رمان او دوستم نداشت,قسمت اول رمان او دوستم نداشت,رمان جدید ,رمان عاشق

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عکس جشن تولد دیده نشده  ملیکا شریفی نیا عکس جشن تولد دیده نشده ملیکا شریفی نیا
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید
 الناز محمدی فوری ازاد شد الناز محمدی فوری ازاد شد
جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس
کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی
شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد
با این روش حافظه قوی داشته باشین با این روش حافظه قوی داشته باشین
اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال
مدل های لباس امروزی کودک مدل های لباس امروزی کودک
جدیدترین عکس ارسلان قاسمی جدیدترین عکس ارسلان قاسمی
زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است
عکس جالب  الناز ملک بازیگر سینما عکس جالب الناز ملک بازیگر سینما
زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم
جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار
زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس
عکس های دیده نشده ريحانه پارسا لب دریا عکس های دیده نشده ريحانه پارسا لب دریا
آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام
عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی
زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس
روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران
با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام
چرا پسته گران شد چرا پسته گران شد
مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران
بیوگرافی جدید پردیس منوچهری بازیگر تلویزیون و سینما بیوگرافی جدید پردیس منوچهری بازیگر تلویزیون و سینما
دیدترین مدل های لباس حنابندان 98 دیدترین مدل های لباس حنابندان 98
چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند
کیست بارتولن مال چی است کیست بارتولن مال چی است
عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران
مدل لباس های شب یلدا سال 97 مدل لباس های شب یلدا سال 97
با این روش موهاتون صاف کنید با این روش موهاتون صاف کنید
فرجکفتار بدرد چی میخوره فرجکفتار بدرد چی میخوره
جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان
مدل شیک و پرطرفدار کت و کاپشن مردانه زمستانه جدید مدل شیک و پرطرفدار کت و کاپشن مردانه زمستانه جدید
شیک ترین  ست زرد و مشکی جدید شیک ترین ست زرد و مشکی جدید
سرم ویتامین سی لافارر سرم ویتامین سی لافارر
اموزش خصوصی کردن اینستاگرام اموزش خصوصی کردن اینستاگرام
مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97 مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
بهترین عکس های دیبا زاهدی و بیوگرافی بهترین عکس های دیبا زاهدی و بیوگرافی
زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه
دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر
عکس های عاشقانه روز همراه متن عکس های عاشقانه روز همراه متن
چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه
با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 7
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 2,157
باردید دیروز : 2,149
ای پی امروز : 199
ای پی دیروز : 248
گوگل امروز : 13
گوگل دیروز : 23
بازدید هفته : 2,157
بازدید ماه : 23,712
بازدید سال : 376,327
بازدید کلی : 15,134,703
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2870)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3134)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2939)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3082)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان واقعا جدید او دوستم نداشت قسمت 14

رمان واقعا جدید او دوستم نداشت قسمت 14

رمان واقعا جدید او دوستم نداشت قسمت 14

رمان واقعا جدید او دوستم نداشت قسمت 14

لاله را توی سالن بزرگ خانه ی عمه منیر بین این همه جمعیت، توی پیراهن ساتن ابریشم ِبلند یاسی دیدن، آن هم با آن آرایش ملایم و ملیح..آن هم کنار بهرامی که اینقدر دوستش داشتم و برایم محترم و عزیز بود، آن هم وقتی عمه منیر پنج دقیقه یکبار چشم هایش پر می شد و هی آب چشم هایش را با دستمال کاغذی می گرفت و لبخند می زد..........................................................................

آن هم وقتی مامان مدام دور و بر بهرام می رفت و قربان صدقه اش می رفت، آن هم وقتی هر مهمانی از راه می رسید با صدای بلند می گفت ( بهرام زن نگرفت نگرفت، آخرشم دختر شاه پریونو گرفت ، هم خوشگل، هم خنده رو ، هم خانواده دار )، آن هم وقتی برق تحسین عروس و داماد را توی چشم همه می دیدم..خیلی لذت بخش بود. خیلی لذت بخش بود. لاله خوشحال بود. مادرو برادرش خوشحال بودند. بهرام خوشحال بود. مامان و عمه منیر خوشحال بودند. من خوشحال بودم..فقط چیزی ته دلم هی جابجا می شد. هی پریشانم می کرد. هی دلم را شور می انداخت. بعد از محرم شدن لاله و بهرام..بعد از رد و بدل کردن نشانه های نامزدی، موقع عکس گرفتن های فامیلی و دسته جمعی ، رفیع از راه رسید.آمدنش غیر منتظره بود. روز قبل نه پای تلفن حرفی از آمدن زده بود..نه توی ایمیلش چیز ی گفته بود. دیدنش ته دلم را گرم کرد. با وجود همه ی اتفاق های افتاده ، رفیع هنوز دلگرمی من بود. دیدنش خوشحالم می کرد و امنیتم می داد. دسته گل بزرگ و زیبایی که توی دستش گرفته بود را به یکی از فامیلها تحویل داد.جلو آمد.. 
لبخند احمقانه ام به محض دیدنش روی لبم کش آمد.آشوب دلم اما، بیشتر شد.اگر می فهمید.اگر می فهمید! 
