رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
مامو زودتر از کاوه از اتاق بیرون میاد و زن کنار دستم رو به اسم کژال صدا میزنه . زن همراه مامو به اتاق میره . حالا هر سه توی اتاقن و من تنها موندم .
دوباره دور تا دور خونه رو نگاه میکنم . یه خونه ی کوچیک ، بیرون از روستا ست . کف خونه با فرش پوشیده شده و غیر از بخاری و پشتی ها ، فقط چند دست رختخواب که مرتب یه گوشه چیده شدن فضای اتاق رو پر کرده . یه میز چوبی گوشه ی بالایی اتاق هست که روش یه دستگاه پخش قدیمی قرار گرفته و کنارش یه سری نوار است ......................................................................
حالا که کاوه کنارم نیست سرما رو بیشتر حس میکنم . موهای تنم راست میشن و توی خودم مچاله میشم . دلم میخواد برم و شعله ی بخاری نفتی رو بالا بکشم اما سر جام می مونم و بی تاب ، ننو وار خودم رو تکون میدم .
وقتی این بار در باز میشه و مامو عصازنان بیرون میاد و به زور کمرش رو عقب میده ، بی اختیار من هم از جا بلند میشم و می ایستم . دوباره دست هام رو درهم گره میکنم و قدمی به جلو برمیدارم . پشت سر مامو کژال و کاوه از اتاق بیرون میزنن . نگاهم به کاوه می چسبه و با پاهام برای پیش نرفتن می جنگم .
مامو نیم چرخی میزنه و با غضب به کاوه اشاره ای میکنه . کاوه سر فرود میاره و کمی عقب میکشه تا از دیدرس مامو خارج شه . بعد هم انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت به بینیش نزدیک میکنه تا بهم سفارش کنه ، حرفی خلاف خواسته های مامو به زبون نیارم . دست آخر چشمکی ضمیمه ی کارش میکنه و از خونه خارج میشه . نگاهم ، روحم ، ضربان قلبم ، همه پا به پاش میدون و از در
ورودی بیرون میرن اما جسمم این بار رو به حرفش گوش میکنه و ثابت می مونه .
- بیا این جا دختر جان .
به دستور مامو دل میگیرم از چهارچوب فلزی در و به رسم ادب ، روی دو زانو کنارش می شینم . پیرمرد عصاش رو به دیوار میزنه و بغچه ی توی دستش رو باز میکنه . توی بغچه ی پارچه ای یه دست لباس محلی زنونه است . مامو آروم و با احتیاط تای پارچه ی لباس رو باز میکنه انگار می ترسه چروکی به تن لباس و خاطراتش بیفته . دستش آروم روی پارچه ی توری قرمز رنگی که روش ملیله دوزی شده کشیده میشه و لباس رو کمی بالا میاره طوریکه که فکر میکنی میخواد عطر لباس رو به مشامش بکشه اما غرورش توی نیمه ی راه متوقفش میکنه . دست دیگه اش رو به زیر بغچه میبره و بلندش میکنه تا به سمت من بگیرتش . با هر دو دست بغچه رو ازش میگیرم که کژال رو صدا میزنه و مجددا عصای چوبیش رو تکیه گاهش میکنه . کژال که تا الان این نزدیکی نبود برمیگرده .
- کژال جان ، ببینم بلدی عروس حاضر کنی یا نه !
مامو که بیرون میره کژال کنارم میشینه و روی لباسی که بلاتکلیف توی دستم نگه داشتم ، دستی میکشه .
- لباس زن خدا بیامرزشه . خیلی احترامت کرده که این رو بهت داده .
این لباس محلی برام ارزش پیدا میکنه . به سینه ام نزدیکش میکنم . دعا میکنم این رخت نو ، برام بخت نوئی بیاره .
کژال دستی پشتم میزنه و می خنده .
- عروس که این جور نمیشه . بیا اول برات آب رو گرم کنم ، حمام کنی .
حموم میکنم و رنگ و روی کرم ها رو از روی پوستم میشورم . کژال هم که حالا تازه فهمیده رنگ طبیعی پوستم سفیده ، مدام زبونش به تعریف ازم میچرخه و کمکم میکنه تا لباس رو بپوشم و یه کم به چهره ام رنگ و لعاب بدم .
تمام مدت انگار هزار تا کرم ابریشم ته دلم راه میرن و برگ رَز می خورن و سرمست میشن . کرم هایی که تمام حواسم رو قلقلک میدن . کرم هایی که بی قرار پروانه شدنن .
کژال آواز میخونه . از آوازش چیزی نمی فهمم اما انگار می فهمم . دلم میخواد باهاش همخوانی کنم اما ترانه رو بلد نیستم . دلم میخواد خودم چیزی بخونم اما ذهنم خالیه . ذهنم پره . اصلا ذهنم به طرز خوشایندی مغشوشه . انگار مستم . سر خوشم .
تا قبل از رسیدن مردها ، بارها توی آینه ی کوچیک توی آشپزخونه با وسواس خودم رو برانداز میکنم . اون قدر شال روی سرم رو جلو و عقب میکشم که حلقه های درشت موهام دور صورتم آشفته میشن و کژال رو به خنده میندازم . دست از آشپزی میکشه و من رو یه گوشه می نشونه تا موهام رو برام ببافه .
یه چشمم روی ساعت مچیم می مونه که کی کاوه برمیگرده . کم کم دلشوره می گیرم که چرا نمیاد . دلشوره زنی برای مردش که بیرون از کانون امن خونه است .
صدای یاا... گفتن مامو که میاد بی اختیار از جا می پرم . مامو و پشت سرش شوهر کژال و مرد سومی که نمیشناسم ، میان . از استرس ناخن هام توی گوشت دستم فرو میرن . سرک میکشم تا بالاخره کاوه آخرین نفر وارد میشه و نفسم آروم میگیره .
نگاه کاوه رو که شکار میکنم ، حس سرکش زیبایی وجودم رو پر میکنه . اینکه به چشم معشوق بیای و جلوه گری کنی پر از حس شکننده ی زنانگیت میکنه .
باقی مدت توی خواب و بیداری میگذره . روی هوا قدم برمیدارم . روی مه میشینم .
مامو ازم میخواد تائید کنم که پدرم به این ازدواج رضایت داشته و بعد ازم وکالت میخواد برای خوندن خطبه ی عقد .
دلم یه لحظه میگیره . کاش بابا بود تا دلنگران آینده ام باشه . کاش مامان بود حتی اگر دلش میخواست پز دامادش رو به بقیه بده . کاش هیوا بود تا قد و قواره ی کاوه رو وجب بزنه . نمی دونم اگر هادی بود غیرتی میشد یا نه . جواب مثبتم توی بغضی که انکارش میکنم خفه میشه .
