رمان جدید و قشنگ دریای عشق قسمت دهم
رمان جدید و قشنگ دریای عشق قسمت دهم
بعد از ناهار چای ساز رو روشن کردم و دو تا چای ریختم..
از توی اپن نگاهی به هال انداختم..سپهر روی کاناپه دراز کشیده بود و تی وی میدید..لبخندی زدم..الان وقت این بود که جواب سوالام رو ازش بگیرم...چای ها رو توی سینی گذاشتم و به هال رفتم..از جا بلند شد و لبخندی زد:
-اصلا بهت نمیاد از این کارا کنی کوچولو..باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی دریا..
-چه کنیم دیگه..مجبورم..
منو کشید کنار خودش و گفت:
-چه اجباری؟تو فقط لب تر کن که نمی خوای کار کنی..همین حالا ده تا خدمتکار برات استخدام می کنم..
دستامو بوسید و ادامه داد:
-مبادا این دستای کوچولو خراب بشن..
رو بهش گفتم:
-سپهر نمی خوای بگی؟
-چی بگم؟
-از این مدت..
-یه سفر..
-سپهر دروغ بسه..من می دونم سفر نبودی..اونقدر بچه نیستم که درک نکنم..اگه سفر بودی چرا زنگ نمیزدی..چرا بهم هیچ شماره ای ندادی؟
ناخودآگاه زدم زیر گریه و گفتم:
-چرا فکر می کنی من نمی فهمم؟بابا منم آدمم..میخوام بدونم تو زندگیم چی داره می گذره..کجا بودی سپهر..هیچ فهمیدی من این مدت چی کشیدم؟فهمیدی داغون شدم؟سپهر دارم کلافه می شم..باور کن هنوز زوده برای من که این همه مشکلو ببینم..بابا من نوزده سالمه..اما از بعد از مرگ سارا..هر روز یه اتفاق..یه ترس..خسته شدم
بقیه ادامه مطلب..........
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
همونجور که داشتم میرفتم تو پارکینگ تا ماشین رو بیارم حرص می خوردم و زیر لب غر میزدم!
هه هه ایلیا جان! حالا خوبه تا دیروز چشم دیدن این پسره رو نداشتا...
هییییی دختره ی پررو! مسیح حرص نخور اصلا لیاقت تو رو نداره!
ایول این یکی رو خوب اومدی لیاقتش همون ایلیا جونش!
اصلا مسیح جان تو نمی خواد فکر کنی! طبق معمول نفس عمیقی کشیدم تا اروم بشم و به سمت ماشین رفتم !
جلوی پای مرجان که داشت با سامان حرف میزد ترمز کردم وبوق زدم که از بچه ها خداحافظی کرد و با لبخند اومد سوار شد!..................................................
راه افتادم و پرسیدم:
-حالا کجا بریم؟
-اوممممم من بستنی می خوام، بریم بستنی بخوریم؟
-فکر خوبیه، بزن بریم!
تو راه هز دومون ساکت بودیم جلوی بستنی فروشی پیاده شدم و گفتم الان میام!
بستنیا رو سفارش دادم !
پام رو زدم به دیوار و وایسادم! خودمم نمیدونم به چی فکر میکردم!
به سلامتی بالاخره بستنیا رو اورد! رفتم طرف ماشین که مرجان درو برام باز کرد نشستم شرو ع کردم به خوردن 1 یه دفعه گفت:
-راستی گوشیت رو تو ماشین جا گذاشته بودی!
و گوشی رو داد بهم و دوباره گفت:
-دوست دخترتم زنگ زد!
یه لحظه نگرفتم چی میگه!با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:
-ها؟؟
خیلی خونسرد گفت:
-دوست دخترت!
-خب؟؟؟
-خب که خب زنگ زد!
-آهان! کدومشون؟
آخه مسیح تو چند تا دوست دختر داری که تازه میگی کدوماشون!!!
-نمیدونم نوشته بودی زالزالک!
بقیه ادامه مطلب
امروز براتون داستان جدید آزمایش ارزش رو گذاشتم نظر خوبتونم بزارید
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: « پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند
منبع tasms..