با بهرام دست داد و تبریک گفت. به لاله هم. هردو با عمیق ترین و شادترین لبخندشان، تبریکش را پاسخ دادند. نزدیکشان ایستاده بودم.به مامان و عمه هم تبریک گفت. مامان دست انداخت دور گردن رفیع و سرش را خم کرد و موهایش را بوسید. تابحال چنین چیزی ندیده بودم. یک آن دلم ضعف رفت برای رابطه های فامیلی صمیمانه و به دور از غل و غش . آرزو کردم این تصویر تداوم داشته باشد. رفیع بطور واضحی سرخ شد. مامان چیزی نزدیک گوش رفیع گفت و باعث شد لبخند پهنی روی لبش بنشیند. برگشت سمت من. با چشم هایی که ته شان حرفی فریاد می زد ، نگاهم کرد. نمی فهمیدم حرف ته نگاهش چیست.اما می دانستم که حرف دارد. دلم را خوش کردم که لابد برایم دلتنگ شده و نگاهش دارد این دلتنگی را فریاد می زند. 
دستم را توی دستش گرفت و نزدیک شد و گونه ام را بوسید. گفت:
-چطوری عزیزم؟
شوک شده بودم. رفیع و این کارها در ملاء عام؟ بوسیدن من؟ و (چطوری عزیزم؟) ؟.. لال شده بودم. نتوانستم چیزی بگویم. گفت:
-دلخوری ها باشه برای بعد از جشن..! باشه؟ فعلا فقط خوش باشیم..باشه؟
لبخندم بی اراده، کش آمد. دستم را هنوز رها نکرده بود. گفت: 
-بریم یه گوشه بشینیم. خسته ام. چندساعت بکوب رانندگی کردم. یه چای هم بدی به آقاتون، راه دوری نمیره.
رفتیم سمت صندلی هایی که خالی مانده بود.نشستیم. صدای آهنگ بلند بود و چندنفر داشتند می رقصیدند. 
یاد چای افتادم. بلند شدم. دستم با دست رفیع کشیده شد:
-کجا؟ بشین..
-چای. الان میام.
-به به..پس زبون داری. فکر کردم موش خورده ش !
لبخند زد. لبخند زدم.
برایش توی لیوان دسته دار چای ریختم. از توی کابینت های عمه گلاب را پیدا کردم و چندقطره توی چایش ریختم. برای خستگی و سردردهای احتمالی بعدش خوب بود. توی نعلبکی ، شیرینی گذاشتم و با چای برایش بردم. کنارش نشستم. ظرف کوچک شیرینی توی دستم بود. 
خواستم برای برگرداندن ظرف و لیوان ، به آشپزخانه برگردم که مانعم شد. ظرفها را روی صندلی خالی کنارش گذاشت و دوباره دستم را توی دستش گرفت. حس های متناقضم باهم داشتند توی دل و سرم رژه می رفتند. 
دلم برایش تنگ شده بود ،اما هنوز دلخور بودم.از تنهایی می ترسیدم ، اما این نزدیک بودن اجباری را نمی خواستم. دلم هوای خانه ام را کرده بود، اما تحمل آن تنش های ویرانگر را با مرجان نداشتم. نزدیک بودنش حس خوبی داشت، اما هنوز توضیحاتش قانعم نکرده بود. می خواستم تا آخر عمرم کنارش بمانم ، اما اگر مرجان هم قرار بود وسط زندگی مان باشد، محال بود که برگردم. اصلا کدام برگشتن؟ کدام خانه؟ کدام زندگی؟ بعد از آن نیمه شب، ده روز بود که رفیع حرفی از رفتنم نزده بود. نگفته بود برگرد. نگفته بود دلم برایت تنگ شده. نگفته بود (کی برمی گردی؟)
چطور می شد برگشت؟ نکند آمدنم اشتباه بود؟ نکند ماندنم و اصرار روی برنگشتنم اشتباه بودد؟ نکند ..
داشتم دیوانه می شدم. در حالی که دستم را توی دستش گرفته بود و گاهی نرم فشارش میداد، این فکرهای پریشان داشت دیوانه ام می کرد. 
لاله که از راه رسید گفته بود، رامین پریشان است. از تلفنها و قرارهایش با مرجان خبری نیست. مرجان آب شده و رفته زیر زمین. می گفت خدا کند مسافرت رفته باشد و به این زودی ها برنگردد. می گفت رامین حرفی نمی زند. چیزی نمی گوید.حتی وقتی مادرشان سوالی در مورد عروس آینده و خواستگاری و..می پرسد ، رامین فقط نگاه می کند و حرفی نمی زند. می گفت خداکند که از صرافت مرجان افتاده باشد. خداکند که فهمیده باشد مرجان جفت مناسبش نیست...می گفت خدا کند اداهای رامین، افسردگی ِموقتِ شکستِ یک رابطه ی عاطفی باشد که به انتها رسیده و آینده ای ندارد. آرزو می کرد دیگر هیچ رابطه ای بین رامین و مرجان نباشد.
من می دانستم که رامین ، رفیع را جلوی خانه ی مرجان دیده و خدا می داند مرجان چه توجیهاتی برایش آورده. خدا می داند هزار تا فکر جور و ناجور توی سر رامین آمده که یکی اش رابطه داشتن مرجان و رفیع است. خدا می داند که بین هزار تا فکر و جور و ناجور، همین یک فکر می تواند تمام اعتماد و علاقه ی رامین به مرجان را تحت الشعاع قرار داده باشد. خدا می داند که ممکن است حالا به رفیع به چشم یک مرد عیاش و لاقید نگاه کند. خدا می داند...خدا می داند.. 
