دانلود رمان چشمان وحشی اثر راضیه بلوچ اکبری
بخشی از این رمان :
سلام مامان!چه طوري؟
- -سلام دخترم!برگشتي؟
- همينطور كه يقه ي مانتوم را در دست گرفته بودم و خودم را باد ميزدم ، گفتم:
- -اوه.....اوه! چه قدر هوا دم كرده،مردم از گرما!
- مادر با مهرباني نگاهي به چشمانم كرد و گفت :
- عزيزم!برو لباستو عوض كن و ابي هم به سرو صورتت بزن،من ميرم ميز رو اماده ميكنم.
نفس حبس شده ام را بيرون فرستادم و با بي حوصلگي پله ها روطي كردم،تا به طبقه بالا رسيدم.بعد از تعويض لباس و شستن دست و صورتم به طبقه پايين رفتم.
بوي قرمه سبزي مادر فضاي اشپزخانه را پر كرده بود. شكمم از گرسنگي به قار و قور افتاد.مادر بشقاب برنج و خورش را جلوي من گذاشت. با عجله بسم الله گفتم و قاشق رابه طرف دهان بردم.انصافا قرمه سبزي مادر ، هم رنگ و هم طعم خوبي داشت.زير چشمي نگاهي به او كردم و گفتم:
-شما نهار خورديد؟
دانلود رمان جن نامه اثر هوشنگ گلشیری
بخشی از این رمان :
پدر را در سال 1334 بازنشسته كردند. معمولا یكراست به خانه نمیآمد. دوچرخه داشت و اگر تابستان بود و آخر برج، توی خرجیناش یك خربزه بود و گاهی دو هندوانـﮥ كوچك. باچرخ جلو در را، كه جز شبها بسته نمیشد، چهارتاق باز میكرد و همانجا، میان شیر آب و در، تكیه میداد و قفل میكرد. هندوانهها یا خربزه را _اگر آخر برج بود_بیرون میآورد و زیر شیر آب میگذاشت. شیر را كه روشان باز میكرد، دست و روش را میشست و بعد سر شلنگ را در شیر فرو میكرد و آن سرش را روی هندوانهها یا خربزه میزان میكرد.
آبپاشی حیاط كار خودش بود. از بالای حیاط شروع میكرد و از گوشـﮥ راست. دیوارها را همیشه در نوبت دوم میشست. پدر آب میریخت و مادر ـاگر نان نمیپختـ جارو بهدست، با دو پای پدر و پشنگههای آب و آبشرﮤ خاكآلود و پردوده همپا میشد. سه روز یكبار نوبت خواهر بزرگتر بود كه آنوقتها سیزده، چهارده سالش بود؛ اما از بس فشار آب قوی بود و كف سیمانی حیاط را پدر شیبدار درست كردهبود و آبشرهها از اینجا و آنجا از او جلو میزد، داد پدر را درمیآورد: بجنب، دختر!
دورتادور باغچه را پدر باریكـﮥ جویی سیمانی درست كردهبود و بعد هم آجرهایمربع را لوزیوار، دورتادور، در خاك باغچه نشاندهبود. آب كفكرده و پردوده اول جوی را پر میكرد و بعد از روی زاویههای قائم میان لوزیها نم آبی به باغچه میریخت و هنوز یك كف دست را ترنكرده، پدر داد میزد: ببین، چيكار كرد؟
دانلود رمان وادی عشق و گناه اثر م. پریزن (جیمن)
بخشی از این رمان :
هنگامی که چشم هایش ادامه ی شعر را تار دید،دل آزرده کتاب را بست و نگاهی به عکس شاعره ی کتاب انداخت که دیدگان سیاهش را به مخاطب دوخته بود.او فورغ فرخزاد را شاعره ای توانا یافته بود.فروغ تنها شاعری بود که توانسته بود تا اعماق روح او نفوذ کند
شعرهایش به وی آرامش می داد.از این رو،دیوان شعر فروغ همیشه و همه جا همراه لحظه لحظه ی او در جاده ی سرنوشتش بود.از مطالعه اش خسته نمی شد،ولی امروز در این عصر دلگیر پاییزی،نه چشمهای منتظرش توان خواندن داشت و نه گوش های مراقبش توان شنیدن،چرا که در انتظار شنیدن صدای پایی اشنا بود و چشم هایش خیره ی دیدن تصویری خیال برانگیز بود.
چند دقسقه ای از موعد مقرر گذشته بود،ولی اثری از آن که شیون انتظارش را می کشید نبود.هراسان از روی نیمکت بلند شد و اندکی در اطراف رژه رفت.
دانلود رمان انتظار شبانه اثر الهام نعیمی
بخشی از این رمان :
ستاره ها در آسمانی صاف برق می زدند اما چشمانش آنقدر کم سو بود که دیگر هیچ برقی چشمانش را روشن نمی ساخت انگار دنیا او را ترک كرده بود خسته و اندوهگین در انتظار شبانه اش خفته بود.به ماه چشم دوخته بود اما انگار پرده ای سپید ماه را پنهان کرده بود ماه در آسمانی سپید می رقصید و انگار تنها خدا برایش مانده بود. . تنها خدا ...
همه رفته بودند واو به تنهايي در گوشه ای خفته بود.و تنها با قبر یک قدم فاصله داشت اما حتی نمی توانست تکان بخورد سایه هایی او را همراهی می کردند و او تنها باید آسمان را نظاره می کرد .انگار عده ای شیون سر می دادند اما او تنها به سکوت خیره شده بود. تنهاي تنها
دانلود رمان خواب زمستانی اثر گلی ترقی
بخشی از این رمان :
از یک جا باد می آید، از درز پنجره ها، از زیر در، از یک سوراخ نامریی. زمستان آمده، به این زودی. زمستان ها با هم بودیم؛ من، هاشمی، انوری، عزیزی، احمدی، مهدوی و البته آقای حیدری.
چه زود گذشت. هفتاد و پنج سال، یا هفتاد و هفت یا بیشتر. نمی دانم. حساب روزها و سال ها از دستم در رفته. دو سال کم تر، دو سال بیشتر، چه فرقی می کند؟ پیری از کی شروع شد؟ از کی مرگ حضور خودش را تایید کرد؟
یک روز یک نفر گفت: « پیرمرد مواظب باش نیفتی.» پشت سرم را نگاه کردم و گفتم: « آره، مواظب باش نیفتی.» برگشتم تا هر که بود دستش را بگیرم. ماتم برد. از خودم پرسیدم « با منه؟» باورم نشد و گذشتم.
آقای حیدری می گفت « اووه، کو تا چهل سالگی. حالا حالاها مونده، یه قرآن مونده، شایدم هیچ وقت نیاد، هیچ وقت.»
چه سرمایی. چه سوزی. دنیا دارد یخ می زند. دنیا دارد به همراه من یواش یواش می یمرد. چراغ را روشن می کنم. صندلیم را به بخاری می چسبانم. می نشینم و پتو را به دور خودم می پیچم.