوی چشمم ،چشمامو رو هم گذاشتم و از کنارش عبور کردم ناباور گفت:»
-هیفا!!!
«بغض کرده بودم ،بغض داشت منو می کشت دلم نمیخواست برای رفتن از پیشش گریه کنم ،ولی چشمام داشتن مملو از اشک میشدن و رو گونه هام سر میخوردن و فرو میریختن ،رفتم بالا نیازی نداشتم لباس جمع کنم چون خونه ابتاه مرفع تر از این بودم که به لباسای خونه ی امیرمحمد نیاز داشته باشم ولی یه چیزو برداشتم قاب عکس امیرمحمد و تو کیفم گذاشتمو چادرمو سرکردمو رفتم پایین داشت با ابتاه جر و بحث میکرد منو که دید انگار به واقع دیوونه شد با تموم وجود فریاد می زدو تقلا میکردو اسممو صدا میزد ،نگاهش که میکردم که تا چه حد صورتش قرمز شده تا چه حدی داره برام دست و پا میزنه و داد و فریاد میکنه شل میشدم ،قلبم با چه سرعتی میکوبید انقدر محکم که سینه ام درد میگرفت ،چشمام بی وقفه می باریدن امیرمحمد با التماس گفت:»
-هیفا ترو جون دوقلو ها ،جون بچه امون نرو
«ایستادم،ابتاه اومد جلو و دستمو گرفتو امیرمحمد گفت:»
-حاجی،حاجی ترو خدا نکن،ترو خدا هیفا رو نبر
ابتاه- هرچقدر از بی کسیش سوءاستفاده کردی بسه،حسابت باشه برای وقتی که من اقدام به باز خواستیت کنم تا اون موقعه نفس راحت بکش
«امیرمحمد فریادزد»:
-زن منه
«ابتاه هم فریادی بس بلند تر زد :»
-دیگه اسم دختر منو به زبونت نمیاری،این محرمیت همین جا تموم میشه
امیرمحمد-محرمیت ما به یه خط عربی وصل نیست به قلبمون وصله
«ابتاه منو تو آغوشش گرفت و به آرومی گفت:»
-دیگه تموم شد بابا اومد «سرمو بوسید ومنو با خودش همراهی کردوامیرمحمد همچنان داد میزد و صدام میکرد و به ابتاه التماس میکرد ،اگر انقدر دوستم داشت چرا با من اون کار رو میکرد؟چرا بچه امونو نمی خواست؟یعنی تا این حد با خودش بی تکلیف بود که نمی دونست منو میخواد یا نه؟الان که ابتاه اومد فهمید که واقعا داره بدون من برای همیشه میشه که هول افتاد؟تا برسیم به دم در حیاط صدای فریاد های امیر محمد میومد ،ماشین مشکی ابتاه جلوی در بود ،نمیشناختم چه ماشینیه تازه خریده بود اون سال ها یه بی ام و شاسی بلند داشت ولی حالا یه ماشین چهار در شاسی کوتاه داره ،راننده در رو برای جفتمون باز کردو نشستیم و گفت:»
-دوقلو ها کجان؟
«به ابتاه نگاه کردمو سرمو به سینه اش چسبوندمو گفتم:»
-خونه ی صبا ن
«سرمو بوسید و پشتمو نوازشی کردو گفت:»
-این لقمه صباست
-اون فقط میخواست یه کار خیر بکنه
«منو به آغوشش فشرد و گفت:»
-دیگه نمیذارم کسی ازت سوءاستفاده کنه،جبار صبح پیشم بود ماجرا رو که تعریف کرد دیوونه شدم
«به چشمای ابتاه نگاه کردمو صورتمو نوازشی کردو گفت:»
-هیفای من چقدر بزرگ شده
«اشکم ریخت و با صدای لرزون گفتم:»
-چرا دیر اومدی؟مگه نمی دونستی که من بی تو هیچم؟تموم این سالها از دوری تو از درون داغون و پیر شدم
ابتاه-مصر بودم ،جبار هی زنگ میزد میگفت «بیایید ببینید هیفا از بی کسی به کی پناه آورده ،ادعا میکردم مهم نیست ،ادعا کردم که از نگرانیت دیوونه نمی شم ...همش ادعا کردم مثل تموم این سال ها که از دوریت ادعا میکردم ،نمیدونستم چی شده چه بلایی سرت اومده که جبار خبر داره من خبر ندارم ، به خودم گفتم:
(مرد تا کی این همه درد و به خودتو بچه ات میدی؟به جهنم که غرورتو خرد کرد فدای یه تار موش ،ببین به کجا رسیده که مردم میان و خبر میدن ،دلمو زدم به دریا و زدم زیر هر قسمی که خرده بودم دیگه طاقت نداشتم تا کی از دوریت تحمل میکردم تو نور چشمای من هستی،وقتی شنیدم کوروش مرد میخواستم بیام دنبالت چند بار هم تا پشت در خونه ات اومدم ولی باز این غرور شکسته نذاشت که تو رو به خودم برگردونم ،از سالی که رفتی من مردم ،خوشیای زندگیم به ته رسید حتی دیگه با مادرت هم خوش نبودم ؛من ثمره ی زندگیمو میخواستم تو رو که جان من بودی و هستی
با خودم عهد کردم که تو مردی،ولی تو زنده بودی عمارت که میرفتم تا چند ثانیه جلوی در می ایستادم تا تو رو ببینم که از روی پله ها می دویی پایین و صدام میزنی و می پری تو بغلم و منم تو آغوش میگیرمت و می بوسمت ...هرگز این انتظار توی این 5سال قطع نشد...«یاد نیوشا و پروشا افتادم که وقتی امیر میومد می پریدن بغلش و بغلش میکردن»
«ابتاه نفسی کشید و گفت:»
-جبار گفت:«از سر ناچاری رفتی زن یه پسره ی عوضی شدی اونم ص*ی*غ*ه ات کرده»
-امیرمحمد عوضی نیست ابتاه
«ابتاه با تعجب گفت:»
-هیفا؟!!!!
-جبار دروغ میگه «با بغض گفتم:» با امیر دعوا کرده واسه همین ازش عقده و کینه داره
-داری از اون پسره دفاع میکنی؟
«سرمو به زیر انداختم و ابتاه گفت:»
-هیفا تا کی این عاشقی؟؟؟!!!
با بغض گفتم:ابتاه!
«منو به آغوش کشیدو گفت:»
-جبار گفت حامله ای
«جوابی ندادمو گفت:»
-از این پسره است؟مگه چند وقت ص*ی*غ*ه اش بودی؟
-شش ماه،تموم شد
ابتاه- ببین این نتیجه یک حماقته اگر 5سال قبل با کوروش ازدواج نمی کردی الان به این روز نمی افتادی
با بغض گفتم:ابتاه منو بیدار کن خسته ام از این کابوس عاشقی خسته ام ...
«ابتاه تو بغلش منو گرفت و رسیدیم به عمارت،ابتاه رفت بچه ها رو از صبا گرفت وپیش من اوردنشون ،ابتاه منو منع ارتباط با صبا کرد به تموم خدمتکار و نگهبانا نشونی امیر محمد رو داد و سفارش کرد که امیرمحمد حق اومدن به داخل عمارتو نداره من حق بیرون رفتن بدون بادیگارد و خدمه رو ندارم ...دوباره ابتاه دورانی شد که کوروش در صدد خواستن من بود ،دوقلوها از اول که اومدن تو خونه همینطور تو بغل من نشستن و از جاشونم تکون نخوردن ،ابتاه با خوشرویی گفت:»
-دخترای من تو بغل من نمیایید؟
«پروشا یه ابروشو داد بالا و حق به جانب و محکم گفت:»
-نع،شما؟
-مامان ،ابتاه بابای منه
نیوشا- چرا نباید عمو امیرمحمدو ببینیم؟
«ابتاه با جدیت گفت:»
-دیگه عمو امیرمحمدو فراموش میکنید
«پروشا دست به سینه شد و گفت»:
-نمیتونیم نمی شه مامان هیفا مگه میتونه عمو رو فراموش کنه؟
«با بغضی که به زور نگهش داشته بودم موهای پروشا رو نوازش کردمو نیوشا آروم گفت»
-بریم دیگه بابا تو دیدی
ابتاه- شما جایی نمیرید خانم کوچولو از این به بعد اینجا خونه اتونه
پروشا- یعنی عمو امیر محمد هم از این بعد میاد اینجا...
«ابتاه از جا بلند شدو با جذبه گفت:»
-بهشون یاد بده که عموشون مرده
«ابتاه رفت و نیوشا و پروشا به من نگاه کردنو با صدایی مملو از بغض و دلتنگی ای که ناخواسته بود گفتم:»
-عزیزای مامان عمو رفته
نیوشا- کجا؟!!
پروشا- بیمارستان پیش مادر جون دیگه
-نه مامان رفته برای همیشه رفته
«پروشا شونه هاشو بالا داد و گفت:»
-بدون ما که جایی نمی ره ،فقط سرکار میره و بیمارستان
نیوشا- پس شب میاد
-وایی!«حالا این دوتا رو چطوری راضی کنم؟»
اماه- لیلی..لیلی دخترا رو ببر به اتاقشون
«لیلی اومدو با کلی وعده و وعید دخترا رو برد به اتاق و اماه منو تو آغوشش گرفت ،دوباره 5سال قبل داشت برمیگشت ،تکرار روزهای گذشته بود...
بعد صرف شام شاهانه و سرزنش هایی که ابتاه در حین خوردن غذا منو میکردو نصیحت های مادرانه اماه و امید های آینده ی بهتر داشتن برای دخترا ...به کمک اماه به اتاقم رفتم و دخترا هم سپردم به یه دایه ای که ابتاه برای دخترا آورده بودتش اسمش جمیله بود ،تا رسیدم به اتاق تلفن زنگ خورد یه حسی بهم گفت،«امیرمحمده»صدای تلفن قطع شدو سپس یکی از خدمتکارا اومد طبقه بالا و گفت:»خانم کوچیک با شما کار دارن
«ابتاه از اتاقش اومد بیرونو گفت:»
-بده به من تلفنو
«ابتاه تلفنو گرفتو گفت:»
-الو؟...سلام خانم...بله میدونم که با هیفا کار دارید من پدرشم کارتو به من بگو صبا خانم...که صبا رو نمیشناسی؟ولی من تو رو خوب میشناسم تو همون دختری هستی که اون مردک اوباشو سر راه دختر من قرار دادی...اگر به حسابت نمی رسم خانم فکر نکن که گذشتم زدم به حسابت به موقعه اش..
-ابتاه؟!!!