از همه ی این فکر ها به لاله چیزی نگفتم. دوست نداشتم توی این شادی و خوشحالی، ذهنش را درگیر این مسایل کنم. بهرحال می فهمید. دیر و زودش خیلی مهم نبود. مهم این بود که روزهای خوشش را خراب نکنم. خراب شدن روزهای من با مرجان بس بود. 
-نمی رقصی؟
گیج نگاهش کردم. دستم را فشار داد.
-نامزدی بهترین دوستت و پسرعمه ته..نمی خوای برقصی؟ 
لبخند زدم.ادامه داد:
-فقط جون هرکی دوست داری پای منو توی این قضیه باز نکنی که هیچ رقمه اهلش نیستم.
شوخی هایش،مهربانی اش، لبخندش، داشت مرا می کشت. دوباره گفت:
-پاشو دیگه. برو دست عروس و دامادو بگیر برو وسط. ناسلامتی به هردوشون نزدیکی. فردا برات حرف درمیارن میگن راضی نبودی به وصلتشون ..ها..پاشو..
شنیدن این حرفها از رفیع واقعا عجیب بود. وقتی بلند شد و بلندم کرد و آرام به سمت عروس و داماد هلم داد، لبخند احمقانه ام باز برگشت. لبخندی که غیر ارادی بود. 
لاله لبخند زد. دست انداخت دور گردن و توی گوشم گفت:
-طرف هلاکه بابا.. داره غش میره برات. کاش زودتر تنهاش میذاشتی..
-نه تو هم..! فکر کردی..! زودگذره. فیلمشه..
-بجون خودم واقعیه..ببین. داره داد می زنه که پیرش دراومده با دلتنگی. باور کن. من توی عمرم رفیع رو تا بحال اینطوری پریشون ندیده بودم. داره می میره برات.. می خواد درسته با نگاهش قورتت بده. خیلی مجنونه بابا.. ببین ببین.. داره هلاک میشه برات..
حرفهای لاله قند توی دلم آب کرد. کمی با لاله و بهرام، وسط سالن رقصیدم و گوشه ای ایستادم. نفهمیدم رفیع کی کنارم آمد. بعد از چند دقیقه کنار گوشم گفت:
-خیلی خسته به نظر میای صنم. خودتو خسته کردی.. بریم بشینیم. 
ساکت و صامت کنار هم نشستیم. تنها چیزی که نشان از ارتباط ما دونفر می داد دستهامان بود که روی پای رفیع توی هم گره خورده بود و گاهی فشرده می شد و حس خوبی توی جانم می ریخت.


مهمانی که تمام شد، برگشتیم خانه ی مامان. مامان همان جلوی در گفت:
-عزیزم من خیلی خسته ام. برم بخوابم. هرچی می خوایین خودت زحمتشو بکش. 
چیزی نمی خواستیم. فقط رفیع پیشنهاد داد که چای را ببریم توی اتاقی که قرار است بخوابیم تا بعد از خوردنش تخت بخوابیم و حتی برای برگرداندن سینی و لیوانها به آشپزخانه نرویم. 
توی رختخواب دراز کشیده بود. دستش را باز کرد و با سر آغوشش را نشان داد. خزیدم توی گرمای دستهای بزرگش. گفتم:
-چای سرد میشه. اینطوری که نمیشه خورد.
-بذار سرد بشه. مگه چای رو حتما باید خورد. نگاشم که کنیم خستگی مون درمیره. 
خندید.خندیدم. شوخی هایش خوب بود. نزدیکترش می کرد. صمیمیتش را باور پذیر می کرد. 
کنار هم دراز کشیده..نزدیک به هم..گرم از این نزدیک بودن، سکوت را نگاه می کردم. زبانم قفل شده بود. راز مگوی توی دلم داشت خودش را به در و دیوار می زد تا گفته شود. اما نمی دانستم باید چطوری بیرون بریزمش. 
سرم را روی سینه اش گذاشت. گفت:
-حرف نمی زنی؟ فکر کردم الان کلی حرف داری که بگی..
-...
-حرفی نداری؟
-..
سکوتت یعنی هنوز روی موضع قبلیتی ..آره؟؟
-..
باشه..چیزی نگو..
-..
-پس من میگم..
-..
-اومدم که تکلیفو یکسره کنم صنم. اومدم به رنجش هات..به دلخوری هات..به حسرتهات، به غصه هایی که بخاطر من توی دلت تلنبار شده این همه سال، جواب بدم. جواب که... در واقع اومدم تمومشون کنم. نمی خوام بیشتر از این بخاطر من عذاب بکشی. بخاطر من حسرت بخوری و زندگی شادت رو از دست بدی. شاید بعد از این بهتر بتونی زندگی کنی. راحت تر و خوشحال تر. من نتونستم دلخوشی بهت بدم. شادی بهت بدم. خواسته های عاطفی تو برآورده کنم. نه اینکه عمدی باشه..نه.. مدلم اونطوری نبود. بلد نبودم. اما بالاخره که چی؟ نباید که بخاطر نابلدی و نوع شخصیت من، تو از داشتن یک زندگی راحت و شاد محروم بشی. اومدم که همونطور که تو می خوای عمل کنم. هرچی تو بگی.هرچی تو بخوای.
حرفهایش دوپهلو بود. هم ترس داشت هم امید. معنی اش هم رفتن بود هم آمدن. یکی جمله اش معنی با هم بودن می داد و جمله ی دیگرش معنی جدایی. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. چه چیزی باعث شده رفیع به اینجا برسد و زندگی مان را اینطوری تحلیل کند. و تا نمی دانستم نمی شد بفهمم که معنی حرفهایش کدام شقّ قضیه است. جدایی یا ادامه دادن.. 
-هنوز هم چیزی نمیگی؟ 
-چی بگم؟
-هیچ حرفی نداری؟ این جدایی برات راحته؟ می تونی باهاش کنار بیای؟
خب..پس داشت در مورد جدایی حرف می زد نه با هم ماندنمان. انگار ته دلم داشت خالی می شد. چیزی ته دلم سر می خورد و هی داشت پایین تر می رفت و دلم را خالی می کرد. به خودم دلگرمی دادم. خودم را امیدوار می کردم که جدایی خیلی هم سخت نیست. می شود بعدش باز هم زندگی کرد. می شود باز هم زنده ماند. کار جدیدم را دارم. حتی می توانم همینجا بمانم و تدریس کنم. حتی می توانم...
-صنم؟
-بله؟
-حرف بزن خب..چرا چیزی نمیگی؟
چیزی برای گفتن نبود. حرفهایم را قبلا گفته بودم. حالا باید منتظر می ماندم ببینم چه می شود. پیشنهاد جدایی از طرف رفیع با اینکه تعجبم را برانگیخته کرد، اما آخرش که چه؟ بالاخره باید یکی مان مطرحش می کرد. شاید ادامه دادن این ماراتن طاقت فرسا به نفع هیچ کداممان نبود. می دانستم دلم برایش تنگ می شد. به شدت تنگ می شد. می دانستم شبهای زیادی برای داشتن آغوش زورکی و اجباری اش گریه خواهم کرد..ضجه خواهم زد..می دانستم روزهای زیادی از دیدن زوج های جوان و میان سال، کنار هم دلم خواهد گرفت و غصه دار خواهم شد..می دانستم هربار که زنی برای همسرش هدیه بخرد یا از همسرش هدیه بگیرد، دلم خواهد شکست، می دانستم..همه ی اینها را می دانستم. اما ..اما وقتی رفیع بجای پیدا کردن راه حل، بجای گرفتن سر دیگر قضیه، دارد به همین راحتی پیشنهاد جدایی می دهد..چکار می شد کرد؟ باید التماس می کردم؟ باید به دست و پا می افتادم و باز هم خودم را تحقیر می کردم و توی این زندگی می ماندم؟ باید با حس حقارت و خواری و خفت، می خواستم که همین نوع زندگی کردن و همزیستی را ادامه بدهیم؟ 
محال بود چنین کاری کنم. آن هم حالا که پاهایم داشت قوی می شد. داشتم راه رفتنم را به یاد می آوردم و نفس کشیدنم آسانتر و عمیق تر شده بود. محال بود که خودم را به حقارت و خفت بکشانم. روی پایم بلند می شدم و بعد از دوره ی کوتاه سوگواری بعد طلاق و جدایی که مسلما برایم اتفاق می افتاد، پیش مامان می ماندم و همینجا زندگی ام را ادامه می دادم.کار می کردم و زندگی ام را ادامه می دادم. زندگی را می ساختم. خودم می ساختم. بدون رفیع . بدون سردی های همیشگی اش. بدون بی مهری های آشکارش. بدون..
محکم کشیده شدم توی دستهای بزرگش.
_بجای اینکه با خودت کلنجار بری..بلند حرف بزن ببینم توی اون سرت چی می گذره. باز داری حکم قتل منو صادر می کنی یا به حبس ابد هم برام رضایت میدی..
برگشتم سمت صورتش. نگاهش کردم. در حالیکه توی آغوش بسته اش فشرده می شدم..گفتم:
-موافقم.. با جدایی موافقم. همین فردا از همین جا می تونیم اقدام کنیم. برای بردن وسایلمم یه روز میام و همه چیز میزهامو میارم..


خیره شد توی چشم هایم. صورتش را نزدیکتر آورد. زل زد توی مردمکهایم. آنقدر نزدیک بود که تارموهای ابروهایش را می شد بشمارم. بالای یکی از ابروهایش کرک نرم زرد رنگی چسبیده بود. مال بلوز من بود. دستم را از زیر دست حلقه شده اش، به زور بالا آوردم و کرک را از روی ابرویش برداشتم. ابرهایش بالا رفت. لبش خندید. ندیدم. حس کردم. آنقدر به صورتم نزدیک بود که نمی شد لبش را دید.خنده اش را روی گونه ام مالید. لب کش آمده اش گونه ام را نوازش کرد. بوسید.بوسید.بوسید.
فقط شنیدم:
-دلم برات خیلی تنگ شده بود بی انصاف..نمی دونستم می تونی اینقدر بی رحم بشی..


*


باورم نمی شد رفیع بیشتر از صدبار گفته باشد(عاشقتم) بیشتر ازصدبار گفته باشد(دلم برات تنگ شده بود). بیشتر از صدبار گفته باشد(محاله بذارم دیگه حتی یک روز ازم دور بمونی)..و حرفهایی که ..
باورم نمی شد. اما واقعا رفیع بود. خود رفیع بود. آنقدر دلتنگی را توی حرفها و رفتارش نشان داد که گریه ام گرفت. به شدت گریه ام گرفت. دیوانه شدم وقتی دیدم چشم های رفیع هم خیس شد و دوقطره اشک درشت بی صدا روی گونه اش سر خورد. رفتار غریزی مان متوقف شد و توی آغوش هم ..با هم گریستیم. گریستیم. یکی بی محابا و دیگری آرام و آهسته. دیدن اشکهای درشت رفیع منقلبم کرد. قلبم داشت می ترکید. نشسته بودیم و همدیگر را سخت در آغوش گرفته بودیم. محکم و قفل شده. گریه ام بند نمی آمد. نالیدم:
-چرا اینقدر منو اذیت کردی؟ چرا دوستم نداشتی؟ چرا دوستم نداشتی؟
یکی از دستهایش را آزاد کرد. دستش را زیر چشمم کشید و تاگونه ام سر داد. چشم های خیسم را پاک کرد. با صدای گرفته و بغض دارگفت:
-گریه نکن عزیزم..گریه نکن.. کی گفته دوستت نداشتم؟ کی گفته؟ 
-نداشتی..نداشتی..
-داشتم..بخدا داشتم..باور کن داشتم..
-چرا هیچ وقت بغلم نکردی؟ نوازشم نکردی؟ موهامو نوازش نکردی؟ قلقلکم ندادی؟ بهم نگفتی عشقم؟ نگفتی عزیز دلم؟ نگفتی نفسم؟؟ نگفتی..
بینی اش را بالاکشید. چشم هایش نم داشت.گفت:
-معذرت می خوام عزیزم. معذرت می خوام عزیز دلم..معذرت می خوام عشق من.نفس من..
اشک درشت دیگری سرخورد روی گونه اش. پیش رفتم و گونه ی خیسش را بوسیدم. چقدر دلم برای این مرد سنگی تنگ شده بود. چقدر دوستش داشتم. 
-می دونی چه شبهای زیادی که تو تنها خوابیدی، من تا صبح گریه کردم؟ چه روزهای زیادی که حتی یک تماس نگرفتی تا حالمو بپرسی ، من چقدر احساس تنهایی کردم؟ چه سالهای زیادی از اینکه زنهای موفق رو تحسین کردی ، من احساس حقارت کردم؟ نمی دونی..نمی دونی..
صدای گریه ام بالا رفته بود.هق هق می کردم.
-گریه نکن عزیزدلم..مامانت بیدار میشه.فکر می کنه داریم دعوا می کنیم. آروم باش عزیزم.آروم باش. همه رو جبران می کنم. همه رو..قول میدم. قول میدم عزیزم.
-ماداریم جدا می شیم رفیع.برای قول دادنت خیلی دیره..خیلی دیر..
-کدوم جدایی عزیزم؟ محاله بذارم تو یک لحظه هم ازم دور بشی. حتی اگه خودتم بخوای محاله بذارم که ازم جدا بشی.محاله.
با گریه گفتم:
-ماداریم جدا میشیم..جدا میشیم..
پیشانی ام را بوسید. چندبار. بعد سرش را روی موهایم گذاشت. محکم فشارم داد. از همانهایی که عاشقش بود. صدای استخوانهایم را می شنیدم انگار. امنیت غریبی توی جانم دویده بود. چنددقیقه ای توی سکوت گذشت. بینی ام را بالا کشیدم. 
صدای خش دارش آرام و گرفته، نزدیک گوشم شنیده می شد:
-وقتی گفتی باید برم پیش مشاور، یکی از همکارای خودمو پیدا کردم و چندجلسه باهاش حرف زدم. نمی دونم مشاور تو به تو چی گفته..اما این همکار مشاورم،به من گفت که ایرادهای زیادی توی شخصیتم دارم.یکیش همین سردی و بی محبتی ظاهری ای هست که تو رو اذیت می کنه. قول میدم صنم..قول میدم که همه چی درست میشه عزیزم. اگه با هم بخواهیم همه چی درست میشه. همه چی. گفت باید روی خودم و رفتارام کار کنم. باید یک سری رفتارها رو عین خوردن داروی سروقت، مدام تکرار کنم و انجام بدم تا یادشون بگیرم. تا برام عادی و عادت بشه. مطمئنم کمک می کنی صنم. مطمئنم هنوز اونقدر از دوست داشتنم توی دلت باقی مونده که بخوای کمکم کنی. مطمئنم تنهام نمیذاری عزیزم. درسته؟ کنارم می مونی...نه؟
بغضش داشت دیوانه ام می کرد. سرم را بلند کردم و به صورت خیس و گرفته اش نگاه کردم. دوباره پیشانی ام را بوسید. بوسه ی روی پیشانی برایم مقدس بود. چشم هایم را بستم. تکرارش کرد.اشکم سر می خورد و روی گونه هایم می رفت. با دست اشکهایم را از روی صورتم پاک کرد. دستش را توی هوا گرفت و بوسیدم. 
-تنهام نمیذاری عشق من؟ تنهام نمیذاری..نه؟
هق هقم دوباره از توی گلو بلند شد. توی اشکهای بی محابا..توی هق هقی که کم کم داشت به سکسکه ام می انداخت ، دستهایم را دور تنش انداختم و محکم فشارش دادم. 
-نه.. کنارت می مونم..می مونم.. چون خیلی دوستت دارم. خیلی دوستت دارم.
*
آن شب صبح نمی شد انگار.. مال این دنیا نبود انگار.. یک چیز اثیری و فرازمینی با خود داشت. آغوش رفیع آنقدر گرم و امن بود که مطمئن بودم تا آخردنیا دیگر هیچ غصه ای دلم را نخواهد لرزاند..هیچ دردی اشکم را سرازیر نخواهد کرد..هیچ آدمی ترسم نخواهد داد..، مردی که اینطور توی آغوشش قفل شده بودم..مدام به من قول می داد که همه چیز را باهم درست کنیم. جلسات مشاوره را با هم پیگیری کنیم. رفتارهایمان را با هم اصلاح کنیم. ارتباطاتمان را با هم مدیریت کنیم. آدمهای اطرافمان را با هم انتخاب، تایید یا حذف کنیم و برای ادامه ی این زندگی با هم باشیم. این (با هم) گفتن هایش، نشان می داد که از رفیع ِخودرای درونش فاصله گرفته و دارد همکاری کردن و تشریک مساعی را یاد می گیرد. که خودبینی را تقلیل داده و دارد یاد می گیرد مرا هم ببیند. که (من) بودنش دارد رو به (نیم من) شدن پیش می رود تا به (ما) شدن برسد. من از دیدن این رفیعی که اینطور صادقانه حرف می زد و قول می داد به هیجان آمده بودم و شادی غریبی توی دلم می جوشید.
اطمینان محض داشتن، خطاست. هیچ آدمی پایبند بی قید و شرط حرفها و قولهایش نخواهد بود. هر آدمی ممکن است بسته به شرایط و احوالات درونی و بیرونی اش، روی حرفهای خودش بماند یا نماند. اطمینان من به رفیع از نوع خوش بینانه بود. من رفیع را دوست داشتم و می خواستم این فرصت را به هردومان بدهم تا او هم دوست داشتن مرا تمرین کند. تا یاد بگیرد مرا طوری دوست بدارد که عزت نفسم تامین شود . من به هردومان فرصت دادم که درست نگاه کردن را یاد بگیریم. نه اطاعت محض..نه امارت محض..، چشم های خیسم در حالی توی آغوش گرم رفیع بسته شد که محکم فشرده می شدم و مدام می شنیدم که: (حتی یه روز..حتی یه روز حق نداری بدون من جایی بری )


لاله یک هفته مرخصی گرفته بود و قصدماندن داشت. به اصرار بهرام اینکار را کرده بود. رامین و مادرش برگشتند. مامان برای توی راهمان مرغ گذاشته بود. تاکید کرد که زودتر بخوریمش مبادا که خراب شود و مریضمان کند.موقع خداحافظی لاله یک سی دی به من داد گفت:
-این مال شماست به گمونم.. ! به درد ما که نمی خوره!
وقتی توی پخش ماشین گذاشتمش صدای ناظری و (با من صنما...) دلم را برد. رفیع گفت:
-چه آرامش بخش..! یاد بچگی هام افتادم. برش نداری ها..بذاری توی ماشین بمونه. 
بعد از یکی دو ساعت رفیع جایی کنار جاده نگه داشت تا استراحت کنیم.
-خانوم خانوما..اون مرغم بیار بخوریم..نمونه مریضمون کنه.
-ساعت یازده ست رفیع..هنوز زوده برای ناهار..
-من گرسنه ام..صبحونه نخوردم.. بیارش..اگه تا ناهار گرسنه شدیم..میریم رستوران بین راهی..
برای هردومان چای ریختم..تا خنک شود، سراغ آماده کردن مقدمات مرغ و ..رفتم. ظرفها را روی زیرانداز گذاشتم و نان های توی سفره را قطعه قطعه کردم. رفیع داشت چایش را نم نمک می خورد. در ظرف مرغ را باز کردم و ناگهان موج تهوع تمام معده ام را مچاله کرده. ظرف را پایین گذاشتم و به سمتی دویدم. بی اراده بالا آوردم. بازهم زرداب. باز هم پیچش معده..این چندمین بار بود؟ متوجه پاهای رفیع شدم. با دست اشاره کردم که دور شود. دوست نداشتم شاهد بالاآوردنم باشد. رفیع اما اهمیت نداد. کنارم نشست.دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
-چی شدی؟ نکنه مرغه خراب شده؟؟ هان؟
سرم را تکان دادم که: (نه)
-مسموم شدی صنم؟ صبح ، صبحونه چی خوردی؟
-...
بلند شد و رفت. با بطری آب برگشت..درش را باز کرد و توی مشتش آب ریخت. صورتم را شست.گفت:
-بیا دهنتم بشور تا طعم دهنت عوض بشه. الان بهت یک شکلات ترش میدم تا بهتر بشی.
زیر دستم را گرفت و بلندم کرد. روی زیرانداز دراز کشیدم. بهتر شده بودم. به ظرف مرغ که نگاه می کردم، تهوع دیواره ی معده ام را قلقلک می داد. 
-غذا رو برات بریزم توی ظرف؟شاید مال گرسنگی باشه.
گفتم:
-تو بخور..من حالم بد میشه حتی بهش فکر کنم.
-تا تو نخوری ..نمی خورم.
-لوس نشو..نمی تونم بخورم..من یه چیز دیگه می خورم.
رفیع کمی از مرغ را خورد و بقیه را خودش جمع کرد و همراه وسایل پشت ماشین گذاشت.وقتی راه افتادیم، گفت:
-برو پشت دراز بکش..شاید بهتر بشی.
-نه همینجا خوبه. می خوام کنارت باشم.
لبخند زد.گفت:
-پس سرت رو بذار روی پای من تا نزدیکتر باشی.
-نمیشه..چطوری؟ جا نمیشم.
-میشی..جامیشی.. فقط یه طوری که من دستم به دنده ی ماشین برسه.. بتونم عوضش کنم.
کمی جابجا شدم تا بالاخره توانستم سرم را روی پای رفیع بگذارم ، در حالی که داشت رانندگی می کرد. فکر کردم ، این همان رفیعی است که پشت فرمان مدام غر می زد و زیرلب به مردم حرفهای درشت می گفت؟ رفیعی که وقتی کنارش می نشینی حتی نباید دستهایت را حرکت بدهی ، مبادا که حواسش پرت شود؟ رفیعی که پرستیژ و دیپلیسین اجتماعی اش اجازه نمی دهد بیش تر از حد مجازی حتی به همسرش نزدیک شود ؟ این رفیع جدید..با این رفتارهای مهربان..چقدر قابل اعتماد بود؟ تا کجا می شد به تغییراتش امیدوار بود؟ چقدر می شد روی بهبود روال زندگی مشترکمان رویش حساب کرد؟ آیا ممکن نبود که از زیر مشاوره گرفتن شانه خالی کند؟ آیا محال نبود که بخواهد مانع کارکردنم شود؟محال نبود که مرجان را حذف کند و باز مرجان دیگری پیدایش شود؟ محال نبود که باز هم مرا با تنهایی ها و حسرتهایم رها کند؟از طرفی از این همه فکر و خیال می ترسیدم. از نزدیک بودن تا این حد، توی فضای بیرون از خانه، به رفیع به هیجان آمده بودم. حس های متناقض با هم در حال کشمکش بودند. اشکم بی اراده سرازیر شد و نفهمیدم چقدر اشک ریختم که متوجه حرکت دست رفیع روی سرم شدم. نرم نرم نوازشم می کرد.
-شلوار منو خیس کردی که.. ! داری گریه می کنی دیوونه؟
بینی ام را بالا کشیدم. 
-حالا برای چی گریه می کنی؟ حالت بده یا دلت گرفته؟ نکنه از اینکه داریم با هم برمی گردیم ناراحتی؟
گریه ام شبیه هق هق شد.
خندید:
-ای بابا..بدتر شدی که.. گفتم آروم بشی..نه اینکه ..! آی صنم..من شلوار اضافی ندارم ها..همینی که پامه رو دارم.. شلوارمو خیس کردی بابا..
دستم را روی دستش..روی سرم گذاشتم..نوازش کردم. دستم را گرفت و بلند کرد و توی هوا بوسید. از این همه رفتار پرمهر باز هم گریه ام بیشتر شد. تقصیر من نبود. هضم این رفتارها برایم سخت بود. عادت نبود. غریب بود. دلم را می لرزاند. وجودم را می لرزاند. دلم انگار داشت پرپر می زد. داشت تکه تکه می شد. پر بود ازشوق .. پر بوداز حس های خوب آسمانی .پربود از شادی..
دلم می خواست تا آخر دنیا توی همین حس و حال بمانیم. تا آخر دنیا توی همین موقعیت بدنی و رفتاری بمانیم. دلم می خواست هیچ وقت این حس خوب تمام نشود. 
بی که اختیار زبان دست خودم باشد..بی که بفهمم چه می خواهم بگویم.. از روی پای رفیع بلند شدم و گفتم:
-رفیع...من حامله ام..


صدای ترمز وحشتناکی توی گوشم پیچید. رفیع ماشین را با جیغ ترمز شدیدی توی شانه ی خاکی جاده متوقف کرد. ماشین ایستاد. رو به رفیع برگشته بودم. رفیع روبرو را نگاه می کرد. ماشین هایی که پشت سرمان بودند و از روبر ومی آمدند برایمان بوق می زدند که معنایش خشم و احتمالا ناسزا بود. این ترمز ناگهانی و خطرناک بخیر گذشته بود. هنوز نگاهش می کردم. هنوز به روبرو خیره بود.
زمان کند می گذشت. دلم آشوب بود. نکند..نکند.. نکند نخواهدش..نکند وادارم کند که سقطش کنم. نکند.. 
بی حال و مشوش پیاده شدم. به در بسته ی ماشین تکیه دادم و سعی کردم با نفسهای عمیق، آرامش را به خودم برگردانم. بعد از چند دقیقه پیاده شد. کنارم آمد. چسبید به من و تکیه داد به ماشین. دستم را توی دستش گرفت..توی هوا بلند کرد..نگاهش کرد..خیره شد به دستم.. پشت دستم را بوسید..
آمد مقابلم ایستاد.. توی صورتم خیره شد..ترس برم داشته بود. نمی دانستم چه می خواهد بگوید..صدای آرامش گوش نواز ترین ترانه ی عمرم بود:
-فکر می کنی ما می تونیم پدر و مادر خوبی بشیم؟
لبخند پهن و بزرگی تمام لبم را پوشاند:
-چرا که نه..حتما می تونیم..
وقتی تکیه داده به ماشین، توی آغوش رفیع فشرده می شدم..صدای بوق ماشین های گذری را می شنیدم.. حتی متلک های مردم را که توی هوا پرت می کردند و به ما می گفتند ، می شنیدم..
-خسته نباشین.
-خدا قسمت کنه.
-یاد ما هم باشین.
رفیع مرا توی آغوش گرفته بود و آرام آرام مرا با خودش تکان می داد.. چیزی که می شنیدم خیالم را تا آخر دنیا آسوده می کرد:
-چقدر دوستت دارم صنم..چقدر دوستت دارم صنم..
*
مرجان دیگر هرگز تماس نگرفت. نه با رفیع نه با من. لاله هم خبری از او نداشت. رامین هنوز توی آشفتگی دست و پا می زد. اما بهتر از قبل بود. با کسی حرفی نمی زد و چیزی نمی گفت. 
روزی که برای جنین چهارماهه ام ، شلوار لی پیش بندی خریده بودم و داشتم توی دلم قربان صدقه اش می رفتم لاله زنگ زد:
-چه خبرا؟ بهرام خوبه؟
-خوبه..قربونت برم..منم خوبم..یه وقت حالمو نپرسی ناراحت میشم..فقط حال این پسرعمه ی گل گلابتو از من بپرس..خب؟ برو از عمه جانت بپرس. چرا از من می پرسی حالشو؟ مگه بهرام پیش منه؟
-همینکه پسرعمه ی من تو رو گرفته از سرتم زیادیه..حالتم بپرسم؟؟ نه..نمی پرسم.. روت زیاد میشه..
-صنم..یه چیزی بگم؟
-چی؟ بگو..
-می دونم..قول دادم دیگه اسم نحسشو نیارم..اما اگه نگم توی دلم سیب زمینی درمیاد به چه گُندگی..بذار بگم.
-خب بگو..
-راجع به مرجان..
دلم آشوب شد. باز مرجان..! 
از وقتی که رفیع پشت گوشی سفت و سخت به مرجان گفت که دیگر ادامه ی تماس هایش معنا و توجیهی ندارد و خواست که دیگردر هیچ مورد و زمینه ای با او تماس نگیرد، تلفنهای مرجان قطع شد. توصیه ی آصف بود که رفیع جدی و محکم این را از مرجان بخواهد و روی حرفش هم بماند. که حتی توی محیط کاری هم فاصله ی رسمی و جدی اش را با مرجان حفظ کند. از این بابت خیالم راحت بود. مطمئن بودم که حرفهای آصف حسابی رفیع را تحت تاثیر قرار داده و به آن عمل می کند.
حالا باز دوباره مرجان؟
-مرجان چی؟؟ باز چیکار کرده دختره ی چشم سفید؟
-دیروز باهام تماس گرفت. 
-خب؟
-برای رامین پیغام داشت.
-چی گفت؟
-گفت داره ازدواج می کنه. همچین با پز و قیافه هم حرف می زد که بیا و ببین.
ادای مرجان را درآورد:
- گفت با یکی از اساتید فرزانه و باسوادم دارم ازدواج می کنم. تا یکی دوماه دیگه هم داریم از ایران میریم. به همسرم تدریس خارج از کشور پیشنهاد شده. دنبال کارهای ویزا و و اینا هستم.. انشالله اگه جور بشه تا سال بعد مامانمم میارم اونور، پیش خودم.. به آقا رامین سلام برسون.. بهش بگو براش آرزوی موفقیت دارم. 
رفیع که برگشت..از او سوال کردم..جواب داد:
-آره می دونم کیو میگی..یکی از استادهای علوم پایه ست. می شناسمش..عجیبه..! این آدم هم خیلی برو بیا داره با بزرگان.. هم خیلی خرش میره توی سازمانها و نهادها. چطور کسی مثل خانوم میثاق رو برای زندگی انتخاب کرده..تعجب می کنم. 
-قراره برن خارج از کشور.
-آره..گفتم که خرش میره.. با پارتی و این ور اونور..داره میره. همه ی اساتید می دونن داره میره برای تدریس. فقط نمی دونم آدمی به زرنگی اون چطور خام این دختر شده؟
لبخند زدم. لبخند تلخی که جواب همه ی سوالها و تعجب کردنهای رفیع را داشت.
کنارم آمد و پیشانی ام را بوسید.گفت:
-مامان خانوم..چای نداریم؟
دستم را روی شکمم گذاشتم . لبخندم رنگ شادی گرفت. گفتم:
-داریم آقای پدر...داریم

منبع رمان فا

درباره : رمان عاشقانه ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان باحال او دوستم نداشت , رمان میخوام , رمان جدید او دوستم نداشت , رمان جالب او دوستم نداشت , رمان خواندنی او دوستم نداشت , دانلود انواع رمان او دوستم نداشت , دانلود , داستانک , بهترین رمان ها , قشنگ ترین رمان ها , نویسنده رمان او دوستم نداشت , رمان او دوستم نداشت قسمت چهارده ,
بازدید : 950
تاریخ : جمعه 23 مرداد 1394 زمان : 22:44 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش