رمان واقعا جدیدو خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 10
رمان واقعا جدیدو خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 10
رمان واقعا جدیدو خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 10
رمان واقعا جدیدو خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 10
رمان واقعا جدیدو خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 10
نمیدونم چرا یهو همه ی حسم پرید! از دختره خوشم اومده بود، اما دوست داشتم برگردم خونه. احساس گناه میکردم، دلم میخواست با یکی درد و دل کنم! اما کسی رو نمیشناختم که بشه روش حساب کرد! چرا... داریوش هست! خفه شو وجدان، داریوش داره ازدواج میکنه. خوب مگه من چی گفتم؟ گفتم میشه روش حساب کرد، مگه نمیخوای با یکی حرف بزنی؟! چشمامو بستم و سرمو به دو طرف تکون دادم، نه....................................................................
اونوقت احساس خیانت میکنم! هه مثه الینا؟! اه وجدان الان وقت فکر کردن به سریاله آخه؟! نمیدونم چرا بغضم گرفته، انگاری ته این قصه اصلاً خوب نیست! احساس خفگی میکردم! اما مسیح دستمو گرفته بود و ول نمیکرد! اصلاً گوش نمیدادم ببینم این دوتا دیوونه دارن چی به هم میگن! دلم میخواست برم.
یهو همه ی احساساتم تبدیل به عصبانیت شد، دستمو از توی دست مسیح کشیدم بیرون، دوباره خواست دستمو بگیره که داد زدم:
ـ ولم کن مسیح!
یهو دستشو کشید عقب و با بهت بهم نگا کرد. هلش دادم کنار و رفتم توی خونه! هوای اون خونه هم خفه کننده بود! رفتم کیفمو گرفتم و از خونه زدم بیرون. دلم میخواست بدوم... دلم میخواست تموم بشه! چرا من وارد این ماجرا شدم! چرا الان باید این احساسو داشته باشم؟! خدایا... با احساسم چی کار کنم؟ با مسیح؟! چرا الان؟!
اشکم در اومده بود. دلم میخواست تموم بشه. احساس کردم یکی دستمو گرفت، برگشتم طرفش! خدایا دوباره مسیح. بهش خیره شدم، تا چشمای اشکیمو دید بغلم کرد و گفت:
ـ چی شده نسیمم؟! چرا داری گریه میکنی؟!
آروم و با ناراحتی گفتم:
ـ مسیـــــــــح...
دستشو کشید روی سرمو گفت:
ـ چی شده عزیزم؟! به خاطر نازی ناراحت شدی
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
بقیه ادامه مطلب
رمان رمان واقعا جدید خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 8
رمان رمان واقعا جدید خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 8
رمان رمان واقعا جدید خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 8
رمان رمان واقعا جدید خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 8
رمان رمان واقعا جدید خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 8
یا امامزاده بیژن، این غولتشن کی پیداش شد؟ یه نگا به مسیح انداختم؛ پشتم به ورودی به اصطلاح مخفیگاهمون بود، کلای سویی شرتمو انداختم روی سرم تا صورتم معلوم نباشه، به مسیح نگا کردم، سرشو تکون داد ینی در رو، این یارو هم هنوز وایساده بود، نفس عمیقی کشیدم و برگشتم، سرمو انداختم پایین و با سرعت دویدم، یارو از این آدمای مذهبی بود، واسه همین دست بهم نمیزد، زیر چشی یه نگا به مسیح انداختم که به طرف دیوار رفت،.........................................................
یارو داشت میرفت طرفش، یه برگردون زد و دو قدم اونطرفتر از یارو فرود اومد، از کنارم که رد میشد، دستمو گرفت و دنبال خودش کشید، مخم هنگ کرده بود، مگه ما چیکار میکردم که در رفتیم؟ نمیدونم والا! از پله ها دویدیم و به سرعت از ساختمون زدیم بیرون، پشت ساختمون یه کوه بود که داشتن یه کم پایین ترش ساختمون سازی میکردن، نمای پنجره ی اتاقم این کوهه بود، چقدم که زیبا بود واقعاً هیچی نداشت، خشک خشک بود، از توش صدای گربه و سگ و این جانورانم میومد! از کوه دویدیم بالا، یه کم که رفتیم دست مسیحو فشار دادم و گفتم:
ـ مسیح جون هر کی دوست داری وایسا، دیگه نیومد دنبالمون!
ایستاد، دستمو گذاشتم روی قفسه سینم و گفتم:
ـ اگه من مردم تقصیر توئه!
خندید و گفت:
ـ نه تقصیر خودته، از بس جیغ کشیدی یارو شنید!
اخم کردم و دست به سینه وایسادم، گلوم و ریه هام به شدت میسوخت، بعد از اون اتفاق مشکل تنفسی پیدا کرده بودم، به خاطر شوک بود. به سرفه افتاده بودم، اما خیلی جلوی خودمو گرفتم که سرفه نکنم، با مشت کوبیدم به قفسه سینه اشو و گفتم:
ـ تقصیر توئه، باید یادم بدی، اصن خودم تشک میارم پهن میکنم که نرم باشه دست و پام نشکنه!
اخم با جذبه ای کرد و گفت:
ـ وقتی میگم نه ینی نه نسیم، فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم؟
جور دیگه؟ مثلاً چطوری میخواست حالیم کنه؟ ای بزنم مغزش پخش زمین بشه! دستامو زدم به کمرم و گفتم:
ـ مثلاً چطوری؟ من یه عالمه فن دیگه هم بلدم که میتونم روت پیاده کنما!!
دستامو مشت کردم و گارد گرفتم که مچ دستمو گرفت و منو کشوند تو بغلش، یه کم سعی کردم از تو بغلش بیام بیرون اما سفت گرفته بود نامرد، هرچی سعی کردم نشد، حلقه ی دستاشو سفت تر کرد و در گوشم گفت:
ـ نسیم، اگه میگم نه به خاطر خودته، من سر این حرکت چهار بار پام شکست، دو بارم دستم ضرب دید، خطرناکه عزیز دلم! نگرانتم، تو دختری، ظریفی، زودتر از من ممکنه آسیب ببینی! خوب؟
عجیب آروم شده بود، چقدر تن صداش قشنگ بود وقتی اینجوری باهام حرف زد، به شدت احساساتی شده بودم، قلبم مثه چی داشت میزد، سرمو آوردم بالا؛ چشمم دوخته شد به چشمای خوشرنگ خمارش، لبخندی زدم و گفتم:
ـ واقعاً به خاطر خودمه؟ از ته قلبت؟ یا فقط به خاطر اینکه...
دستشو گذاشت روی لبام، دوباره سرمو گذاشت روی سینه اشو و گفت:
ـ به خاطر خودته عزیزم، همش به خاطر خودته... نسیم، نمیدونم چیه، اما نمیتونم ببینم که آسیب میبینی!! حتی توی تمرینایی که خودت بهم میدی و ازم میخوای که با قدرت بزنم، نمیتونم!
هعـــــی، خیلی ادامه مطلب بروید
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
همونجور که داشتم میرفتم تو پارکینگ تا ماشین رو بیارم حرص می خوردم و زیر لب غر میزدم!
هه هه ایلیا جان! حالا خوبه تا دیروز چشم دیدن این پسره رو نداشتا...
هییییی دختره ی پررو! مسیح حرص نخور اصلا لیاقت تو رو نداره!
ایول این یکی رو خوب اومدی لیاقتش همون ایلیا جونش!
اصلا مسیح جان تو نمی خواد فکر کنی! طبق معمول نفس عمیقی کشیدم تا اروم بشم و به سمت ماشین رفتم !
جلوی پای مرجان که داشت با سامان حرف میزد ترمز کردم وبوق زدم که از بچه ها خداحافظی کرد و با لبخند اومد سوار شد!..................................................
راه افتادم و پرسیدم:
-حالا کجا بریم؟
-اوممممم من بستنی می خوام، بریم بستنی بخوریم؟
-فکر خوبیه، بزن بریم!
تو راه هز دومون ساکت بودیم جلوی بستنی فروشی پیاده شدم و گفتم الان میام!
بستنیا رو سفارش دادم !
پام رو زدم به دیوار و وایسادم! خودمم نمیدونم به چی فکر میکردم!
به سلامتی بالاخره بستنیا رو اورد! رفتم طرف ماشین که مرجان درو برام باز کرد نشستم شرو ع کردم به خوردن 1 یه دفعه گفت:
-راستی گوشیت رو تو ماشین جا گذاشته بودی!
و گوشی رو داد بهم و دوباره گفت:
-دوست دخترتم زنگ زد!
یه لحظه نگرفتم چی میگه!با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:
-ها؟؟
خیلی خونسرد گفت:
-دوست دخترت!
-خب؟؟؟
-خب که خب زنگ زد!
-آهان! کدومشون؟
آخه مسیح تو چند تا دوست دختر داری که تازه میگی کدوماشون!!!
-نمیدونم نوشته بودی زالزالک!
بقیه ادامه مطلب
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 3
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 3
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 3
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 3
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 3
با سرعت جت رفتم تو خونه و سعی کردم هرچه یواش تر برم تو اتاقم که نشد، آه مظلومی کشیدم، چرا من شانس ندارم؟!
بابام: علیک سلام
زدم تو پیشونیم،اُه اُه بدبخت شدم برگشتم سمتش و گفتم:
من-به سلام بابای گلم،باور کن متوجه نشدم که اومدین
و یه لبخند مظلومی بهش زدم
بابا: برو بچه منو خر نکن....................................................
باهمون لبخند گفتم:
-دور از جون بابا
ماری: برو لوس نکن خودتو
من موندم این آبجیه ما چرا مثل جن ظاهر میشه؟
یه چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-سلام خواهر گلم،بعد یه سر بیا تو اتاق من
با بدجنسی ابروش رو بالا انداخت و رفت پشت سر بابا و گفت:
-عمراااااااااا
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
-من که دستم به تو میرسه
برگشت سمت بابا و با حالت لوسی گفت:
-اااا بابا نگاش کن
بابا: من باید برم بمیر
من: هیچی مگه کسی جرعت داره به دختر شما بگه بالا چشمش ابرو؟
ماری ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
-فقط اگه جرعت داری بگو!
محلش ندادم و رفتم سمت اتاقم صدای ماری رو شنیدم که گفت بقیه ادامه مطلب
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد
داستان یه دختر با یه گذشته که خودش باهاش کنار اومده اما اطرافیانش هنوز فراموش نکردن، یه دختر از جنس احساس که نگاهش برای خودشم غریبه است... داستان دختری که خودشم روزایی رو که اهمیت میداد فراموش کرده...
این داستان، داست یه پسرم هست، یه پسر که گذشته اشو فراموش کرده و ولی میخواد آینده اشو خودش بسازه. داستان یه پسر که برای پر کردن خلاء افکارش به رقص و موسیقی رو آورده.
این داستان؛ در مورد این دختر و پسره که رو به روی هم قرار میگیرن! دختر و پسری که با روش خودشون با مشکلاتشون مبارزه میکنن، این داستان قراره عشق و احساسو محک بزنه. قراره دختر قصه رو عوض کنه، قراره پسر قصه رو مرد کنه...
این قصه حرفای نگفته زیاد داره..........
خداییش ما اصلا چه فکری کردیم که اون خونه به اون بزرگی رو ول کردیم اومدیم تو این قوطی کبریت من هنوز نمیدونم
همیشه از آپارتمان بدم میومده به دودلیل یکیش این که باید آروم بری آروم بیای و جیکم نزنی ،دوم به خاطر آسانسورش بود که باید سه ساعت وایسی تا بیاد
وای مثل این که بالاخره آسانسور اومد شیطونه داشت میگفت بزنه به مخم 8 طبقه رو با پله برم یه بارم مخم معیوب شد 8طبقه رو با پله رفتم فقط تا دو هفته نمیتونستم درست راه برم!
در آسانسور رو که باز کردم چشمم افتاد به یه جفت کفش سرم رو که بلند کردم خیره شدم به دو تا چشم آبی رنگ خیلی خاصی داشت آبی تیره بود از اون بد تر برق چشما بود که آدم رو میگرفت کلا این اکتشافات من به ثانیه نکشید می خواستم بگم بیا برو دیگه که گفت:
-ببخشید
تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم وایسادم جلوی راهش تازه میگم بقیه ادامه مطلب