کاوه حالم رو میفهمه که قصد میکنه دستم رو توی پنجه ی قوی خودش بگیره . چشم غره ی مامو اما اجازه ی پیش روی بهش نمیده .
- صبر داشته باش ، پسر .
لبخند روی لب هام میدوه . همین کافیه . همین برای خوشبخت بودن کافیه . اگر قراره سهمم از دنیا همین هم باشه ،باز هم اعتراف میکنم که زندگی منصفانه است .
خوش آهنگ ترین زمزمه ای که تا به حال شنیدم توی گوشم جاری میشه . ته قلبم میشینه و برای همیشه جا خوش میکنه . چند تا جمله که ترجمه اش رو نمی دونم اما ترجمانش رو میفهمم . بهم میگن " های بانو ! از این به بعد ، پشتت به کوه و دلت به دریا ست " هرچند یواشکی بهم هشدار هم میدن . در گوشم میگن " حواست رو جمع کن که تو نقطه اتصال یه مرد با زمینی . قدم هات رو سست برنداری که میلغزه " .
خطبه که تموم میشه ، تازه همه چیز شروع میشه . با یه بله دنیام رو زیر و رو کردم .
کژال ظرف شیرینی رو دور میگردونه . همون شیرینی که چند ساعت پیش ، چشمم دنبالش بود ، به نظرم گلوگیر میاد . حسم فرق کرده ، حالم دگرگون شده . چند باری دستم رو بالا میبرم ، اما زیر سنگینی حس تازه ای که توی وجودم سر برآورده نمی تونم به دهن ببرمش .
کاوه گردن کج میکنه و شیطنتش رو بروز میده .
- میخوای من بذارم دهنت ؟
برای بار اول تو این مدت سربلند میکنم تا با نگاهم شماتتش کنم اما چشمم که بهش میفته فراموشم میشه چی میخواستم بگم . فقط فکر میکنم همه چیز مثل قبله . لازم نیست نگران باشم . فقط قبلا من بودم و کاوه اما الان من هستم و کاوه و خدا .
قبل از اینکه دل بکنم از نگاه کردن به مردی که همه ی هستی من بود ، هستی که حق من بود ، حقی که حلال من بود ، کژال به
دستور مامو از جا بلند میشه تا سفره ی شام رو مهیا کنه . میخوام از زمین بکنم و برم کمکش اما دستش روی شونه ام میشینه .
- تازه عروس که از جاش بلند نمیشه .
تازه عروس ! تازگی دنیا رو با همه ی جسم و روحم حس میکنم . من تازه شدم .
کژال یه سفره ی رنگین میندازه و با دست پخت بی نظیرش از هممون پذیرایی میکنه .
لقمه لقمه ی غذایی که میخورم به تنم گوشت میشه . وقتی کاوه کف گیر رو برمیداره و برام برنج میکشه ، برنج طعم غذاهای بهشتی رو به خودش میگیره . وقتی کاوه از تنگ برام دوغ میریزه ، ننوشیده عطشم فروکش میکنه .
بشقاب هامون که خالی میشه ، کژال تر و فرز سفره رو جمع میکنه و ظرف ها رو میشوره . دورش توی آشپزخونه میپلکم که سینی چای رو میده دستم .
- این یکی رو دیگه عروس ها باید ببرن .
پا به اتاق تو در تو که میذارم ، جای کاوه خالیه . همه هستن ، هر سه مرد ، اما مرد من نیست . مامو با بقیه به زبون کردی حرف میزنه و من حس میکنم گم شدم . هراس ،سرکش و وحشی همه ی وجودم رو تا بیرون از خونه می کشونه اما آرامش جمع ، وادارم میکنه آروم بگیرم .
توجه مامو که به من جلب میشه ، سینی چای رو دور میگردونم . لب به دندون میگزم تا بی طاقتیم رو بروز ندم . خودم رو راضی میکنم که بعد از شام لابد رفته تا آبی به دست و روش بزنه . ولی بی قرارم و حال خودم رو نمی فهمم . مگر تا همین دیروز قرار نبود دیگه توی زندگی من نباشه ؟ پس چه طور الان از همین چند دقیقه دوریش این طور بی تابم ؟
میشینم و وقتی کژال پا به اتاق میذاره دعا میکنم طرفم نیاد تا کنار دستم ، جا برای کاوه خالی بمونه . شوهر کژال باهاش به زبان خودشون حرف میزنه و من دلم میگیره که همدل و همزبونم کنارم نیست . چای رو لاجرعه سر میکشم و تمام مجاری گوارشیم از داغی مایع سرخ رنگش آتش میگیره .
استکان رو زمین نذاشته کاوه از اتاق کوچیک بیرون میاد و نزدیکم زانو میزنه .
لبخند آرومم رو با تمام اجزای صورتم به چشم هاش می پاشم .
مشتش رو پیش میکشه و سرش رو توی صورتم خم میکنه .
- داروهات یادت رفته .
مشتش رو باز میکنه و دو تا قرص سفید ، به سفیدی قرص ماه ، شبم رو روشن میکنن . حالا من یه ماه دارم ، که همه شب ، تمام شب ، سیاهی و درد رو برام پوچ میکنه .
مامو که میگه خسته است و میخواد استراحت کنه ، محترمانه عذر بقیه رو میخواد . کژال بلافاصله بارو بندیلش رو میبنده ، صورتم رو می بوسه و برام آرزوی خوشبختی میکنه . همه میرن . ما میمونیم و صاحب خونه که رختخوابش رو پهن میکنه و ما رو هم به اتاق کناری میفرسته .
هم پای کاوه وارد اتاق کناری میشم . یه اتاق کوچیک که وسطش رو کرسی گذاشتن . روی کرسی رو لحاف کلفتی پوشونده که روی پارچه ی ساتن وسطش رو دو تا قو سر درگریبان هم نقش انداختن . یه گوشه از کرسی رو یه مجمع فلزی گذاشتن که پیاله های کوچیک توش از آجیل و خشکبار پر شده .
کاوه در رو پشت سرمون میبنده و تیره ی کمرم رو به تیرک قامت خودش پیوند میزنه . دلم قرص میشه . دست هاش روی شکمم گره میخورن و دست هام این گره رو کور میکنن . چونه اش رو به شونه ام می رسونه . رعشه ی خفیفی از بین جناق سینه ام تا عمق تمام عضلاتم منتشر میشه .
صداش نرم توی گوشم میشینه .
- حالا دیگه میشه بگم ؟
ندونسته و نپرسیده بینمون زیاده اما یاد گرفتم گذشته رو دور بریزم ، آینده به وقتش به اندازه ی کافی ترسناک خواهد بود ، حالم رو حرومش نکنم و از لحظه لحظه هام لذت ببرم .
اما این ناگفته که این جور کاوه برای به زبون آوردنش رخصت میخواد ، ته دلم رو قلقلک میده . رو میگردونم برای شنیدنش . فاصله ی
صورت هامون فقط اون قدریه که جادوی نجواش از پوست نازک لب هام تا سلول به سلول تنم رو به تب بنشونه .
- دوستت دارم .
دوستت دارم ! دوستت دارم ! خدایا از این حروف ، لفظی مقدس تر و دعایی مقرب تر هست ؟
دوستت دارمم طلسم کهنه رو میشکنه ، صاعقه میشه و جای جای صورتم زیر بارون تشنگی کاوه نم میزنه .
پاهام از تاب و توان که میرن ، کاوه من رو همراه خودش کنار کرسی میکشونه . به مخده های مخمل سرخ تکیه میزنه و من رو محصور تنگنای آغوشش میکنه . روسری سکه دوزی شده رو از سرم برمیداره و انگشت هاش از برجستگی استخوان گونه ، تا انحنای گردنم رو طرح میزنه و میره تا به بازوهام شکل میده . انگار می خواد این طوری توی ذهنش تندیسی از اندام من رو بتراشه . دست هاش تا رسیدن به انگشت هام پیش میرن و لا به لای انگشت هام قفل میشن . من رو تنگ تر به خودش میچسبونه و از توی جیبش چیزی
بیرون میاره .
- حلقه یعنی دو نفر توی یه فضای مدورن ، از هر سمتی که برن ، باز به هم می رسن .
رینگی رو به دستم میکنه . یه میخ فلزی که دو دور پیچیده شده تا شکل یه حلقه رو به خودش بگیره . ته تیز میخ طوری سائیده شده که زخمی نزنه . ته تختش رو جوری تراشیدن که شبیه یه نگین براق بشه .
کاوه تار به تار موهای روی شقیقه ام رو با لب هاش به نوازش میگیره .
- این باشه تا بعد .
دست چپش رو برمیدارم وانگشت حلقه اش رو با لب هام میگیرم .
- این هم مهر و موم شد .
کمی ازش فاصله میگیرم که بلافاصله من رو مالکانه اسیر میکنه و من مغلوب خودخواسته ی قدرتش ، روی سینه اش پهن میشم . ریه
هاش رو حرص زده از عطر تنم پر میکنه .
- کجا ؟
- کاممون رو شیرین نکنیم ؟
با بالا و پائین شدن سینه اش ، حالم بالا و پائین میشه . وسوسه ی غریبی برای بوسیدن سیبک گلوش من رو به جنگ می طلبه . فقط یه تماس کوتاه و بعد ، ریتم خوشایند ناشناخته ای توی رگ هام می دوه و من ترتیب نفس هام رو گم میکنم . پیش از این که بیشتر درگیر این گیرایی بشم ، عقب میکشم ، دست دراز میکنم و از توی پیاله ها ، یه مشت بادوم سوخته برمیدارم . مثل پرنده ی اهلی ای که هر جا پر بکشه ، به لونه اش برمیگرده ، دوباره به آشیون امن خودم برمیگردم و یکی از بادوم ها رو به دهن کاوه میذارم . انگشتم رو همراه با بادوم به دهن میکشه و میمکه .
من دکمه های پیراهنش رو به بازی میگیرم و اون موهای من رو . بافته ی گیسوانم رو به لطافت باز میکنه و به جاش برام رویا میبافه .
دونه دونه بادوم ها رو بین خودمون تقسیم میکنم و اون نرم نرمک از پوست تنم رد میشه و همه ی هست و نیستم رو به نوازش هاش عادت میده . جوری بهش خو میگیرم که اگر روزی ساقه ی این حضور رو بزنن ، از ریشه خشک میشم .
از بیرون از اتاق طنین ضعیفی از یه ترانه به گوش می رسه . گوش تیز میکنم شاید بتونم ترانه رو تشخیص بدم . کاوه همون جور که پستی بلندی های تن من رو از بر میکنه ، پرش های نبض من رو هم از حفظه .
- مامو شب ها بی خواب میشه . یاد عشق از دست رفته اش میکنه .
سر بلند می کنم و نگاهم رو تا چشم های کاوه بالا میکشم .
- پس نمی خواست بخوابه !
چشم هاش برق میزنن . پلک هام رو حریصانه میبنده .
- گفتم که حال ما رو میفهمه .
برام آروم آروم ترانه رو زمزمه میکنه .
if you stay, I'll make you a night
Like no night has been or will be again
ترانه رو نمی خونه ، ترانه رو معنا میبخشه . شبم رو خیال انگیز میکنه . شبی که مثل هیچ شبی نبوده و نخواهد بود . من رو تا قصه های پریان میبره . من رو تا پایان شب میبره و پام رو به طلوع بهار باز میکنه .
I'll sail on your smile, I'll ride on your touch
I'll talk to your eyes, that I love so much
همه ی هستی یک چیزه . همه ی حروف یک کلمه ان . شاید به خاطر همینه که همه ی قصه ها با یکی بود شروع میشن و درستش اینه که با یکّی نبود هم تموم بشن .
یکی بود و ما فصل تازمون رو با امید همون یکی شروع کردیم . فصلی که دلمون نمی خواست هیچ وقت به پاییز برسه .
دیشبم از اون شب هایی بود که آرزو میکنی یلدا بشه اما خوب ، اگر یلدا هم باشه به آخر میرسه و به آخر هم رسید .
صبح ، مامو ، نمازش رو که خوند با عصاش روی در اتاق چند ضربه کوبید تا بهمون بگه وقت رفتنه .
دلم نمی خواست از جا بلند شم . دلم نمی خواست از شیرینی تازه مزه کرده این خواب ، دل بکنم . دوست داشتم دنیا رو توی همین لحظه ها نگه دارم . کلی توی جام ، زیر کرسی ، به بدنم کش و قوس دادم و بوی زغال سوخته رو اون قدر توی ریه هام کشیدم که به سرفه افتادم .
صبحانه خوردن ، اونم وقتی همه چیز اصله ، لبنیات محلی ، چای سماوری و اصالت محبت مردی که معلوم نیست از کجا ، اما می دونه دوست داری توی شیر داغت یه حبه قند بندازی ، بهم یاد آوری میکنه که زندگی گاهی چقدر ساده ، می تونه خوب باشه .
شرمزده از اینکه مامو صبحانه رو آماده کرده بود ، همه چیز رو سریع مرتب میکنم . مامو هم میره بیرون تا شرایط رو بررسی کنه .
باید به محض سرزدن خورشید راه بیفتیم . حتی تا همین الان موندنمون هم خطرناک بوده .
کاوه برام تعریف کرده که وقتی به جای قرارمون می رسه و من رو پیدا نمی کنه ، می فهمه دیگه قرار نیست من رو ببینه . وقتی به ترفند و حیله از مرز ردش میکنن ، خودسری میکنه و تصمیم میگیره برگرده . موقع برگشت هیچ کس همراهیش نمی کنه . توی راه اسیر سرما و کولاک میشه و اگر مامو نجاتش نمیداده ... وای ! فکرش هم تنم رو میلرزونه . وقتی برمیگرده ، از پیدا کردن من و رفتن ناامید میشه . زنگ میزنه به قابل اعتماد ترین آدمی که میشناخته و هر مدرکی رو که از سازمان داشته ، بهش میسپره .
حالا تو این شرایط قاعدتا پلیس دنبال کسی میگرده که نُت و کلیدش و کلی سرنخ دیگه رو در اختیارشون قرار داده . با لو رفتن نُت ، سازمان و افرادش هم باید دنبال کاوه بگردن . هر کسی هم که مثل مهرنوش از پُست سازمانی کاوه اطلاع نداشته حالا دیگه باید بو برده باشه که از همون کاوه ای که میشناختنش ، یا بهتر بگم ، فکر میکردن میشناسنش ، رودست خوردن . این یعنی ایستادن توی نقطه ی کانونی خطر . باید زودتر می رفتیم .
مامو با این که خیلی پیر شده و سلامت چندانی نداره ، اما وقتی می فهمه کاوه جونش رو برای خاطر یه دختر کف دستش گرفته ، قول میده بهش کمک کنه . مردی که سال ها با یاد همسری که عاشقانه دوستش داشته دور از مردم زندگی کرده ، دلش نمیاد ، دو تا گنجشک سرمازده رو فقط به امان خدا رها کنه .
ظرف های صبحانه رو آب میکشم و کوله بارمون رو جمع میکنم . هر چند تو این دنیا چیز زیادی نداریم . فقط همدیگه رو داریم که همون هم گنجینه ایه که نصیب هر کسی نمیشه .
با بیرون زدن اولین اشعه های خورشید ما هم از خونه بیرون میزنیم . دیگه باید مامو هم سرمی رسید .
هوای بیرون از خونه حسابی سرده و توی خودم مچاله ام میکنه . کاوه دست هام رو میگیره و بین دست های خودش به نوازش میگیره اما فایده ای نداره ، یک جا موندن هم مزید بر علت میشه تا سرما به مغز استخونم نفوذ کنه .
- این طوری نمیشه . بذار تا مامو برنگشته یه فکری بکنم .
کاوه ازم جدا میشه و به داخل خونه برمیگرده .
تاب سوز هوا رو ندارم . بین برگشتن به داخل خونه و انتظار کشیدن و قدم زدن توی برف ها ، دومی رو انتخاب میکنم .
توی شرایطی که از برودت هوا ، بخار آب دهنمون هم منجمد میشه ، دیدن یه پرنده ی کوچیک که اطراف خونه می چرخه ، برام خیلی عجیبه . این فصل از سال و این وقت از روز سخت جون ترین موجودات هم از لونه شون بیرون نمیان . پرنده بازیگوشانه بال بال میزنه . کمی میپره و قبل از اوج گرفتن ، به روی زمین برمیگرده . کودک هوسباز درونم که تازه شوق زندگی تو وجودش پا گرفته ، از سر کنجکاوی دنبالش میره . پرنده تا کنار پنجره ی پشت خونه پرواز میکنه و ناگهان به شیشه میخوره . روی زمین میفته و چیزی شبیه یه تنگ بلور توی ذهن من فرو میریزه و میشکنه . پرنده لنگ لنگان بلند میشه اما پای خیال من روی شیشه خورده ها میبره . سوزش این بریدگی رو جایی درست زیر دنده هام حس میکنم . دلم میخواد این اتفاق رو از خاطرم بیرون بریزم اما جغد شومی روی خرابه های این خاطره خونه کرده و به گوشه گوشه ی روح من نوک میزنه .
تو دنبال کردن پرنده به پشت خونه پیچیدم . پشت خونه یه اتاقک سنگی هست که باید ازش برای نگه داری احشام استفاده کنن . میرم به اون طرف . چشم هام روی سفیدی برف ها میدوه که یه لحظه از دیدن یه رنگ آشنا دلم آشوب میشه . دستی زیر بینی خشکم میکشم . یه قدم به جلو بر میدارم . رنگ ها غلیظ تر و لکه ها بزرگتر میشن . انگشت هام روی لب های کویر شده ام می لرزن . قدم بعدیم سست تر میشه . پرنده ای که دیگه نیست ، توی سرم ناله میزنه .
لکه ها به هم می پیوندن ، راه میگیرن و من رو تا در اتاقک سنگی می رسونن . ردشون تا پشت در ادامه پیدا میکنه .
در چوبی اتاقک رو باز میکنم . فضای داخل اتاقک تاریکه و چشمم هنوز به این سیاهی عادت نکرده . اولین قدم رو برمیدارم که دومی توی هوا خشک میشه . بی اختیار از عمق سینه ام سیهه ای میکشم . حس میکنم تا اعماق قلبم می سوزه . انگار کسی یه میخ بزرگ آهنی رو توی سینه ام فرو کرده باشه و این قطره های سرخ بدنما ، خون آبه ی قلب من باشه که بیرون ریخته و سفیدی برف های پاک رو لکه دار کرده .
توی اتاقکی که خالی از هر موجود زنده ایه ، کنار کپه ی هیزم ها ، تکیه داده به بشکه های نفت ، قامت عزیزی غرق در خونه که حتی تن بی جونش هم با ابهت مردانه ای با در خاک غلطیدن در جنگه .
زانوهام از تاب و توان میفتن . اشک هام تو نیمه راه یخ میبندن . اما جذْبه ای من رو از ایستادن منع میکنه . نیم گام های ناباوری برمیدارم و جلو میرم . به بدن زخمی مامو که میرسم ، ته مونده ی نیروم دود میشه و توی صدای زدن های خفه ی اسمش توی هوا می مونه .
مامـــو ... . جلوی پای من بلند شد . مامــو... . پرسید " محرمته ؟ " ... . مامـــــو ... لباس زنش رو رخت عروسیم کرد . مامــــو ... خطبه ی عقدم رو خوند . مامو جای پدرم رو پر کرد . ...مامـــو ... پای رفتن نداشت و کمرش راست نمیشد اما قول داد ما رو تا مرز برسونه .
- مامــــــــو ...
اسمش توی گلوم ضجه میشه و حنجره ی صبح رو خراش میده .
خم میشم تا سینه ی خیس از خونش رو لمس کنم اما تو گرگ و میش هوا ، زوزه ی گرگش ، بهم شبیخون میزنه و میشی نمی مونه تا روز بربیاد . باید میفهمدم که این درندگی ، خوی وحشیانه ی یه گرگ آشناست .
- دنیا کوچیکه ؟ نه ؟
می چرخم تا نفرتم رو توی چشم های مهرنوش فریاد بزنم .
- نه ! فقط دنیای کوچیک بعضی از انگل هاش خیلی حقیره !
سر اسلحه ی توی دستش رو به سمت سینه ام نشونه گرفته . نوک بینش سرخ شده ، یعنی مدت زیادی رو کمین کرده بوده . چشم های آبیش درست مثل دو تا تیکه یخ بی حالتن .
صدا خفه کن رو از سر اسلحه برمیداره ، نچ نچی میکنه و به تمسخر میگه .
- هنوزم بلبل زبونی ، هما .
جای پاهام رو محکم میکنم مبادا جلوش بلغزم . نگاهم رو به صورتش میدوزم و تمام عضلات چهره ام رو از تکون خوردن منع می کنم .
دستش رو بیشتر به سمتم میکشه و سری تکون میده .
- دلم میخواد صدای این یکی شلیک رو کاوه خوب بشنوه .
- یا شاید هم بهتر باشه تو خوب گوش هات رو باز کنی .
از شنیدن صدای پر خشم کاوه درست پشت سرش ، یکه میخوره . یادش رفته بود که من هم ، یه کم بازیگری بلدم . می دونم چطور باید حالت چهره ام رو به وقت لزوم کنترل کنم و جلوی دودو زدن مردمک هام رو بگیرم . هر چند این یکه خوردن رو خیلی زود با بیرون دادن نفسش به شکل بی قواره ی یه پوزخند جبران میکنه .
- خوب خوب ! انگار این دفعه رو به موقع سر میز رسیدی .
کاوه که چند لحظه قبل پاورچین پاورچین تا پشت سر مهرنوش خودش رو رسونده بود و لوله ی اسلحه اش رو مماس با پشت سر مهرنوش گذاشته ، ضامن کُلت رو میکشه و تهدیدش رو جدی تر میکنه .
- بازی تمومه مهرنوش . بهتره اسلحه ات رو بندازی .
- شاید ! اما بازی رو کسی میبره که دست بهتری داره .
از زنگ ناخوشایند توی صداش دلم پائین میریزه . انگار کسی سوزن گرامافونی رو روی فالش ترین نُت یک آهنگ گیر انداخته باشه . انگشت هام رو مشت میکنم تا فکر گرفتن گوش هام رو از سرم بیرون بندازم ، یا نه ، حتی بهتر از اون ، به وسوسه ی چنگ انداختن توی صورت مهرنوش غلبه کنم . این برق نگاهش رو میشناسم . وقتی چشم هاش مثل تیله های رنگی می درخشن یعنی یه حادثه ی نحس تو راهه .
قبل از اینکه ذهنم هشدار ضمیر ناخودآگاهم رو جدی بگیره ، یه سایه ی سیاه از پشت بشکه های خالی کنار دیوار بیرون میاد . سایه ای که برق سلاح توی دستش ، پوست و گوشت من رو بی رحمانه میخراشه و به قصد جون کاوه بلند میشه .
فریادی که میکشم گوش خودم رو هم کر میکنه .
- کاوه پشت سرت !
کاوه از جا تکون نمی خوره . انگار میدونه توی یک وجبی پشت سرش چه خبره اما مهرنوش برای ضربه زدن از هیچ فرصتی دریغ نمی کنه .
- گاهی اوقات حتی یه full house ، وقتی انتظارش رو نداشته باشی می تونه شکستت بده !
سایه چند باری سر اسلحه اش رو روی شونه ی کاوه میزنه و اخطار میده .
- بندازش !
باریکه ی نوری که از در تو میاد روی صورت مرد ، سایه روشن انداخته اما صداش بی تردید آشناست . یه لحظه طول میکشه تا کسی رو که از جنوب تا کردستان همراهیم کرد بشناسم . لعنت ! این خانه از پای بست ویران است ! بی دلیل نبود که کاوه نمی خواست ، این مرد ، من رو تا مقصد برسونه .
کاوه مقتدرانه هنوز سر اسلحه اش رو روی موهای خوش حالت مهرنوش فشار میده و حاضر به عقب نشینی کردن نیست . سرش رو کنار گردن مهرنوش میبره و غرش خفه شده ای رو روانه ی گوش هاش میکنه .
- به نظرت اگر الان من شلیک کنم ، چه اتفاقی میفته ؟
مهرنوش با اعتماد به نفس بی نظیری جواب میده .
- شاید من رو بزنی اما ما دو نفریم . نفر دوم کار خودت رو و شاید هم همای عزیزت رو تموم میکنه .
- اشتباهت همین جاست . به خاطر همین هیچ وقت یه برد بزرگ نداشتی . چون همه ی احتمالات ممکن رو در نظر نمی گیری .
صدای وحشتناکی به ناگهان فضای کوهستان رو پر میکنه . مردی که پشت سر کاوه بود مثل درختی که تنه اش رو با اره کوتاه کرده باشن ، به زمین میفته .
بلافاصله بعد از صدای شلیک گلوله ، صدای حیرت زده ام خودم رو هم به تعجب وا میداره .
- حسام !!!
کاوه خنده ی حرص زده اش رو آزاد میکنه و با دندون به هم سائیدن مهرنوش رو که لجوجانه ترس رو پس میزنه ، مخاطب قرار میده .
- به این میگن ، استریت فلش !
نگاه های من اما هنوز به حسام چسبیدن . نمی تونم درست ماجرا رو تجزیه و تحلیل کنم و بفهمم چه خبره . حسام جلو میاد و با کناره ی پاش لگدی به جنازه ی مرد میزنه تا مطمئن شه مرده . بعد هم اسلحه رو محکم با دو دست به طرف مهرنوش میگیره . با قدم های با صلابتی تا جلوی من پیش روی میکنه و خودش رو حائل بین من و مهرنوش قرار میده . چشم هاش سرسختانه با مهرنوش در نبردن اما به کاوه تشر میزنه .
- نیم ساعت بیشتر وقت نداری . این عوضی رو به من بسپر تا حساب هام رو باهاش صاف کنم . تو هم تا قبل از اینکه باقی نیروها برسن ، هما رو بردار و برو .
من حیرون میون این مردهای خاموشیم ،که انتظار آنی رو میکشن تا همدیگه رو از پا دربیارن .
کاوه ناراضی کمی این پا و اون پا میکنه اما نعره ی حسام از جا میکندش . پلک هاش رو برای یه لحظه روی هم فشار میده و بعد آب دهنش رو با بغض توی صورت مهرنوش تُف میکنه . مهرنوش تکونی میخوره . میخواد وسط این میدون نابرابر عرض اندام کنه اما این جور که حسام و مهرنوش هر دو به روی هم تیغ کشیدن و منتظرن تا از یه لحظه غفلت همدیگه استفاده کنن اجازه ی خطا نداره .
کاوه دستم رو میگیره و منی رو که به زمین زیر پام چسبیدم همراه خودش به طرف بیرون میکشه . قبل از بیرون رفتن از در سر میگردونم و آخرین نگاه رو به دو مردی که صحنه ی یه دوئل رو توی ذهن جا میندازن ، نگاه میکنم .
- کاوه ! همین جوری ولشون کنیم ؟
- حسام چند ساله منتظره این لحظه است . این یکی توی زندگی حق اونه .
سردرنمیارم کاوه چی میگه فقط با آخرین سرعتی که از آدمیزاد برمیاد از خونه دور میشیم . اون قدر دور که حتی اگر شلیکی هم شده باشه دیگه صداش به گوش ما نمی رسه .
از این بی وقفه راه رفتن خسته میشم .اصلا معلوم نیست داریم کدوم سمت میریم . نمی دونم کاوه راه رو بلده یا نه . هر چند بعید می دونم از بین این کوه ها و تپه ها و صخره هایی که همه شبیه هم به نظر میان ، از پس این برف بی انتهایی که انگار هیچ نشونه ای توش نمیشه پیدا کرده بتونه مسیر رو درست تشخیص بده .
دقیقه ها از پشت هم میگذرن و بالاخره آفتاب رخ نشون میده . هر چند دلم ، توی شب ، توی رفتن مامو ، تویموندن حسام ، گیر افتاده .
سینه درد امانم رو میبره . سرفه هام شدت میگیرن . کاوه که جلوتر از من راه میره ، می ایسته و دو قدم به سمتم برمیگرده . از توی جیب پالتوش دو تا نایلون بیرون میاره و دست هام رو توی دستش میگیره . دستکش هام رو در میاره با ها کشیدن حرارت تنش رو به دست هام میبخشه . انگشت هام بیشتر از گرمای نفسش از گرمای محبتش جون میگیرن . دوتا نایلون رو روی دست های من میکشه و بعد دوباره دستکش های یکسره رو روی نایلون ها به دستم میکنه . چند لحظه توی چشم های وحشتزده ام خیره میشه و بعد لبخند رنگ پریده ای رو به زحمت روی لب هاش میشونه . یک دفعه من رو بین بازوهاش جا میده و دست هاش رو چند باری روی ستون فقراتم میکشه .
- این جوری یه جا نمون . یخ میزنی ها جوجه رنگی من .
بازوم رو میگیره و من رو به زور هم قدم خودش راه میندازه . طوری که انگار زیر لب با خودش نجوا میکنه بهم دلداری میده .
- نزدیک مرزیم . یه کم دیگه بریم میرسیم . این ور کسی با خل بازی های من کنار نمیاد اما همین که رد شیم یه نفر میاد دنبالمون و دیگه تمومه .
به روی خودم نمیارم که صداش ته رنگ تردید داره . پاهام رو سمج توی برف ها فرو میبرم و جلو میرم . ارتفاع برف تا نزدیکی زانوهای مرطوبم میرسه . دیگه نمی تونم با دهن بسته نفس بکشم و به هن هن افتادم . نفس های خسته ام بدآهنگ شدن .
کاوه که حال و روزم رو میبینه میخواد خودش جلوتر بره و من پا جای ردپای اون بذارم .
ریه هام میسوزن . جوری که انگار یه بته ی خاردار با هر بار دمم توی شش هام بالا میاد و با هر بازدم پائین میره و به هر جایی که بشه ، زخم میزنه . این بار جراحت کاریه ، حتی نفس های نیمه کاره ام هم بوی زنگ آهن میدن . با دست هام تا حد ممکن صدای سرفه هام رو خفه میکنم تا بیشتر از این دل کاوه رو به درد نیارم اما همین برام خفقان میاره .
حس میکنم از این جا خلاصی نداریم .
از گم شدن زیر این آوار منجمد نمی ترسم . از مردن ، الان ، این جا نمی ترسم ، اما برای کاوه دلنگرانم . کاوه ای که هر کاری از دستش برمی اومد برای من کرد . کاوه ای که همه ی تلاشش رو به کار گرفت تا اشتباهاتش رو جبران کنه ، تا برگرده . توی دلم فقط دعا میکنم . قلبم پرتپش ، به درگاهش التماس میکنه . خدایا ! خودت راه درست رو نشونش بده !
اکسیژن عاریه ای که از هوا میگیرم تو این ارتفاع ، کمتر از اونیه که جواب قلب پر تقلام رو بده . می دونم این ضربان ها روی شمارش معکوس افتادن .
کاوه برای این که اجازه نده هیچ فکر مایوس کننده ای توی مغزم پا بگیره شروع میکنه به حرف زدن .
- هما دوست داری برات قصه بگم ؟ همه قصه میگن تا کسی رو خواب کنن ، اما من میخوام برات قصه بگم تا تو این سرما خوابت نبره ، تا بیدار شی .
سر میگردونه تا مطمئن شه هنوز پشت سرشم .
حس میکنم سلول های سرطانی تمام مجاری تنفسیم رو پوشوندن و دیگه مسیر آزادی نمونده . برای تائید فقط میتونم سر تکون بدم .
کاوه دوباره راه رفتن رو از سر میگیره .
- آره ! بذار بگم . اما خلاصه میگم ! بذار تا قبل از رد شدنمون از مرز تموم بشه که هر چی هست همین جا ، جا بذاریم و بریم .
به سرخوشی دروغین توی لحنش لبخند میزنم . اگر این دروغ ها برای زنده کردن امید توی وجود من باشه بذار باورشون کنم شاید معجزه ای بشه .
- یه پسر سرکشی بود که همیشه با پدرش اختلاف داشت . فکر میکرد هیچ وقت توی زندگی راه اون رو نمیره . بعد یه چیزی شبیه یه انفجار توی خانواده شون اتفاق افتاد و همون ظاهر زیبایی هم که فکر می کرد توی زندگیشون هست از هم پاشید . این جا بود که فکر کرد هیچ چیز توی این دنیا عادلانه نیست . که فکر کرد مهترین قانونش بی قانونیه . داری میای هما ؟
از سکوتم می ترسه . از نبودم می ترسه . باز چشم میگردونه تا از وجودم مطمئن شه .
دستش رو به سمتم دراز میکنه تا بگیرمش . نه ! نمی خوام بگیرمش . می دونم دیگه نمی تونم . دیر یا زود باید بقیه ی این راه رو خودش به تنهایی بره . چونه ام رو به نفی به سمت بالا میدم و وانمود میکنم که هنوز سرپام و مشکلی ندارم .
نفس عمیقی میکشه که بخار دهنش رو توی هوا پخش میکنه .
- بعدش پسرِ عزم کرد که تا میشه از همه چیز دور شه . رفت انگلیس . اما چه رفتنی ؟ پدرش مثل همیشه مخالف بود پس یه قرون بهش نداد . این جوری زندگی کردن با ویزای دانشجویی ، وقتی نمی تونی هر کاری بکنی خیلی سخت بود و اون نمی خواست برگرده پیش پدرش و اعتراف کنه که اشتباه کرده .
کاوه برای اولین بار داره قصه ی زندگی خودش رو تعریف میکنه . گاهی وقتی زندگیت رو به عنوان یه شخص سوم از بیرون می بینی ، می تونی بی طرفانه در مورد خودت قضاوت کنی . کاش آخر این قصه به خونه اش برسه .
به لباسم چنگ میندازم تا بلکه بتونم درد رو تاب بیارم و خس خس دیوانه کننده ی ریه هام روی خاطرات کاوه خط نندازن .
- همین موقع با یه پسر ایرانی دیگه آشنا شد ، خوش قد و بالا و زرنگ که خودش رو راحت می تونست قاطی اروپایی ها جا بزنه . وعده ی کار و پول ترغیب کننده بود اما چیزی که بیشتر وسوسه اش میکرد برای نزدیکی به اون پسر و ورود به سازمان ، این بود که اون پسر مثلا هم وطن ، میگفت با باندهایی رو که توی کار قاچاق انسانن آشناست .
به این جا که میرسه می ایسته . با حسرت نگاهی به اطراف میندازه . دست هاش رو از جیب پالتوش بیرون میاره و زیر بغل میزنه . یه موج هوای سرد از خاطره هاش بیرون زده و مقاومت در برابر این یکی خیلی سخت تره .
مشتی توی سینه ام میکوبم تا به بدنم بفهمونم الان وقت کم آوردن نیست . خودم رو به کنار کاوه می رسونم و ساعدش رو میگیرم . میترسم چیزی بگم و نتونم با فوج سرفه ها مقابله کنم . پیشونیم رو به بازوش تکیه میزنم و وادارش میکنم از افسوس هاش دست بکشه .
- می دونی هما ، اون موقع ها از حسام شنیده بودم که کیمیا بهش پیشنهاد داده با هم از کشور فرار کنن ... کوچولوی دیوونه ! ...اون هم می خواست ... هاه ! ... فکر کردم شاید برای این کار برنامه ریزی ای هم کرده باشه و این جوری بتونم رد کسی رو که خواهر کوچولوم رو ازمون گرفت پیدا کنم . خیلی طول کشید تا فهمیدم مهرنوش خودش سرنخ این فاجعه است . شعله ی کبریتی رو که زندگیمون رو سوزوند اون کشیده بود .
برف میگیره و دونه هاش روی سرمون بازی میکنن . موندن جایز نیست . کاوه دوباره قدم هاش رو محکم روی زمین میکوبه . اگر واقعا راه درست رو ندونیم ، این برف رد پاهامون رو به زودی پاک میکنه و اون وقت بین این همه سفیدی جوری گم میشیم که هیچ اثری ازمون نمی مونه . ترس ته دلم رسوخ میکنه . خدایا ! کاوه ام !
نای ادامه دادن ندارم اما نمی تونم یه جا بمونم . به زحمت خودم رو پشت سر کاوه میکشونم .
- کاش این قدر به حسام مدیون نبودم تا می تونستم خودم به ازای این همه سال سوخته ، با مهرنوش طرف شم . می دونستم حسام هم بعد از اون جریان ، زندگیش عوض شد . می دونستم این اواخر دوباره اون دوستی قدیمی رو از سر گرفته تا حالا که توی پلیس به جایی رسیده ، انتقام ناکامیش رو از مسببش بگیره . بهش زنگ زدم و هر چی بود و هر چی میدونستم رو تحویلش دادم . اون تنها کسیه که می دونم میشه بهش اعتماد کرد .
دیگه حریف این چنگالی که حلقومم رو گرفته و فشار میده نمیشم . به زانو میفتم و پشت سر هم سرفه میزنم . تیره ی پشتم از این حمله تیر میکشه . حس میکنم تمام امعا و احشام بیرون می پاشه . برف سفید پیش روم با خون رنگ میشه . سرخی روی زمین تا شعاع زیادی رو میگیره .
کاوه به شنیدن صدام هراسون به عقب برمیگرده و پیشم میدوه .
چشم هام رو اشک میگیره . ریه هام تکه تکه میشن و کف زمین میریزن . هجومشون آخرین سد مقاومتم رو میشکنه ، کاش زودترتموم شه .
دست کاوه پشتم رو ماساژ میده . کمی برف بر میداره و روی پیشونیم میذاره شاید آروم بگیرم .
- هما جان ! آخه تو نفس منی ، نمیشه که نفس کم بیاری . هما ؟!
کف دستم رو بالا میارم تا بهش علامت بدم که نگران نباشه ، که خوب میشم اما خودم حس میکنم این بار با همیشه فرق داره . این دیگه بار آخره . طعم خون همه ی حواسم رو پر میکنه . دندون هام روی هم میخورن . از درون مثل بید میلرزم . سرم ، وای سرم ! کسی این قطار راه گرفته توی سرم رو از سوت کشیدن متوقف کنه .
سرفه ها هم ازم قطع امید میکنن . بی جون میفتم .
کاوه مثل گربه ای که بچه اش رو به نیش میکشه ، من به خودش قلمه میزنه و به زور سرپا نگه میداره .
- دیگه داریم می رسیم . تحمل کن . خوب ؟
بیماری از من قوی تره و من دیگه نمی تونم ضعف رو انکار کنم . عملا بی حرکت شدم و این کاوه است که من رو راه میبره .
به همه ی گذشتمون فکر میکنم . روزهایی که با هم بودیم جلوی چشمم رژه میرن . با هم بودنمون ، از هم گسستنمون و دوباره به هم برگشتنمون . اگر یه بار دیگه توی زندگی حق انتخاب داشتم ، اگر یه فرصت دیگه داشتم ، اگر می تونستم سوار ماشین زمان شم و به عقب برگردم ، دوباره و دوباره همین راه رو میرفتم . راهی که تهش به عشق ختم بشه . دوباره همین راه رو میرفتم ، هر چقدر هم سخت باشه .
همه ی توانم رو جمع میکنم تا به پشت سرمون نگاه کنم . روی برف ها فقط یه جای پا هست . این ارمغان عشقه . این در هم آمیختن تا مرز یکی شدنه .
کاوه زیر بغلم رو محکمتر میگیره هر چند قدم های کاوه هم دیگه اون صلابت سابق رو ندارن . افتان و خیزان راه میره . انگار نامردانه قامتش رو خم کرده باشن . انگار یکی از دوپاش من باشم و اون علایم افلیج شدن این پا رو دیده باشه . زانوهاش مدام تا میخورن .
بدنم لخت میشه و کاوه سکندری میخوره . سنگینی بی سابقه ای روی شونه هام میشینه و کاوه رو وادار به زانو زدن میکنه . روی برف ها زمین میخوریم اما نمی دونم چرا حس زمین خوردن ندارم .
مغزم به جای اکسیژن ، سم میگیره و مدام خودش رو به در و دیوار جمجمه ام میکوبه تا این مشکل رو حل کنه . وقتی کاری ازش برنمیاد ، هیاهو میکنه و درد از شقیقه ها تا کف سرم منتشر میشه . حس میکنم تمام یاخته های تنم ، مثل وقتی دست روی یه حباب میذاری ، پوچ میشن و من رو تسلیم مرگ میکنن .
هق میزنم و تو هر بار هق زدن یه لخته خون بالا میارم . کاوه سرم رو به سینه میگیره و نم شوری از صورتش تا گونه های من راه میگیره . مستاصل التماسم میکنه تا دووم بیارم . اون هم فهمیده کمه دیگه فرصتی نمونده . وقت رفتنم رسیده .
- هما ! همای من ! یادت که نرفته ! گفتی با اون قرار گذاشتی که به هردومون با هم از نو زندگی بده . هما ؟
دلم میخواد ، دلم میخواد اما این مرض لعنتی با دل من جز خون کردنش کاری نداره .
یاد شیطنت هامون میفتم ، دلم میخواد لبخند بزنم ، اما نمی تونم . یاد دلخوشی های برباد رفته مون میفتم ، دلم میخواد گریه کنم ، نمی تونم .
به زبون که نمی تونم چیزی برای آروم کردن کاوه بگم . سعی میکنم هر چی هست توی چشم هام بریزم . آرامش و خوشبختی ای رو که بهم هدیه داده با نگاه آرومم بهش القا کنم اما این رو هم نمی تونم . دیدم تار و تارتر میشه . انگار دارم زیر آب فرو میرم و همه چیز شکلش رو از دست میده . حتی صدای کاوه هم از زیر این مایع غلیظی که گوش هام رو پر کرده فقط یه زنگ خوشایند کشداره .
کاوه دستم رو میگیره و فشار میده ، حس میکنم توی ولی عصریم و داریم قدم میزنیم و با زبون خواننده میگه " چقدر خوبه که تو هستی ... واسم دیره که برگردم " . من رو محکمتر توی آغوشش نگه میداره مبادا کسی من رو ازش بگیره . اما ما سوار یه موتور بزرگ مشکی شدیم و داریم خیابون ها رو بالا و پائین میکنیم و من باید محکم تر بگیرمش تا زمین نخورم . جوری به سینه اش می چسبونتم که انگار میخواد قلبش رو بین خودمون به اشتراک بذاره تا برای هر دومون بتپه . چونه اش رو روی سرم میذاره . لب هام روی جای خالی گردنبندش میشینن . اما چرا دو تا انگشت روی لب هام بوسه میزنه ؟
کم کم همه چیز توی نظرم رنگ میبازه . نه که پلک هام رو ببندم ، نه ! انگار دنیا رو سفیدی ای سفید تر از برف می پوشونه . گوش هام برای شنیدن صدای کاوه پرپر میزنن اما دیگه نمی تونن اصوات رو از هم تمیز بدن . انگار به نوعی ناشنوایی مطلق مبتلا شده باشم . سبک میشم ، بی وزن . آزاد میشم و رها . اصلا انگار از همه چیز کنده میشم . بعد توی یه لحظه حس میکنم سول به سلول تنم از هم جدا میشن و به بیکران می پیوندن . انگار جاری میشم . انگار من دیگه من نیستم و در عین حال توی همه چیز هستم و این همه چیز فقط یه چیزه .
میخوام فکر کنم اما نمی تونم فکر کنم . نمی تونم اما انگار هر چی که باید ، به قلب من وحی میشه . یه لحظه کسی که شبیه به منه اما من نیست با من میگه " این مردنه ؟ من مردم ؟ " .
از این احساس تازه سر برآورده ، نمی ترسم . حالم رو نمی فهمم اما درست مثل کسی که داره به خونه برمیگرده ، حسم آشناست . حس میکنم تمام وجودم توی یه نقطه خلاصه میشه و کسی توی اون یه نقطه می دمه و بهش شکل یه پرنده رو میده ، پرنده ای که پر میزنه و از زمین بلند میشه . یاد پرنده ای که صبح دیدم میفتم . روح آدمیزاد این شکلیه ؟
میخوام تمرکز کنم اما احمقانه است وقتی من از بند تنم پاره شدم و تمام ناتمام من ، حول یه نقطه ی ثقل در گردشه . هیچ کدوم از حواسم کار نمی کنن اما رنجور نیستم .
http://masoud293.ir/
توی یک لحظه ، یک هزارم ثانیه ، یک آن ، حس میکنم به سمت همون نقطه کشیده میشم . بر میگردم . مثل همون پرنده به بن بست خوردم و باید برگردم . انگار من مشتی تراشه ام که با سرعت نور از شش گوشه ی جهان به سمت یه آهن ربای بزرگ جذب میشم . دوباره همه ی اجزا وجودم یه جا جمع میشن . سنگین میشم . وزن پیدا میکنم . نفس میکشم . رگ هام دوباره نبض میزنن .
یه صدای آشنا ، یه صدای دوست داشتنی آشنا ، چیزی رو عاجزانه فریاد میزنه . خلوص نیتش تا اعماق قلبم رو به لرزه میندازه . گوش هام رو حس میکنم و میشنوم . صدا رو تشخیص میدم . نعره اش توی دل کوه هزار بار تکرار میشه . هزار باری که عینا یک کلمه ان و کلمه ای که تفسیر همه ی عالمه .
منبع رمان فا