«ابتاه دستشو به معنی صبر کن بالا گرفتوگفت:»
-دیگه اینجا زنگ نزن خانم وگرنه وای به حالت وای به حالت
«اماه از پله ها اومد بالاو پرسشگرا منو نگاه کردو مستاصل نگاهش کردمو گفتم:»
-اماه...صبا بی تقصیره اون فقط میخواست به من کمکی کنه
اماه- هیفا بسـِت نیست؟
«ابتاه تلفنو قطع کرد و به خدمتکار گفت:»
-دیگه این شماره رو جواب نمیدید
«رو کرد به منو گفت:»بهتره بری استراحت کنی
-بچه هامو میخوام
اماه- جمیله داره می خوابونتشون
-میخوام بیارمشون پیش خودم ،به اینجا عادت ندارن نمی خوابن
«اماه منو به اتاقم هدایت کردو گفت:»
-بیا دختر اونا بچه اند سریع خو میگیرند تو نگران نباش
«امشب امیرمحمد شام چی میخوره؟الان خونه ی خودشه؟بادیگاردا بلایی سرش نیاورده باشن !!به درک مگه یادت رفته که...چرا نیومد ؟باید میومد دنبالم ،حتما نیومده بلایی سرش اومده ...صدای تلفن دوباره بلند شد این دیگه امیرمحمده به طرف تلفن نگاه کردمو اماه آرنجمو گرفتو کشید طرف خودشو گفت:»
-هیفا بابات اینبار دیگه کوتاه نمیاد
«نگران اماه ونگاه کردم ،استرسمو تو نگاهم خوند و سری تکون دادو گفت:»
-تو رو گول زده
-حرفای جبار رو قبول نکنید
اماه- چند ماه محرمش بودی؟
-شش ماه
اماه-چرا با وجود حامله بودنت عقدت نکرده؟
«با بغض و رنج اماهو نگاه کردم زده به هدف چی جوابشو بدم دوباره یاد بدترین و کور ترین و سیاه ترین نقطه زندگیم افتادم عشقو نخواستن چه پارادوکسی !سرمو به زیر انداختم و اماه گفت:»
-دیدی؟این پسره لیاقتتو نداره تو شاهزاده عربی لیاقتت یه شاهزاده با اسب سفیده
-بعد سه تا بچه؟
اماه- شاهزاده ها همیشه خواستنی هستن
«با بغض سر به زیر انداختمو با صدای لرزون گفتم:»
-پروشا و نیوشا بی پدر دارن بزرگ میشن نمیخوام این یکی «دست رو شکمم گذاشتمو گفتم:»بی پدر بزرگ بشه
«صدای فریاد ابتاه از بیرون اومد که میگفت:»
-میدم پوستتو بکنن...غلط میکنی...بچه ات؟!!به دنیا که اومد میندازم رو سرت ...ببین بچه غربتی اگر یه بار دیگه اسم دختر منو به زبون بیاری کاری میکنم که مادرت از به دنیا آوردنت پشیمون بشه ،رسوای عالمو آدمت میکنم تو هنوز عبدالعزیزو نشناختی...
«با نگرانی از جا بلند شدمو گفتم:»
-امیرمحمده
«اماه از جا بلند شد و آرنجمو گرفتو منو برگردوند طرف خودشو گفت:»
-چشم تو کی باز میشه دختر؟
-اماه ،اون شوهر منه
اماه-کدوم شوهر؟تموم شده
-بچه اش تو شکممه
اماه- شنیدی که بابات گفت:«بچه اش که بدنیا اومد میندازیم رو سرش واسه پس انداختش»
-من این همه جلوی امیرمحمد استقامت نکردم که بچه ام ازم جدا بشه
اماه- پس بچه رو نمیخواست
وارفته گفتم:اماه
«اماه در اتاقو باز کردو گفت:»
-فکر اون پسره رو از سرت بیرون کن بابات اینبار به هیچ قیمتی کوتاه نمیاد
«امه رفت و منو با کوله باری از غم گذاشت امیرمحمد دلمو شکسته بود ولی ...دلتنگی دست از سرم برنمیداشت خاطرات مثل فیلم پشت سرهم جلوی چشمم
میومد و دلم پر میشد ،عقل و دلم به جدال با هم بلند شده بودن و حسابی کلافه بودم ...بالشمو رو سرم گذاشتم گفتم:»
-وای خدایاااا
«در اتاق باز شد و نیوشا و پروشا دوییدن به طرفمو منو بغل کردن و جمیله اومد تو اتاقو گفت:»
-ببخشید خانم کوچیک یهو دوییدن و فرار کردن
«دخترا رو تو آغوش گرفتمو گفتم »:
-برو بیرون بچه هامو پیش خودم می خوابونن
«پروشا عصبانی گفت:»
-اَه،برو دیگه دست از سرمون بردار
جمیله- خانم کوچیک ،خانم بزرگ گفتن بچه ها رو بخوابونم تا شما استراحت کنید
-بچه ها مانع استراخت من نیستن برو
«جمیله داشت میرفت که پروشا گفت:»
-چرا نمیریم خونه امون ؟
«ابتاه در رو با عصبانیت باز کردو گفت:»
-از این به بعد اینجا خونه اته فهمیدی بچه؟
«نیوشا و پروشا چسبیدن به منو سرشونو تو بغلم غایم کردن و ابتاه چپ چپ نگاهم کردو رفت بیرون و سر بچه ها رو بوسیدم و نیوشا با صدای خفه گفت:»
-بریم پیش عمو امیرمحمد دلم تنگ شده
-عزیزم عمو رفته
نیوشا- نرفته بی ما جایی نمیره
پروشا- به عموم زنگ بزن بیاد دنبالمون ،من از ابتاه می ترسم
«پروشا از بغلم اومد پایین و تلفنو از پاتختی برداشت و به طرفم گرفتو گفت:»
-بیا مامان هیفا
«با چونه ی لرزون و بغض گفتم:»
-نه فدات شم عمو خوابه«تلفنو گرفتمو سر جاش گذاشتم»
«صدای سوت بلندی از طرف کوچه اومد،اتاق من سمت کوچه بود ،نیوشا سریع گفت:»
-چیه؟
«از جا بلند شدمو به طرف کوچه نگاه کردم دید امیرمحمد دم در عمارته ،قلبم هری ریخت اومده ...اومده؟؟؟!!اومده داره سوت میزنه؟؟!!واقعا که مسخره است نکنه دوست دختر یه پسر دوازده ساله ای که برای صدا کردنت سوت میزنه بیای تو بالکن تا بهت بگه دوستت داره،حق نداری بری جلو هر چی کشیدی بسه ،یادت رفته؟ابتاهو ضایع نکن ،تازه اگر ابتاه بفهمه اولین نفر از تو خرده میگیره ،مگه نگفت برو ؟تو هم رفتی به جایی که جای واقعیته
پس عشق چی؟
کدوم عشق؟عشقی که باید براش صرف داشته باشه ؟باید بچه اشو قربانی کنه تا نگهت داره؟عشقو به رذالت کشید
نیوشا- چی شد مامانی؟
پروشا- عمومه
«داشت میومد طرف در تراس ،بغلش کردمو گفتم:»
-نه مامان بیا بخوابیم
پروشا- بدون عموم خوابت می بره؟
-پروشا این چه حرفیه؟
پروشا- آخه عموم بدون تو می ترسه بخوابه مگه تو نگفتی که شبا می ترسه برای همین شبا پیشش می خوابی؟
-عمو محمد حسن پیششه
نیوشا- من که خوابم نمی بره میخوام برم خونه امون بیا بریم مامان من خونه ی خودمونو میخوام
-مادر انقدر بی تابی نکنید ،من به اندازه کافی کلافه هستم بیایید تو بغل مامان بخوابید
«هردو اومدن رو تختم تو بغلمو پروشا گفت:»
-فردا صبح عمو میاد دنبالمون؟
-نه مادر بخواب عزیز دوردونه ی من
«دخترا رو با زور خوابوندم ولی خودم تا صبح عین مرغ سرکنده بودم ،دست خودم نبود بیتاب بودم بیتاب کسی که قاتل قلبم بود و من به قتلش عادت داشتم...
«تا صبح چشم رو هم نذاشته بودم ،شاهد طلوع خورشیدی بودم که روزهامو قرار بود بی امیرمحمد رقم بزنه ، تا صبح از جدال بی وقفه عقل و دلم دیوانه شده بودم ، از طرفی غرورجریحه دار شده ام و حرفای تحقیر آمیز امیرمحمد و از طرف دیگه دلی که زبون نفهم تر از این بود که به خاطر غرورم عواطفش رو تغییر بده . 
خاطراتم با امیرمحمد درست عین صفحه ای شده بود که سوزن گرامافون روش گیر کرده باشه و تکرار و تکرار بشه . 
از میون دخترا بلند شدم ،دستمو رو شکمم گذاشتم غرورم مهمتر بود یا بچه ام ؟ حس مادریم میگفت : 
(بچه ام)، به دوقلوها نگاه کردم چقدر زود به امیرمحمد وابسته شده بودن !طی شش ماه علتش مشخص بود که چون آغوش هیچ مردی رو تجربه نکرده بودن حتی بد اخلاقیهای امیرمحمد هم جلوی علاقشون به اونو نمیگرفت ، اونقدر دوستش دارن که تو رژیم قلبم عضو شدن و بر علیه عقل و غرورم بلند شدن این بچه پدر داره یعنی اینبار به خاطر خودم بچه ام رو بی پدر کنم ؟ پدری که بچه اشو نخواسته ؟! این چه فرقی با داشتن پدر داره ؟! امیر منو بی بچه میخواد موهام رو تو چنگم گرفتم خدایا راه درست چیه ؟ چقدر دلم شور میزنه ..... 
در اتاقم تقه ای خورد و در باز شد و اُماه اومد داخل و لبخندی بهم زد و گفت »: خوب خوابیدی ؟ 
-سلام «سری تکون دادم و گفت »: 
-چرا عزیزم ؟ جات عوض شده بود ؟ 
«به اُماه زل زدم و با رنجش گفتم» : 
-عادت داشتم تو بغل کسی بخوابم که دیشب پیشم نبود . 
«اُماه با تعجب گفت» : 
-هیفا !!! ازت تعجب میکنم چطور اینقدر ضعیف و وابسته هستی وقتی که به هیچ چیزی نیاز نداری ! 
-نمیدونم اُماه ! انگار این من نیستم جادو شدم ، قلبم بی وقفه میکوبه ، سینه ام از این همه کوبش درد میکنه 
«اُماه روی مبل اتاقم نشست و من رو دعوت به نشستن کرد و کنارش نشستم دستمو گرفت و گفت» : 
-هیفا ، چرا دوستش داری ؟ 
«سری تکون دادم و گفتم» : 
-اُماه مگه عشق دلیل میخواد ؟ امیر بد اخلاقِ ، مغروره ولی وقتی کنارشم احساس امنیت دارم ، حسی که با کوروش نداشتم وقتی لحظه هام رو با اون سپری میکنم حس رضایت دارم اونقدر که بداخلاقیشو ، تحقیرهاشو فراموش میکنم شش ماه کنارش بودم ولی حس میکنم شصت ساله خو گرفتم ، دوقلوهامم خو گرفتن اونقدر که دیشب التماسم میکردن برگردیم خونمون 
اُماه –خونتون ؟ خونه تو اینجاست ،خونه بچه هات هم اینجاست 
«سری تکون دادم و گفتم» : 
-عشق کوره ، تا صبح با خودم کلنجار رفتم .... 
«اُماه دستمو نوازشی کرد و گفت» : 
-صبر کن ،قول میدم یه روز به این لحظه هات بخندی ، به خودت فرصت بده از سر اجبار کاری کردی ،اشکال نداره الآن تو آغوش پدر و مادرتی جات امنه ، فکر دوقلوهات هم نباش اونا بچه ان ، بلند شو لباستو عوض کن ، تو کمد کلی لباس های جدید با همون برندی که همیشه لباس میگرفتی خریدم ، برو دست و صورتتو بشور ، لباس قشنگی انتخاب کن و بعد هم بیا پایین با هم صبحانه بخوریم امروز قراره با هم بریم خرید کنیم ،بگردیم ، کلی برنامه ریزی برای دخترام دارم ..... 
« اُماه بلند شد و رفت بیرون و من زیر لب گفتم »: 
-حال من رو درک نمیکنی 
« بلند شدم رفتم لب پنجره دیدم ماشین امیرمحمد جلوی درِ قلبم هری ریخت ، اینجاست .... چرا سرکار نرفته ؟! دل و دماغ نداره ؟ اون که شب خونه کسی نمیمونه ! در خونه محمدحسن باز شد و دیدم امیرمحمد اومد بیرون در حالی که محمدحسن هی آرنجش رو میکشید و با هم جر و بحث میکردن ، تپش قلبم بالا رفت چقدر بهم ریخته است ؟ اینقدر دوستم داشت ؟ اگه آره چرا عقدم نکرد ؟ تموم بی رحمیاش جلوی چشمم اومد و چشمامم رو رو هم گذاشتم باید مجازات بشی ولی ...... نمیخوام درد بکشه انگار من دارم درد میکشم قدر اون دلم میخواد پیش هم بودیم ، پرده رو کشیدم و صدای پروشا بود که بیدار شده بود برگشتم دیدم تلفن رو برداشته با تعجب گفتم »: پروشا ! 
پروشا – عموم داره گریه میکنه 
-کی گفته ؟!!! 
پروشا – بیا زنگ بزن ، بیا .... 
«رفتم طرفش و گوشی رو خواستم ازش بگیرم امتناع کرد و جمله اش رو هی تکرار کرد نیوشا هم بیدار شده بود و گیج به ما نگاه میکرد عصبی شدم و بلند داد زدم» : 
-چی میگی پروشا !!! امیرمحمد رفته خودش ما رو گذاشته اینجا و رفته 
پروشا –عموم بی ما هیچ جا نمیره 
-حالا که میبینی رفته 
پروشا جیغ زد : نمیره ، نرفته ، خودم ازش پرسیدم 
«به پروشا خیره وارانه نگاه کردم بی اختیار نجوا کردم» 
-چی پرسیدی ؟ 
پروشا – اون دفعه که دعوا کرده بودید ازش پرسیدم که ما رو برمیگردونی خونه عمو غلام ؟ ازم پرسید عمو غلام کیه .... 
-پروشا ول کن اینا رو امیرمحمد چی گفته که میگی بدون ما هیچ جا نمیره ؟ 
پروشا –گفت :من بدون مامان هیفا و شما نمیتونم زندگی کنم من فقط یه کم از دست مامان هیفا ناراحتم و گرنه من ....« دقیق بهش نگاه کردم گیج به نیوشا نگاه کرد و گفت »: 
-بقیه اش چی بود ؟ ! 
-داری از خودت در میاری ؟ 
نیوشا –نه به خدا منم شنیدم 
-وگرنه چی ؟ 
پروشا –بریم خونمون ،دلم برای عروسکام تنگ شده من از ابتاه میترسم 
من باباجونمو میخوام ، عمومو میخوام .... 
نیوشا –مامان هیفا ما میدونیم با عمو امیرمحمد قهر کردی ولی عموم آدم بدی نیست 
-آدم بدی نیست ؟ امیرمحمد منو بدون .... «داری شرایط رو برای دو تا دخترات تعریف می کنی ؟ پس به کی بگم تا منو درک کنه ؟ اینا درد منو با حرفاشون چند برابر میکنند روی تخت نشستمو سرمو روی زانواهام که تو بغلم گرفته بودم گذاشتم ، نیوشا و پروشا از دو طرفم آویزون شده بودن و سرمو ناز میدادن که صدای داد و فریاد از تو حیاط اومد ، سریع از رو تخت پریدم پایین ، دیدم جلوتر از من دوقلوها دوییدن طرف بالکن ای خدا اینا بدتر از منن ، دستگیره درِ تراس بالا بود دستشون نمیرسید نیوشا زد به شیشه و گفت »: 
-دیدی گفتم؟ عموم اومد 
پروشا – مامان هیفا در رو باز کن ، عموم باید ما رو ببینه که اینجاییم 
«به امیرمحمد که با بادیگارد اَبتاه درگیر شده بود نگاه کردم یاد دعواش سر تصادفش افتادم اون روز چیکار کرد با من وقتی فهمید که حامله ام ، یاد دعوای محمدحسن و امیرمحمد سر بچه افتادم که قبلش امیرمحمد گفت : منو هیفا داریم از هم جدا بشیم 
این جمله رو انگار تو اکو گفته شده بود و همینطوری توی گوشم ارتعاش پیدا می کرد ، نگام به دستم افتاد که به طرف دستگیره قفل در تراس می رفت ولی پنجه هامو با این فکر جمع کردم ، داری داغونم میکنی از دوریت بیقرارتر از اونیم که نبخشمت ولی .... قلبم رو شکستی ، پرده رو کشیدم ،صدای نعره هاش تو گوشم پیچید :» 
-کسی حق نداره حق منو ازم بگیره حق پدری بر گردن دوقلوها دارم ،بچه من تو شکم دخترته من شکایت میکنم ، زن و بچه منو از خونم ام اومدین بردین ، بگید رئیستون بیاد ، آقا ، آقای به اصطلاح بزرگ .... من زنمو از این خونه میبرم ، چرا خودت نمیایی مرد و مردونه حرف بزنیم ، پیش مرگاتو میفرستی ؟ 
«اینبار صدای فریاد بم و مردونه و قزی اَبتاه اومد ، چشمامو رو رو هم گذاشتم » 
-گمشو از خونه من بیرون ، بندازینش بیرون ..... حق پدری ؟ من تو رو به نوکری دخترم هم قبول ندارم چه برسه به پدر بودن برای نوه هام مرتیکه منحرف ، گمشو از خونه من بیرون ..... 
امیرمحمد با تموم قدرتی که از صداش تاحالاشنیدهبودم صدا زد »: 
-هیفا ..... هیفا ..... یهو صداش قطع شد دوقلوها زدن زیر گریه برگشتم دیدم دوقلوها چسبیدن به شیشه تو حیاط رو نگاه میکنند و گریه میکنند ، چی شد ؟ چرا صداش یهو قطع شد ؟ !!! با تردید به پشت شیشه رفتم . دیدم امیرمحمد دستشو جلوی دهنش گرفت و ابتاه مقابلش ایستاده و انگشت تاکیدشو گرفت و گفت : » 
-حرمت شش ماه نگهداری از نوه هام و برات قائلم که فقط زدم تو دهنت حق نداری اسم دختر من رو به زبونت بیاری ، زبونت رو از حلقومت میکشم بیرون بچه قرتی ..... 
«امیرمحمد دستشو از جلوی دهنش برداشت دیدم لبش داره خون میاد ، دوقلوها زدن به شیشه و شروع کردن به جیغ کشیدن با تعجب نگاهشون کردم ، چطوری به خاطر امیرمحمد این کار رو میکنند آخه چی باعث این وابستگی میشه ؟!!! به کار خدا شک ندارم اما ..... 
امیرسر بلند کرد منو که پشت شیشه دید انگار به یکباره افسارشو از دست داد و بادیگاردا جلوشو گرفتن و امیر با صدای دورگه اش فقط داد میزد و صدام میکرد ،انگار امیرمحمد نیست موجودی متفاوت از اونه ،خشکم زده بود عین پرنده ای تو قفس بالا و پایین میپرید و فریاد میزد ، قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد روحم به طرفش پرواز میکرد ولی پاهان به زمین با زنجیرهای غرور جریحه دارشده ام قفل بود ، صدای دوقلوها تو گوشم پیچید ، پشتم از بیتابی هاش می لرزید من مثل اون نیستم ، من بیقراریاشو نمیتونم تحمل کنم تا مجازاتش کنم ... من یه زنم و از جنس احساس ، چطور ببینم که من رو فریاد میزنه و من تنها بهش خیره باشم ، در اتاقم باز شد و از پشت سر منو در بر گرفتن ، حالم اصلاً خوش نبود انگار سرم و توی کوره آتیش گذاشتن و کوره رو مدام میگردونند ، حال تهوع شدیدی گرفته بودم انگار بچه از دهنم میخواست بیاد بیرون ، صدای فریادش از گوشم بیرون نمیرفت ، از طرفی هم صدای گریه و زاری دوقلوها ..... دلم میخئاست بمیرم و همه چیز تموم بشه ..... 
روی تخت دراز کشیده بودم که صدای مکالمه اَبتاه و اُماه به گوشم رسید » 
اُماه – این پسره دست بر نمیداره 
اَبتاه – منم دست بر نمیدارم ،کوتاه نمی یام 
اُماه –اینبار اون تنها نیست ((عزیز )) اون حامله است 
اَبتاه – حالا دیگه اونقدر زود وا دادی ؟ 
اُماه – وا ندادم نگران بچه امم ، نگران پاره تنمم ، چقدر این روزها رو تحمل کنه ؟ 
اَبتاه – میخوای که دو دستی تحویلش بدم به اون پسره یِ یلا قبا ؟ 
هیفا رو ؟ هر چی باختمش بسه 
اُماه – من میفهمم که تو چی میگی اما دلم آویزونه 
اَبتاه – هنوز جّو رهاش نکرده بزودی آروم میشه 
اُماه –هیفا رو میشناسم عاشق پیشه و کوره 
اَبتاه – صدای جیغ هاش تو گوشمه اگراز زندگی با این یارو راضی بود با اومدنم جیغ نمیزد و صدام نمیکرد من مرده اش رو هم رو دوش این پسره نمیزارم . فعلاً نذار دوقلوها کنارش باشن اون زلزله ،کوچیکه آتیش بیار معرکه است، شنیدی وقتی حال هیفا بد شده بود چطور میگفت :« عموم رو بگید بیاد حال مامانمو اون خوب میکنه »؟ 
اُماه – چیز خورشون کردن ، آخه دو تا بچه پنج ساله چرا باید اینقدر وابسته یه مرد غریبه باشن ؟ 
«زیر لب زمزمه کردم »: 
-آخه طفل معصومای من که آغوش هیچ مردی رو تجربه نکردن ، امیر براشون حکم باباشون رو داره .... اخمش ، محبتش ، دستور دادناش ، آغوشش ، خندیدناش ، فریاداش همه و همه شبیه یه پدره نه یه ناپدری . 
دارم کم کم ، دل میکـَنم از تو و احساسم 
خداکنه کم نیارم و دلمو آسون ببازم 
دارم خو میکنم بی تو ، هوای خونه سنگینه 
جای خالی دستات ، بوی تو ، توی این اتاق پیچیده 
من از قاب عکسی که من تنها توش هستم 
هنوز بیزارم 
شاید دل، از تو نگذرم که انقدر بی تابم 
همه دلبستگی هامو تو چشمای تو می خوندم 
چطوری فراموشم شه که عاشقت هستم ؟ نه این روزها نمی گذشت ، حال من درست بشو نبود ، بچه ها از زبون نمی افتادن خونریزی داشتم و بیمارستان بستری بودم دکتر میگفت از استرس زیاده امیرمحمد از کار و زندگی افتاده بود ، شکایت کرده بود که من خونه بابامم و دارن بچه من و زنمو میکشن ، اَبتاه هم کوتاه نمی آمد ، کش مکش ادامه داشت ، دوقلوها با اون کوچیکیشون اعتصاب غذا کرده بودن و پاشون رو توی یه کفش کرده بودن که ما رو ببرید پیش مامانمون ، بیمارستان که راهشون هم نمیدادن ، یه سره گریه میکردن ، اَبتاه یه بادیگارد گذاشته بود پشت در اتاق که از خونواده امیرمحمد کسی حق نداره وارد اتاق من بشه ، خودمم که جون نداشتم حرفی بزنم ، نا از تنم رفته بود، فشارم یا خیلی بالا میرفت یا خیلی پایین می اومد ، استرس و بی تابی داشت منو از پا درمی آورد ، بین دو راهی عشق و انتخاب مونده بودم امیرمحمد دو روز اول هر روز بیمارستان بود ف هر روز دعوا بود پشت در اتاقم ولی پای شکایت اَبتاه از امیرمحمد و امیر از اَبتاه که اومد وسط دیگه امیر رو تو بیمارستان ندیدم .... از اُماه و از هرکسی که میپرسیدم ازش خبری بهم نمیدادن ، خودمم استراحت مطلق بودم ، از جام یه لحظه هم که بلند میشدم اُماه و لیلی کنارم بودن ،شب تا صبح لیلی عین جغد زل زده بود بهم نمیدونم این زن خواب و خوراک نداشت ؟! یه هفته تو بیمارستان بودم ، طی این هفته صبا و محمدحسن و باباجون و محمدجواد هم اومده بودن و هیچ کدوم رو ندیده بودم چون اَبتاه اجازه ورود بهشون نداده بود ، خود اَبتاه هم که دیگه درگیر بازداشت و کش مکش بود هردو روز یه بار دیگه نمیدیدمش معلوم نبود دارن با امیرمحمد چیکار میکنند . 
بعد از یه هفته اومدم عمارت ، دوقلوها لاغر و رنگ پریده شده بودن بند دلم پاره شد دیدمشون ، تو آغوشم کشیدمشون و گفتم :» 
-مادرتون بمیره چرا اینقدر لاغر شدید ؟ 
اُماه – نشین اونطوری رو زمین برات ضرر داره ، بیایید بچه ها رو ببرید .....
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
نه دیگه به بچه هام کارنداشته باشیدیک هفته است که ندیدمشون 
«اُماه اشاره کردعقب برگردند وگفتم :» 
-چرااینقدرضعیف شدید؟غذانمیخورید؟ 
پروشا –غصه میخوریم . 
-الهی من بمیرم توچراغصه میخوری؟ 
نیوشاباگریه گفت : بریم خونمون،مااینجارودوست نداریم تو وعموپیشمون نیستیدهمش «اشاره به خدمتکارا»اینجان،عمواومد دنبالمون،این ها«اشارهبه بادیگاردای جلوی در»عموروبیرون کردن ،عمومحمدجوادهم دعواکرد زدنش . 

-خاک برسرم زدنش؟ «بلندشدم به بادیگارد که با نژادعربو قدبلند وقوی هیکل بود وباپوست تیره وکچل وابروهای کوتاهوچشمای ریزوبینی پهنو لابهای کلفت با کت وشلوار سِت مشکی که لباس همه ی بادیگاردابود» 
نگاهکردموباعصبانیت گفتم : 
- به چه حقی روش دست بلند کردی؟ 
بدون اینکه از ژستش که سرمتمایل به بالاودستاشو بهم قلاب کرده بود خارج بشه آروم ومحترمانه گفت : آقادستورداده بودن . 
باحرص به اُماه نگاه کردمو گفتم : 
-اَبتاه دستورداده که هرکی وارداین خونه شد روبزنند؟ 
اُماه –توحرص نخور مادر، دوباره حالت بد میشه عزیزم ،دخترا«روبه خدمتکارا» اتاق هیفا روآماده کردید؟اتاقتوبه طبقه پایین انتقال دادم 
-محمدجواد کی اومده بود؟ 
اُماه باعصبانبت گفت : 
-من دارم درمورد چی صحبت میکنم تو درمورد چی؟کی از فکر اون پسره وخونوادش بیرون میایی ؟کی میخوای بیایی سرعقل؟کی ماخیالمون ازبابت تو راحت میشه؟ دیوونه بازی هاتو تموم میکنی؟ دست ازاحمق بودن برمیداری؟ازبدبخت بودن کناره میگیری وخانمانه زندگی میکنی؟اونطورکه لیاقتته ،سطحته ،شأنته؟ 
باحرص گفتم : هیچوقت . 
ازجابلندشدمو به طرف اتاقی که برام آماده کرده بودن رفتم ؛آبروم پیش خونواده امیرمحمد رفته بود،محمدجواد رو زدن ! امیرمحمدهم بیشک کتک خورده الآن حالش چطوره ؟ نمیتونم ازفکرش بیام بیرون از وجود ش در وجودم موجود ی هست که من رو ازامیر دور نمیکنه، فاصله ی این بچه در رحمم تاقلبم اونقدر کوتاهه که باهم همبستگی مثبت دارند . 
روی تخت روبه پشت درازکشیدم، دلم براش تنگ شده بوداین عشق هرچی ازم دور میشه به قلبم نزدیکتر میشه ،دیدید هروقت ازچیز ییاکسی محرومید بیشترازهرموقعه ای مشتاق رسیدن به ان هستید؟ درست،وقتی پیش امیرمحمد بودم من روجدی نمی گرفت ولی حالا داره ازحد خودش هم عبورمی کنه تابه من برسه دلم قنج میرفت وقتی فکرمی کنم برای من دست ازتلاش برنمیداره، به خاطرم باهمه درگیر میشه از کار و زندگیش دست کشیده، قلبم توفشاره نمیتونم دست از مرور خاطره هامون وحرفاشو کاراش بردارمو این رنج زمانی آروم میشه که پیش امیرمحمد باشم ولی ازسوی دیگه حسی به نام وجدان دربرابر غرور اَبتاه هست که من روبیتاب میکنه . 
کلافگی بی امونم کرده بود،دلم میخواست بخوابمووقتی بیدار میشم ببینم تموم زندگیم درطی این پنج شش سال گذشته متعلق به خوابهای آشفته بوده ومن همون هیفای پانزده شانزده ساله ام که بیخیال تموم عالم درخیالات خودم غوطه ورم وتموم عشقم نواختن پیانووخوندن رمان های عاشقانه وخرید کردن،سفرکردن به کشورهای عربیو گشت وگذار خلاصه بشه . 
دستم رو روی شکمم گذاشتم همه امون به بابات نیازداریم ومن به بابام هم نیازدارم بین عشقو معشوقه ام وعشق فرزندیم گیرافتاده بودم .... 
نیوشا – مامان هیفا گریه نکن کورمیشی ها 
پروشا – بعددیگه نه میتونی ماروببینی نه عمو رونه داداشمو نو پوزخندی زدموگفتم : ازکجامیدونی داداشِ؟ 
پروشا – خب حس میکنم . 
-دیگه چی حس میکنی؟ 
پروشااومدتوبغلم که روتخت نشسته بودمو گفت : 
که عموامیرمحمد میاد ومارونجات میده مثل اسپایدرمن 
پوزخندی باگریه وبغض آلود زدمو گفتم : 
-قهرمانته؟ 
پروشاسری تکون داد ونیوشا گفت : 
-بعدهم میریم خونه امو نو داداشم به دنیا میاد وهممون خوشحال میشیم . 
اشکم فروریخت وگفتم : کاش خدابه پاکی دل شما آخر وعاقبتمو ن رو اینطوری رقم بزنه . 
پروشا – باباجون میگفت : «همه عشقا درد سر داره » 
نیوشا – گفت : «گریه نکنید دخترای من،آخراین عاشقی هم رسیدن» 
پروشا – گفت :« خدا پشت عاشقاست » خداپشتته مامان؟ 
-میدونید عشق چیه ؟ 
نیوشا و پروشا منو با چشمای گرد نگاه کردن و سرشونو به معنی «نه» تکون دادن ، دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم : 
-این لامصب میخواد و دنیا علیه اشو میخواد 
پروشا – علیه اشو میخواد یعنی چی ؟ 
-یعنی من ، منه بدبخت که نمیتونم بیخیال باشم مثل آدم زندگی بکنم ، یعنی امیرمحمد به جای اینکه کارعقل بکنه و با زبون با اَبتاه حرف بزنه داره شاخ و شونه میکشه چون با زور میخواد منو حق خودش بکنه ، عقل نداره پسره که با سلام صلوات بیاد جلو ، دو تا غّد و مغرور و زورگو افتادن به هم من رو هم انداختن بینشون ..... «نیوشا و پروشا با تعجب و گیج منو نگاه میکردن از حرفام یک کلمه هم نفهمید بودن .... که وقتی پروشا رو از بغلم آوردم پایین زانوهام رو تو بغلم گرفتم وسرمو روی زانوهام گذاشتم پروشا با صدای خفه و اروم به نیوشا گفت : 
-یعنی خیلی دلش برای عمو تنگ شده ؟ 
نیوشا- اوهوووم 
روزای تلخ عین روزایی بود که تو زندون اسیری و لحظه هاتو میشماری تا به روز اعدام برسی ولی روزهات کش میان میخوای دیگه بمیری ولی این روزها رو با استرس و ترس نگذرونی تموم جونت نفرت از زمونه و بهونه دلته ، چشمات خشکند و بی حاصل ولی دلت همچنان عین باد تو سینه ات زوزه میکشه عین ابر بهار زار میزنه وقتی اشکات هم دیگه تو رو نخوان سینه ات از یه انبار بغض پر میشه و تو رو از پا در میاره ، از پا رد اومده بودم من ، اُماه و لیلی و دوقلوها و یه مرد عرب که برای خودش دکلی بود و از چهار قدمی از پشت سر ما رو میپایید دل و دماغ نداشتم ولی به خاطر اُماه اومده بودم ، اُماه با ذوق و شوق برای دوقلوها لباس و کفش و عروسک ... انتخاب میکرد ولی دوقلوها چسبیده بودن به منو فقط نکاه میکردند حالم خوش نبود روی مبل وسط سالن فروشگاه رفتم نشستم و اُماه و لیلی اونطرفتر مشغول خرید بودن ، نیوشا تو بغلم بود و پروشا کنارم نشسته بود بی حوصله به ساعت نگاه کردم و اُماه گفت : 
-هیف به نظرت این لباس قشنگه ؟ «یه پیرهن مجلسی زیتونی رنگ بلند بود که بی آستین و یقه گرد بود و روش یه حریر بلند پر از مونجوق های زیتونی که گلهای ریز و تشکیل داده بود پوشیده میشد ،اُماه گفت : 
- برای جشن آخر سال میخوام ، بابات امسال به خاطر تو میخواد توی تالار فرمانیه جشن بگیره ،فکر میکنی این لباس مناسب باشه ؟ 
سری تکون دادم و اُماه با ذوق گفت : 
-برم پرو کنم «لیلی هم بدتر از اُماه ذوق رده دنبالش دوید ، نگاه کردم و بادیگاردی که درست پنج شش قدم اونورتر از مبل راحتی با ژست مخصوصشون ایستاده و اطرافوازنظرمیگذرونه ، نفسی آه وارانه کشیدم یهو یه چیزی به ذهنم رسید موبایل اَماه رو از تو کیفشِ ..... سریع کیفشو برداشتم و از تو کیفش موبایلشو برداشتم و بادیگارد و نگاه کردم ..... 
-به عمو زنگ میزنی بیاد دنبالمون ؟ 
-هیس ، فقط تو همتنطوری بشین و به من نگاه کن که فکر کنن من دارم با تو حرف میزنم 
پروشا- برم سر اون مرد گنده رو گرم کنم ؟ 
-نه عزیزم فقط عادی بشین که بو نبرن 
شماره امیرمحد و گرفتم و گوشی رو زیر چادرم فرو بردم و به نیوشا نگاه کردم بوق اولو که زد خیال کردم الان گوشی رو بر میداره ، دوم ... سوم ... هفتم .... صدای ضعیف و گرفته ای اومد بله ؟ 
-امیر .... 
«یه لحظه مکث کرد و دوباره با هیجان و شعف بلندتر و با انرژی تر گفت : » 
-بله ؟ الو ؟ الو ؟ 
-امیرمحمد .... 
«انگار نفسش بالا اومده باشه ، با شور و شوق گفت :» 
-جان ؟ هیفا ؟! هیفا جان خودتی ؟ کجایی عزیز دلم ؟ کجایی ؟ .... 
بغض داشت خفه ام میکرد هرگز اینطری باهام حرف نزده بود ، چرا الان یلد محبت افتادی بی انصاف اگر از اول باهام خوب بودی اون روز از سر عذابات اونطوری اَبتاهمو ضجه نمیزدم که الان بگه اگه زندگیت باهاش خوب بود صدای فریادت تا اینور در کوچه نمی اومد که من بشنوم .... « با صدای لرزون گفتم : » 
-امیرمحمد خوبی ؟ 
امیرمحمد- کجایی ؟ بگو کجایی که داری با من حرف میزنی من میام ، عزیزم تو فقط جات رو به من بگو ..... 
-نه امیرمحمد اینطوری نمیشه . 
-گریه نکن فدات بشم ، تو کجا هستی من میام دنبالت ، صبا گفته بابات سه روزه که رفته تا نیست میام دنبالت .... 
-امیرمحمد اُبتاه داره امشب میاد ،خودش نیست اماه دور تا دورم بادیگارد و مراقب گذاشته نیا عزیزم بازم میزننت فقط بهم بگو خوبی ؟
امیرمحمد – من وقتی خوبم که خونواده ام کنارم باشن زن و بچه هام . 
زدم زیر گریه دیگه نتونستم تحمل کنم حتی دوقلوهای من رو هم جزو خونوادش به حساب آورد .... 
پروشا – وای مامان مرد گندهِ داره میاد . 
نیوشا و پروشا یهو از جا بلند شدن و دویدن به یه طرف دیگه بادیگارده یهو هول شد بیاد طرف من یا طرف دوقلوها ، لیلی رو صدا زد و به من اشاره کرد و دوید دنبال دوقلوها ، لیلی تا من رو دید فهمید دارم با موبایل حرف میزنم اومد طرف و سریع گفتم : 
-امیرمحمد دوستت دارم نمیتونم دیگه حرف بزنم ولی بدون که من دوستت دارم با تموم تحقیرهایی که کردی با تموم بدیهات.... 
امیرمحمد- با بغضو پشیمونی گفت : غلط کردم .... ببخش عزیزم ..... هیفا ..... هیفا .... 
لیلی گوشی رو ازم گرفت و گفت : 
-خانم کوچیک !!! خانم بزرگ بفهمه به آقا میگه ما به دردسر می افتیم چرا این کار رو میکنید ؟ 
-تو نمیفهمی .... 
لیلی نشست کنارم و من و به اغوش کشید و گفت : 
-میفهمم ، منم عاشق شدم ..... 
-نای جواب دادن نداشت .... دلم براش تنگ شده بود ... حالا که عاشقمه ، حالبا که اعتراف میکنه اَبتاه نمیذاره که زندگی کنم ، نمیتونم فراموشش کنم توی سر من جای عقل ،قلبه ، تو سینه ام داره جزجز میکنه ، لیلی الان فقط اونو میخوام که کنارم باشه ، این بارداری داره من رو از دوری اون از پا در میاره من شوهرم رو میخوام میفهمی ؟ 
لیلی – الهی قربونت برم خانم کوچیک ، ایشاالله که اقا از خر شیطون پیاده میشن 
-چرا صدام به خدا نمیرسه ؟ چرا نمیتونم ازش دل بکنم ؟ دارم دق میکنم از بی تابیهای عاشقونه ام ، اگر قبلاً عاشق کوروش بودم ،اگر اون احساسم اسمش عشق بود نسبت به امیرمحمد من جنون دارم ، جنون . 
-خانمکوچیکگریهنکنبرایبچهات ضرردارهازبسسراینطفلمعصومغ صهخوردیخداینکردهیهطوریشمی شهها 
لیلی اشکام رو پاک کرد و گفت : 
صداش پر از بغض بود ، لیلی من نمیتونم مثل خودش باشم پر از غرور شکسته امو رنج و دلی نمیتونم از دل بکنم من اینطوریم مگه قراره همه آدما عاقل باشن من میخوام دیوونه باشم و با دیوونگیهام به عشقم برسم تا آرامش پیدا کنم ، غرور شکسته من تو آغوش امیر ترمیم میشه ، چرا پدر و مادرم دارن از بیرون گود نظاره گری میکنند مگه خودشون عاشق نشدن ؟ تا کسی در حد من عاشق نباشه درکم نمکنه به خدا که دست خودم نیست ...... 
دلم میخواد قلبم رو از سینه ام در بیارم بیرون که افسار تموم منو در بر گرفته افسار قلبمو ، روحمو ، جونمو حتی وجدانی که در قبال والدینم دارم همه خلاصه شدن در خواستن «امیرمحمد» 
لیلی دومرتبه اشکامو پاک کرد و گفت : 
گریهنکنیدخانمکوچیکالانخان مبزرگمیادمیفهمهکهاتفاقیاف تادهها «بادیگارددوقلوهارودرحالیک ههردوقیافههاییگرفتهداشتند آورد 
مامان از اتاق پرو اومد بیرون اول با تعجب به اطراف نگا کرد بعد دید که همه دور من ایستادن یه لبخند عاقل اندر سفیر زد و اومد طرفمو گفت : 
« دیگه نوبت تواِ که لباس انتخاب کنی » 
لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود زدمو از جا بلند شدمو گفتم : 
-بریم خونه من خسته ام ، بچه هام هم همینطور 
اُماه اول با تعجب نگاهم کرد ولی بعد گفت : 
-خب باشه حتماً عزیزم هنوز تا مهمونی خیلی مونده یه روز دیگه میاییم ... 
«اُماه هنوز داشت حرف میزد که راهمو گرفتم رفتم و دوقلوهام هم دنبالم راه افتادن ، دستمو گذاشتم رو شکمم ، اگر هرگز بهش نرسم هر وقت این بچه رو ببینم داغ دلم تازه میشه 
دلم میخواست میرفتم به اسمون و به معراج خدا میگفتم که من امیرمحمد و بخشیدم تو هو اونو ببخش ، شاید این آه دل خودمه که پا سوزش خودم شدم . 
«توی ماشین اُماه هر حرفی که میزد گوشام نمیشنید من تو خاطره ها و آرزوهام غوطه ور بودم دنیای حال رو نمیفهمیدم .... اُماه خودشم هم فهمید که من تو یه عالم دیگه هستم که دست رو سرم کشید و گفت : 
-بزودی دردت اروم میشه بهت قول میدم 
پوزخندی بهش زدمو گفتم : 
-زوست پسرم نبوده که بگم این نشد یکی دیگه ، شوهرم بوده ، پدر بچه ای که توی شمکممه من باهاش لحظه هایی رو گدروندم که از پیش چشمام دور نمیشن دنیای بدیهاشو ، عشقی که تو دلم بهش دارم میپوشونه ، حالا میفهمم که غیرت شونه های عشقِ، امیرمحمد همیشه یه غیرت خاص روم داشت نمیخئاست جز خودش کسی زیباییهامو ببینه این خودخواهی نیست فقط میخواست من رو از چشم بد حفظ کنه ، حالا میفهمم وقتی جبار یا اون پسره دوست مشترک جبار و امیرمحمد در موردم حرف میزد امیرمحمد عین اسپند رو اتیش میشد و دنیاش زیر رو میشد ؛ حسادت نشونه عشقه ..... 
امیرمحمد فقط ترسیده بود از عشق از موقعیتی که تا حالا توش قرار نگرفته بود از داشتن تجربه تلخی که به تازگی از سرش رد کرده بود ..... نمیگم اشتباه نداشت ، داشت اما حالا فهمیده که اشتباه کرده ، چرا نباید ببخشمش منم بنده همون خداییم که به آسونی با طلب بخشش و اظهار پشیمونی قلبیمون میبخشتمون ، پس چطور ادعای مسلمونی میکنیم چطوری خودمونو امت حضرت محمد(ص) و پیرو حضرت علی (ع) میدونیم مگه نه که به حضرت محمد(ص) سنگ میزدند و طلب بخششون از خدا میکردن ؟! من نمیتونم مثل شما و اَبتاه باشم یا مثل امیرمحمد باشم من اینم نمیخوام بچه ام مثل دخترام بی پدر بزرگ بشه .... به ارومی زمزمه کردم «من عاشقشم سعی کن بفهمی اُماه » 
اُماه سری تکون داد و به روبرو خیره شد .... وقتی رسیدیم به جلوی در امارت دیدم امیرمحمد جلوی در ایستاده ، آشفته و بهم ریخته و موهای ژولیده وریش در اومده و رنگ و روی زرد و زیر چشم گود افتاده با وحشت و دلهره از ماشین پیاده شدم و بی اختیار و نگران گفتم : 
-امیرمحمد ؟!!! 
پروشا و نیوشا دوییدن طرفش ، اُماه عصبی رو به راننده و بادیگارد گفت : 
-چرا ایستادین ؟ 
«تا اومدن برن جیغ زدم : از جاتون تکون نمیخورید » 
اُماه – هیفا !!!؟ « به اُماه یکه خورده نگاهم میکرد ، نگاه کردمو گفتم : » 
-اُماه !« با التماس گفتم :» حداقل بزار بعد از سه هفته ببینمش دلم داره از دهنم در میاد . « اُماه با اخم ولی چشمای پر از ترحم نگاهم کرد از ترحمش استفاده کردم و به طرف امیرمحمد برگشتم دیدم دوقلوها تو بغلشن با بغض و رنجش نگاهشون کردم قلبم عین طبل میکوبید و میخواست سینه امو بدره و جلوتر از من خودشو به امیرمحمد برسونه ، دست و پاهام میلرزیدند انگار یه عمره که ندیده بودمش نه چند روز و چند سه هفته نه برای ساعتهای طولانی کششم بهش فراتر از جاذبه ای بود که بتونم توصیفش کنم ، تموم دنیا خلاصه شده بود در سه نفری که مقابلم بودن امیرمحمد و پروشا و نیوشا ، امیرمحمد دوقلوها رو زمین گذاشت و تندتر بطرفم اومد ، نتونست تحمل کنه که با قدمهای تند بیاد ف دوید گریه ام گرفت از ذوق از اینکه این همه بی تابمه ، حتی میشد از صورتش و انرژی احاطه شده دور بدنش شدت عشقشو حس کرد رسید بهم از چشماش بیقراری میبارید ، با شعف توی چشمام نگاه میکرد نمتونست تمرکز کنه کجای صورتمو ببینه تا دلتنگی هاشو بکاهه چشمم ، گونه هام ، لبهام .... دستشو نفس سوزان به طرفم دراز کرد ولی یه قدم به عقب رفتم و ملتمسانه و پریشون گفت : 
-جون من نه . 
« قلبم هری ریخت هرگز اینطوری صدام نکرده بود ..... دلم میخواست بیشتر ازش بشنوم بیشتر بهم ثابت بشه که تا چه حد داره از دوریم عذاب میکشه ، تو چشمام با خواهش و تمنا نگاه کرد و گفت : » 
-اگر تو بغلم نگیرمن تین قلبم دیگه نمیزنه هیفا من رو از خودت محروم نکن بی انصاف نباش درکم کن .... 
زیر لب به آهستگی زمزمه کردم : 
-نامحرمیمی امیر .... 
داد زد با ضجه .. 
-گور بابای محرمیت چه محرمیتی ؟ بالاتر از این که من دارم برات میمیرم ؟ حالمو ببین ، حال خودمو نمیفهمم تو این رو سر من اوردی تو .... هیچ وقت فکر نمیکردم من بشم اونی که یه روز بهش میخندیدم تو زندگی«بذار آروم بشم ... ارومم کن ...... تموم دنیا علیه منه تو حداقل طرف من باش ....هر قطره اشکی که برام میریختی دارن از من انتقام میگیرن ؟ همشون دارن تو رو از من میگیرن .... دیگه نمیتونم توی اون خونه که مأمن گاه من بود باشم هر طرفش تو و بچه هان که توهمی بیش نیست ، توی اون اتاق نمتونم باشم روی اون تختی که تو همیشه تو بغلم بودی ، بالشت بوی تو رو از دست داده من با چی اروم بشم نامروّت درک کن مثل من اونقدر ظالم نباش ، درک کن تو رو به حضرت عباس (ع) تو رو به علی (ع) درک کن داری خون به جیگرم میکنی من هرگز اینقدر تحقیر نشده بودم اینقدر ضعیف نبودم بابات داره لهم میکنه چون تو پشتم نیستی .... چطوری بگم ببخشید غلط کردم گُه خوردم که اذیتت کردم برگرد هیفا تو رو خدا برگرد به من .... من خونوادمو میخوام .... نمیدونستم تا این حد عاشقتم تا این حد به دوقلوها وابسته ام ..... خودمو نمیشناختم ضعف هام رو ندیده بودم در برابرت ضعیفم در برابر عشقی که بهت دارم اعتراف میکنم ... تو عادل باش ..... « دستشو مجددا طرفم دراز کرد و با التماس نگاهم کرد و گفت : » 
نفسم رو بالا بیار ... بزار جون مقابله با بابات رو داشته باشم 
زدم زیر گریه نتونستم طاقت چشماشو بیارم طاقت چشمایی که اختیارم رو از من گرفته بودن ، دیگه هیفا دختر عبدالعزیز نبودم ، هیفا عاشق سینه چاک امیرمحمد بودم که عین آهنربا ذرات وجود آهینیمو به خودشون جذب میکردن ، منو تو آغوشش کشوند ف سرشو به شونه ام فرو برد گوشم رو قلبش بود ، طپش های بلند و محکمش قلب منو منقبض میکرد ، جفت آرنجم تو بغلش جمع شده بود حصار دستاش رو محکمتر کرد ، نفس بلند کشید و زیر لب زمزمه کرد : 
-خدایا عاشقم .... نمیتونم ازش بگذرم به من ببخشش ... زیر لب برام نجوا کرد 
یه بی خاصه بوی تنت 
داره آتیشم میزنه چشم ترت 
ببین تا کجا داره میسوزه دلم 
تو ازم جدا شدی و من فهمیدم عاشقتم 
صدای نعره آشنایی اومد قلبم از حرکت ایستاد تنم یخ کرد حس کردم آب سرد رو سرم ریختن ، پشتم لرزید اَبتاه اومد ..... صدای جیغ نیوشا و پروشا اوضاعو تشویش وارتر کرد هر دو از دو طرف چسبیدن به پای امیرمحمد و امیرمحمد سریع منو به پشت سر خودش فرستاد و با التماس گفت : 
-حاجی ....حاجی تو رو حضرت عباس بذار ببرمشون ، حاجی غلط کردم اذیتشون کردم من دارم از دوریشون میمیرم حاجی .... 
اَبتاه عین یه شیر زخمی با چشمهای غضب آلود و سرخ و نفس سوزان به امیرمحمد نگاه کرد و با صدای دورگه گفت : 
-مگه نگفتم حق نداری بیایی دم خونه ام ؟ «نعره زد» کی اجازه داد دختر منو بغل بکنی ؟ کی ..... 
دو تا بادیگاردیش دویدن به طرفم و دوقلوها چنان جیغ میزدن و گریه میکردن که ترسیدم بچه ها سکته کنند با التماس گفتم : 
-اَبتاه ..... « در خونه صبا باز شد و صبا اشفته وارد معرکه شد » 
اَبتاه – بیا کناز از پشتش «اَبتاه که به طرفمون راه افتاد بادیگاردا امیر رو از من جدا کردن ، اَبتاه آرنجمو کشید طرف خودش و دوقلوها ضجه زنان منو امیرمحمد که از هم جدا کردن صدا کردن و اُماه با گریه و التماس اَبتاهو صدا میزد هرچی ضجه میزدم فایده ای نداشت اَبتاه کشون کشون منو به داخل امارت برد و خدمه ها دوقلوها رو هم آوردن صدای داد و فریاد امیرمحمد اومد و بعلاوه صدای صبا که التماس میکرد .... 
اَبتاه من و برد طبقه بالا به اتاق اولم و در اتاقو باز کرد و منو فرستاد به داخل و دوقلوها رو فرستاد پیشمو گفت : 
-اونقدر اینجا میمونی تا آدم بشی آااااااااادم 
در رو بروم بست و من موندم و دو تا دختر که بدتر از من آه و فغان و گریه میکردن .... بلند شدم از پشت پنجره دیدم که پطوری امیرمحمد پشت در مونده و در میزنه و التماس میکنه و صبا هم به امیرمحمد التماس میکنه که برن .... با گریه به زور خودمو نگه داشتم تا منو نبینه و بیشتر بی تابی نکنه ..... 
روی تختم دراز کشیدم و گفتم : 
-خدایا خودت کمکم کن که گره گشایی .
«صبح بود چشمام میسوخت صدای فریاد اومد از بین دو تا دخترا بلند شدم و دوییدم طرف پنجره ، امیرمحمد و محمدحسن و محمدجواد بودن که دو تا برادر نمیتونستن جلوی امیرمحمد و بگیرن ، امیرمحمد داد میزد :» 
-اونا بچه های منن ، من اینا رو تو سخترین لحظه ها زیر بال و پرم گرفتم ، اون موقع پدر نبودی وقتی دوقلوها سوء تغذیه داشتن ؟ وقتی هیفا بی سرپرست بود ؟ حالا شدی پدر ،حالا اومدی عشقم رو از من بگیری ؟اینقدر ساده؟تا حالا کجا بودی حاج عبدالعزیز ؟اونوقت که دخترت جلوی این در ضجه میزد چرا پدری یادت نیفتاد الان اومدی زندگی منو بهم بزنی؟...» 
محمدحسن –امیرمحمد ! 
امیرمحمد –به خدا نمیذارم بگیریشون حاجی ، میشنوی ؟نمیذارم ، این زن و بچه حق منن مال منن کسی حق گرفتنشونو ازم نداره بیا جلوی در من از تو این دب دبه و کب کبه ات نمب ترسم من پای خونواده ام تا جهنمم میرم بیا جلوی در حرف حساب بزنیم 
«بغض داشت خفه ام میکرد ،از پشت پنجره داشتم نگاهش میکردم؛ مثل همیشه قیافش در حین عصبانیت کبود شده بود ، با لگد میکوبید به در، لگد که میزد شونه هام میپرید بالا ، چرا انقدر دیر به خودت اومدی ؟حالا که دیگه ابتاه حتی میخواد تلافی جریان کوروشو گویا سر تو در بیاره؟این خواستنت کجا غایم شده بود؟چطور انقدر غد و مغروری که منو هر دم تو زندگیت با غرورت کشتی و حالا به خاطر منو بچه هام میگی تا جهنمم میام ؟دیر شده ،خدایا طاقت اینطور دیدنشو ندارم ،چشمامو رو هم گذاشتم، فاصله در به اتاق من نزدیک بود نیوشا از خواب پرید و در حالی که چشماش رو میمالید گفت »: 
-صدای عمو امیرمحمده اومده دنبالمون ..... پروشا ...... پروشا 
-هیس نیوش جونم مامان تو رو خدا ،تو رو خدا عمو امیرمحمد رو فراموش کن «زدم زیر گریه ،دارم خودم از دل در میام فقط یه شب دور بودم به خدا این عشق هیچ چیزی سرش نمی شه ،نه غرور نه شخصیت نه شأن....یه تنه همه ی تو رو در خود می بلعه و پرچم پیروزیشو علم میکنه
نیوشا از رو تخت اومد پایین و اومد رو پام نشست که پایین پنجره وارفته بودمواشکام رو با کف دستش پاک کرد و گفت »: 
-پس چرا گریه میکنی ؟ 
«بغلش کردم و با گریه گفتم :» 
-نمیتونم .... به خدا نمیتونم ،دوسش دارم منه لعنتی عاشقشم 
«صدای فریاد امیرمحمد اومد،بند دلم پاره شد ،تموم جونم شد گوش داره منو صدا میزنه
-هیفا ..... هیفا .... به جون خودت تا نیایی همین جا میمونم هیفا .... هیفا ..... 
«هول شده از جا بلند شدم و رفتم کنار پنجره و بیرون رو نگاه کردم و محمدحسن داد زد »: 
-امیر بسه ... 
«امیرمحمد ،محمدحسن رو هول داد و گفت »: 
- تو میتونی بری وای من میمونم زن و بچه هام رو پس بگیرم 
«صدای آژیر ماشین پلیس اومد . 
هول شده در بالکن اتاق رو باز کردم ، پلیسها پیاده شدن امیرمحمد و دو تا برادرهای دیگه به طرف پلیس برگشتن ،پلیس امیرمحمد رو گرفت و امیرمحمد شاکی گفت »: 
-چیه ،چرا من رو میگیرید ؟ مجرم اونه ، اونه که خلاف میکنه نه من . 
پلیس –همسایه ها از ایجاد سر و صدای شما شکایت کردن 
امیرمحمد – کدوم همسایه ؟ من واسه کسی ایجاد سر و صدا نکردم ؟ من شاکی ام سروان من شکایت دارم زن و بچه هام رو از من گرفتن . 
«پلیس گنگ امیرمحمد رو نگاه کرد و امیرمحمد گفت »: 
-زن و بچه امو با زور بردن تو این خونه ، توی این خونه بردن و نمیذارن ببینمشون ، زنم حامله است ، با زور دیروز از خونه ام بردنش،با زور از من جداش کردن از خونه ام جلوی چشمم ناموسمو دزدیدن 
صدای اَبتاه اومد که با دو تا بادیگارداش به طرف در خونه میرفت ، اونم عصبانی و داغون با ترس بی فکر و اختیارگفتم :» اَبتاه. 
«اَبتاه با اون صدای بلند و پر قدرتش داد زد »:برو تو .
«امیرمحمد سرش رو به طرف بالکن بلند کرد و تا من رو دید با هیجان داد زد »: هیفا 
«با ترس به اَبتاهو که به طرف در میرفت نگاه کردم و گفتم »: اَبی تو رو خدا صبر کن .... امیرمحمد ...... 
امیرمحمد – جناب سروان اوناها اون زنمه 
«ابتاه مجدداً داد زد:» هیفا برو تو ، بهت میگم برو تو .... 
«نیوشا و پروشا اومدن و با گریه و ذوق گفتن :» عمو امیرمحمد .... عمو جونی .... 
امیرمحمد – جناب سروان اینا زن و بچه من رو گرفتن .... 
«در باز شد و رفتم داخل و چادرم رو برداشتم و از در اتاق رفتم بیرون تا پام رسید دم پله ها کنیز و نوکرها جلوی راهم رو گرفتن .
با تعجب نگاهشون کردم و گفتم »: چیه ؟ چیکار میکنید ؟ 
یکیشون گفت : آقا گفتن نذاریم از این پله ها بیایید پایین 
-یعنی چی برید کنار ..... ولم کنید برید کنار ..... «دوتا از خدمتکارای زن آرنجمو گرفتن و شاکی نگاهشون کردموگفتم:»
-ول کنید دستمو برید کنار دارم بهت دستور میدم 
«یکیشون که راهو بد جوری مسدود کرده بود گفت »: 
-آقا دستور دادن ما اول ا از دستور آقا پیروی میکنیم 
-من ارباب شمام میگم برید کنار ..... اُماه ..... اُماه..... 
«اُمی اومد پشت کنیز و نوکرها ایستاد و گفت : »
-هیفا پدرت عصبانیه تو دیگه بیشتر از این عصبانیش نکن 
-اَبتاه رفته جلوی در ،امیرمحمد جلوی درِ، پلیس اونجاست من باید برم جلوی در اُماه 
اُماه –برگرد تو اتاقت 
با حرص گفتم :اُماه !.... 
اُماه –برشگردونید تو اتاقش 
جیغ زدم :اُماه 
«با زور برم گردوندن ،دست وپا میزدمو تقلا میکردم ولی از پسشون بر نمی اومدم ،زورم بهشون نمیرسید .
نیوشا و پروشا یهو شروع کردن به دویدن به طرف پایین ،اُماه گفت : »
-بگیریدشون 
-نیوشا ، پروشا
«پروشا که فرزتر بود جیغ زد:»
- نیوشا بدو 
«دو تا کنیز و نوکرها من رو ول کردن رفتن دنبال دو تا وروجکها که عین جت میدویدن به طرف در 
احساس میکردم حالم داره بدتر میشه ،انگار نفسم تنگ میشد و چشمام سیاهی رفتن صدای جیغ و گریه های دوقلوها رو که شنیدم حالم به قدری بد شد که با زانو خوردم زمین و از حال رفتم ..... 
چشمام رو آهسته باز کردم فضای اطرافم رو شناختم ، بیمارستان !اینقدر از تایم بارداریم اومده بودم بیمارستان که دیگه محیطش برام غریبه نبود سرگردوندم و دیدم اُماه کنار تختمه و با چشمای گریون کنار تخت نشسته ، بی وقفه نالیدم »:امیرمحمد 
اُماه –خدایا ،تو چرا اینجوری هستی من رو کی نفرین کرده که خدا دل تو رو اینطوری کرده ؟ 
-بچه هام 
صدای صبا اومد : نگران نباش اینقدر گریه و زاری کردن که باباجون اومد بردشون خونه پیش مادرجون 
اُماه –دختراتم عین خودت بزرگ کردی عین هفت ساعت رو گریه کردن 
-هفت ساعت !!!!!!! 
صبا- بله هفت ساعت از حال رفته بودی 
اُمی –هیفا اینطوری نکن ، چرا با خودت اینطور میکنی آخه ؟ 
-اَبتاه ، امیرمحمد ؟ 
اُماه –هر دو هنوز تو اداره پلیسند ، منتظر تو 
-چی شده ؟دعوا کردن؟چه بلایی سرخودشون آوردن؟ 
«صبا با ذوق گفت» : 
-سروانه میگفت دادگاه حتماً رای میده که تو تا پایان دوره بارداریت پیش امیرمحمد بمونی ..... 
«نگاه صبا به اُماه افتاد و خنده رو لبش خشکید 
صدای سینه صاف کردن اومد ،صدای باباجون بود ،روسریم رو کشیدم جلو خواستم جابجا بشم که باباجون با یه یاالله اومد داخل و گفت »: 
-نه باباجون بخواب ،بخواب ،دختر من
«با بغض و رنجش گفتم:»
-سلام باباجون 
باباجون – سلام دخترم چه میکنی تو با خودت ؟ 
-باباجون ،بابام«اشکام ریخت با صدای لرزون و بی تاب زیر لب گفتم :»امیرمحمد 
باباجون یه نفس عمیق کشید و گفت : 
-با پدرت صحبت میکنم ،غصه نخور باباجان ،گریه نکن برات خوب نیست
اُماه –نه آقا!چه صحبتی؟میخوایید خون به پا بشه؟ 
-اُماه ! 
باباجون –چرا حاج خانم ؟ چرا صحبت نکنم ؟این درسته ؟ به من اشاره کرد و گفت : 
این دختر حامله است ،نیاز داره به شوهرش ،این بچه هم مادر میخواد هم پدر ، این بچه هدیه خدا رو نباید مجازات بزرگترها بکنیم ، چرا باید عشق دو تا جوون رو نادیده بگیریم ؟ چرا اون دو تا طفل معصوم رو برنجند ؟ کی میگه بچه ان نمیفهمن ؟ به خدا قسم به همین وقت اذان مغرب نیوشا تمام مدت تو بغلم گریه میکرد و میگفت :« چرا عمو دیشب نیومد دنبالمون که مامان هیفام تا صبح گریه نکنه ؟» حاج خانم اینا بچه های زمان ما نیستن همه چیز رو میفهمن ،درک میکنن ، پروشا تا رسیده خونه امون رفته تو اتاق مادر جون تو کمدش قایم شده و میگه اونقد اینجا میمونم تا اَبتاه نتونه من رو پیدا کنه و مامانم از دوری من اینقدر گریه کنه تا اَبتاه بیارتش اینجا و دوباره مامانم و عمو امیرمحمد کنار هم باشن» اینا تفکر یه بچه ی پنج ساله امروزیه ، چرا نه حاج خانم ، چرا زندگی گرم یه خانواده رو بخاطر خودخواهی ما بزرگترهای خانواده از هم بپاشونیم ؟ 
اُماه – ما دخترمون رو از سر راه نیاوردیم که...

با گریه گفتم : اُماه بسه
اُماه –تو بس کن تو به ص*ی*غ*ه بودن یه مرد ه*و*س باز راضی هستی؟ 
صبا بلند گفت : ییه ! خانم عبدالعزیز! 
اماه-اگر تو رو میخواست تا فهمید حامله ای عقدت میکرد ولی ظاهره آقا بچه رو نمی خواسته این یعنی چی؟تو چرا انقدر احمقی دختر؟با دوتا سینه زدن پسره رامش شدی؟تو غرور نداری؟ما برای تو ارزش نداریم؟چقدر از دست اون دل بی صاحب تو بکشیم؟تو اگر از زندگی با این یارو راضی بودی وقتی بابات اومده بود دنبالت اونطوری جیغ نمی زدی و ابتاه ابتاه نمی کردی،فکر کردی منو بابات نفهمیم اون که نفهمه اون پسره است که نمی دونه دست رو چه کسی گذاشته برای اینکه ه*و*س رانی کنه
-«اُماه !به امیرمحمد توهین نکن با بغض و صدای لرزون گفتم »
- امیرمحمد از برگ گل پاکتره تو چه میدونی ؟ 
باباجون – حاج خانم من با لقمه حلال پسرام رو بزرگ کردم ، این پسر تو دسته امام حسین بزرگ شده، با شیر سادات جون گرفته ، پشت سر پدرش نماز خونده ،نگاهشو از کَس و نا کَس میبره یه وقت به حروم نیافته ،اگر بچه منِ که تو سرش حروم نمی افته چه برسه به اینکه ه*و*س باز باشه اونم برای عشق هیفا،اره سرش باد داره ولیرو عشقش مردونه حساب کنید ...... «باباجون به من نگاهی کرد ولبخندی زد و گفت :» 
-اگر نمی خواستش که خودشو جلوی در و همسایه سکه یه پول نمی کرد آدم برای زنی که نمیخوادش این کار ها رو میکنی؟خودتون قضاوت کنید 
«اُمی پوزخندی زد وباباجون خیلی جدی گفت :» 
-حاج خانم آدما به خاطر چیزای بی ارزش نمیان که بجنگن ،کتک بخورن ،حرف کلفت بشنوند ،داد و بیداد جلوی خونه اون شخص بکنند ،شما میدونید شوهرتون چند بار از صبح تا حالا پسر بیچاره من رو زده و پسرم دم نزده 
«با هول زدگی زدم رو گونه ام و گفتم» : 
-خاک بر سرم امیرمحمد ! باباجون امیرمحمد چش شده ؟ ..... اُماه ؟ 
«اُمی پشک غره ای بهم رفت و باباجون گفت» : 
-چه بخواهید و چه نخواهید هیفا تا زمانی که این بچه تو شکمشه زن پسر من محسوب میشه 
اُماه به من یه نگاه عاصی انداخت و با عجله گفتم »: 
-من باید چکار کنم ؟ 
اُمی –هیفا ! 
باباجون-بزار دکتر بیاد مرخصت کنه میبرمت کلانتری
 
http://masoud293.ir/***
«کارد به اَبتاه میزدی خونش در نمیامد دادگاه حکم و به نفع امیرمحمد داده بود 
امیرمحمد هم که چشماش از پیروزی برق میزد،باید تا پایان دوران بارداریم مجدداًمحرمش میشدم ،اونم رو هوا حرف قاضی رو زده بود و دیگه از کنارم جنب نمی خورد و ابتاه هم این کارشو میدید حرص میخورد و جری تر میشد،هنوز تو راهروی دادگاه بودیم که ابتاه اومد جلو با اون ابهتش به امیرمحمد گفت:» 
-فقط شش ماه 
امیرمحمد – عقدش میکنم 
اَبتاه –میکشمت ،مــــــــــی کشمت بچه قرتی ،قدم بر داری میفهمم که چیکار کردی،نفس اشتباه بکشی بی نفست میکنم ،چپ به پاره تنم نگاه کنی ،خونواده اتو سیاه پ.ش میکنم«با دوتا انگشت دومو سوم به چشمای خودش اشاره کردو بعد به چشمای امیر رو گفت:»
-چشمام می پادت حواست باشه
امیرمحمد – بچه به مادر نیاز داره 
اَبتاه –به مادر اره ولی به پدر نه 
-اَبتاه !
اَبتاه – تو ساکت شو «رو به امیرمحمد گفت »: دست از پا خطا کنی استخونات رو برای پدر و مادرت پست میکنم 
«امیرمحمد هم با حس پیروزی گفت »: 
-خیالتون راحت تا آخر عمر رو تخم چشمام جا دارن 
«اَبتاه با حرص و برافروخته امیرمحمد رو نگاه کرد و یه سقلمه به امیرمحمد زدم و باباجون اومد و گفت »: 
-حاج آقا من میخوام با شما صحبت کنم 
اَبتاه –من با شما حرفی ندارم ،آقا
-اَبتاه !؟ 
«َابتاه عربی گفت»: هر چی بدبختی از سر تو دارم این مردک چه حرفی داره که با من بزنه ؟ که بذارم زن پسرش بشی ؟ محال ممکنه .نمیذارم تو حیف دستای این پسره احمق بشی ،هرچی از دستش کشیدی بسه تو ساده ای و سرت باد داره من نمیذارم صدمه ای بهت وارد کنن
-اَبتاه! خواهش میکنم 
«باباجون با همون چهره مهربون به طرف اَبی رفت و گفت »: 
-میخوام مرد و مردونه به یه چای دعوتتون کنم و مردونه یه گپ کوتاهی بزنیم فقط ما دو تا 
«اَبی به بادیگارداش اشاره کرد و اونا رفتن و همراه باباجون رفت . 
امیرمحمد به من نگاه کرد و گفت» : 
-بابات چی گفت بهت ؟ 
-هیچی ،اُماه کجا رفت ؟ «دنبال اُماه میگشتم که امیرمحمد گفت «: 
-فردا میریم محضر 
-محضر ؟! 
امیر محمد –عقد میکنیم ،دیگه نمیذارم تو رو ازم بگیرن
«با حرص نگاهش کردمو گفتم:»
-باید کارمون به اینجا برسه تا حرف دلتو بزنی؟
«با یه نیم نگاه شرمنده بهم دستموکه گرفته بود و بوسیدو گفت:»
-تو رو برای خودم میخواستم،تا حالا عاشق نشده بودم،خودمو توی این احساس گم کردم،میدونم عذابت دادم،قرار بود نود و سه روز کنارم باشی و بعد خداحافظ ولی تو کنارم نیومدی تو قلبم اومدی«پوزخندی زدو گفت:»هنوزم باورم نمیشه این منم که به احساسم اعتراف میکنم «به چشمم نگاه کردو گفت:»ولی برات حتی از احساس درونیمم میگم فقط به تو ،حتی از روز اولی هم که فیلمتو دیدم ته دلم به خودم گفتم:«امیرمحمد حالت طبیعی نیست »میدونستم کار دست دلم میدی،اولین رقیبی که برام پیدا شد به حدی روانم بهم ریخت که تا ته خط خودمو با تو خوندم ترسیدم هیفا ،نمیخواستم این وابستگی و عشق باشه ولی تو باشی تو جایی جز تو بغل من نباشی...این وابستگی و بی تابی نشونه ضعفم بود ...
به امیرمحمد نگاه کردم و امیرمحمد به شکمم نگاه کرد و گفت : »
-نمیدونی از اینکه حرفم رو گوش نکردی و «دستشو رو شکمم گذاشت و گفت :» سقط نکردی چقدر خوشحالم 
«دستشو پس زدم وبا اخم گفتم» : 
-تو به حکمت خدا شک داشتی ،اگر حامله نبودم چیکار میکردی ؟ 
«امیرمحمد با شیطنت نگاهم کرد و گفت »: 
-حاملت میکردم
-امیرمحمد ! 
«دست انداخت دور شونه امو منو با خودش همراهی کرد به بیرون از دادگاهو گفت:»
-قدرت منو غرورم داشتن تو بچه هان ،دیگه نمیذارم کسی بینمون جدایی بندازه فردا اول وقت بدون اطلاع کسی میریم محضر ابتاه اون موقعه در عمل انجام شده قرار میگیره ...
«نمیدونم باباجون بعد از ساعتها حرف زدن با اَبتاه چی تو گوشش خوند که اَبتاه بالاخره بعد از چند روز رضایت داد که من و امیرمحمد با هم بمونم البته نه عقد کنم فقط رضایت داد که با رضایتش پیش امیرمحمد بمونم همینم باعث شد که امیرمحمد نذاره که اَبتاه بفهمه که ما داریم عقد دائم میکنیم . بعد از اینکه عقد دائم کردیم رفتیم خونه اَبتاه با یه جعبه شیرینی و یه دسته گل اونم با خانواده امیرمحمد؛ابتاه تا که فهمید عقد دائم کردیم یدونه سیلی زد تو گوش امیرمحمد و گفت »: 
-بهت گفته بودم میکشمت اگه عقدش کنی 
«امیرمحمد لبخندی به اَبتاه زد و دستشو بوسید و گفت »: 
-بکش ولی بزار پسرم رو ببینم ،البته ما مخلص پدرزنمون هم هستیم 
اَبتاه با اخم به امیرمحمد نگاه میکرد که پروشا و نیوشا زدن زیر گریه و با مشتهای کوچولوشون شروع کردن به اَبتاه و زدن،امیرمحمد و محمدحسن جلوی دوقلوها رو گرفتن و اونا جیغ میزدن که چرا بابا امیرمحمد ومیزنی ؟ 
بله بابا این لفظی بود که بعد از دادگاه به زبون دخترا اومد اَبتاه که حیران به دخترا نگاه میکرد و به حرفا و تهدیداشون گوش میداد و دعوای امیرمحمد و دفاعش از اَبتاه رو میشنید بالاخره بعد از چند ساعت پایان مهمونی و نظارت بر رفتار امیرمحمد با من که حالا دیگه خیلی از رفتاراش عاشقانه و دور از اون غرور وتکبر بود گفت:»
-اگر قرار داماد این خونه بمونی و بابای نوه های من باشی ؛باید از هیفا من مثل دوتا چشمات مراقبت کنی اگر یه روز بفهمم که یه تار موش کم شده بدون که اون روز روز آخر عمرته،اگر کوتاه میام چون دخترم ازت حامله است چون پدرت مرد بزرگی و به خاطر خونواده اته،به خاطر دخترمه که هنوزم سر عقل نیومده ولی اینو از گوشت بیرون نکن منتظرم ازت آتو بگیرم 
«امیرمحمد لبخندی زد و سرشو به زیر انداخت و دست منو تو دستش گرفت و باباجون گفت:»
-به شما زحمت نمیدیم حاج آقا من خودم میکشمش
ابتاه بالاخره سگرمه هاشو باز کرد و لبخندی در جواب باباجون زد ...
گاهی تو یه جایی از زندگی هستی که انگار ته دره ای ،تنهایی و هیچ کس نیست ،انگار تو ی یه جاده ی بی سر و ته متروکه ای ،می ترسی ،خودتو بی پناه تر از هر لحظه می بینی ولی کافیه به خدا با تموم ایمان قلبت توکل کنی ،با تک تک سلول های تنت خدا رو از اعماق قلبت صدا کنی اون وقت خودت متوجه میشی که از اول هم تو آغوش کسی بودی که همه کسه،همه ی پناه ،هیچ وجود و موجودی به قدر اون نمیتونه به تو قدرت بده تا از جا بلند بشی ،از اون دره بیرون بیای و توی اون جاده راهتو پیدا کنی،این فقط تو بودی که ایمان بهش نداشتی و حس ضعف و شکست داشتی همین احساستم باعث سقوط تو میشد وگرنه با ایمانت پیروز بودی 
*تقدیم به خونواده ام و دوستای خوبم*
دیگه ادامه ندارد.....خخخخخ....تموم شد قالشو کندم ....رمان بعدی اسمش «من» حتما بخونید اطلاعاتی در مورد موضوعی میدم بهتون اونم تو قالب رمان که خیلی ها بی اطلاعند ازش و کسانی که با اون موضوع زندگی میکنن توی این رمان شناخته میشن رمان من پاییز روی وبلاگ میاد
با تشکر از اونایی که با نظراتشون حمایتم کردن،کمکم کردن ،پیشنهاد های سازنده دادن 
عذر خواهی از کسایی که رمانو دوست نداشتن
تشکر مضاعف از محدثه ی عزیز که اجازه داد رمانو در وبلاگش بذارم
پــــــــــــایان
http://masoud293.ir
/http://masoud293.ir/
درباره : رمان عاشقانه ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان برای گوشی , رمان برای موبایل , دانلود روز نود و سوم , دانلود رمان روز نود و سوم , روز نود و سوم رمان , نویسنده رمان روز نود و سوم , روز نود و سوم , وبلاگ رمان , سایت رمان , دانلود رمان , قسمت اول روز نود و سوم , قسمت اخر روز نود و سوم , خلاصه قسمت اخر روز نود و سوم ,
بازدید : 2294
تاریخ : دوشنبه 19 مرداد 1394 زمان : 23:31 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش