گل مریم من,رمان گل مریم من,رمان عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان سکسی,

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد
چرا بعد ورزش بی خواب میشیم چرا بعد ورزش بی خواب میشیم
زیباترین عکس بهاره كيان افشار باتیپ زمستانی زیباترین عکس بهاره كيان افشار باتیپ زمستانی
شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
اموزش خصوصی کردن اینستاگرام اموزش خصوصی کردن اینستاگرام
یک نفر یک نفر
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
متن  حرفِ دل و حرفِ حساب متن حرفِ دل و حرفِ حساب
زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
مدل های مانتو شیک متفاوت مدل های مانتو شیک متفاوت
روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران
داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش
بازی محلی لپر وازی چیست بازی محلی لپر وازی چیست
چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا
 درمان جدیدکبد چرب درمان جدیدکبد چرب
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
کیست بارتولن مال چی است کیست بارتولن مال چی است
جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ
عکس سلفی جدید مهناز افشار عکس سلفی جدید مهناز افشار
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
داستان جالب دو برادر داستان جالب دو برادر
مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97 مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97
عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان
ثبت‌نام خودروهای وارداتی ثبت‌نام خودروهای وارداتی
زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه
جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا
دعا دعا
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
مدل لباس های شب یلدا سال 97 مدل لباس های شب یلدا سال 97
پرطرفدارترین اسامی نام های جدید پسر ایرانی پرطرفدارترین اسامی نام های جدید پسر ایرانی
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
جدیدترین عکس ارسلان قاسمی جدیدترین عکس ارسلان قاسمی
خواص باور نکردنی شربت هل خواص باور نکردنی شربت هل
با این روش موهاتون صاف کنید با این روش موهاتون صاف کنید
فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید
عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری
عکس جشن تولد دیده نشده  ملیکا شریفی نیا عکس جشن تولد دیده نشده ملیکا شریفی نیا
مدل شیک و پرطرفدار کت و کاپشن مردانه زمستانه جدید مدل شیک و پرطرفدار کت و کاپشن مردانه زمستانه جدید
مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها
خنده دار ترین  جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار خنده دار ترین جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار
مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه
چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند
متن های عاشقانه بروز متن های عاشقانه بروز
اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام
بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس
عکس جالب  الناز ملک بازیگر سینما عکس جالب الناز ملک بازیگر سینما
عکس های جدید و دیدنی  بازیگران با همسرانشان سال 98 عکس های جدید و دیدنی بازیگران با همسرانشان سال 98
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 10
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 1,596
باردید دیروز : 844
ای پی امروز : 211
ای پی دیروز : 157
گوگل امروز : 18
گوگل دیروز : 17
بازدید هفته : 8,082
بازدید ماه : 21,002
بازدید سال : 373,617
بازدید کلی : 15,131,993
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2870)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3134)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2939)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3082)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

وقتي رفتارهاي شاهرخ و اميري رو مقايسه ميكنم زمين تا اسمان باهم تفاوت دارن .اميري طوري با ادم رفتار ميكنه كه از مصاحبتش لذت ميبرم برعكس شاهرخ كه فقط ميخوادتحقيرم كنه حالا چه لذتي ميبره خدا داند ميدونم ميخواد مثل بقيه زنها تو مشتش باشم به زانو در بيام كه اين ارزو رو مثل ارزوهاي برزگ من به گور ميبره.
صبح با صداي خدمتكار بلند شدم ميگويد:خانم يه اقايي بسته اوردن ميگن فقط به شما تحويل ميدن .
باعجله رفتم كسي منونميشناسه كه برام بسته ارسال كنه نكنه از طرف شاهرخ ازش هيچي بعيدنيست فقط ميخوادمنو بچزونه.
كناردرميايستم:بفرماييداقا.
مرد:شمارويا معيني هستين.
ميگويم:بله اين بسته از طرف چه كسي؟
مرد:من ازطرف اقاي اميري هستم كتابهاي داخل كارتون مال شماست درضمن اصرار من رو مبني براينكه حتما خودتون تشريف بياريد خواسته اقاي اميري بود بننده هم مامورم ومعذور بفرماييدفعلا خداحافظ..
چه خوشقول بسته اش سنگين باهزارمكافات ميبرمشون تو اگه اين نگهبان بود ريزه مشخصات اين مرد رو هم به شاهرخ ميداداگه بفهمه براي هردومون بدميشه اين خدمتكار هم كه تاقبل ازامدن او ميرودپس جاي نگراني نيست.
كارتون رو زيرتخت قرارميدم دراتاق رو ميبندم تاكسي بي اجازه واردنشه كتابهاچاپ جديدهستن ازدكترشريعتي وصادق هدايت .....خيلي كسان ديگه كه حتي اسمشون رو هم نشنيدم بايدسروقت موقعي كه عمارت جلوست اينها روبخونم چون ازجلدكتابهامشخصه كه جديدا حوصله دردسر ندارم.
اين چندهفته اي كه گذشته شاهرخ مشغول تدارك مراسم عروسيست كمترفرصت داره به ماسربزنه البته هرشب بايد قبل از اينكه اشكان بخوابه براي دقايقي هم كه شده ببينتش منم بابهانه هاي مختلف پيشش نميرم چندبارهم پيغام فرستادمثل ديروز كه خدمتكار بعدازبردن اشكان امد:خانم "اقاميفرماين تشريف بيارين پايين تااشكان بيقراري شمارو نكنن.
مريم:به اقا بفرماييدبنده سرم دردميكنه درضمن اشكان غذاش رو تازه خورده بهانه گيري نميكنه .
بيچاره اخرش اين خدمتكارها فلج ميشن ازبس ميرن بالا دست خالي برميگردن خوشم ميادكنفش كنم ببينه خوبه "نه.
درحين مطالعه درب اتاق به ضرب بازشد:اين بازيهاچيه دراوردي جايگاهتوفراموش كردي پرستاربچه بايد هميشه همراهش باشه ديگه تكرار نشه درضمن وقتي بهت دستور ميدم بايداطاعت كني حالام پاشو بياپايين.
مريم:اولامن مادرشم نه پرستارش اينوفراموش كردي دومااينجا اون شكنجه گاه نيست كه هرچي گفتي همه تاييدكنن من هروقت دلم بخوادميام پايين فروغ خانم كه همه وقت شمارو پركردن نيازت ديدن اشكان كه ميبينيش پرستاركه ديدن نداره.
شاهرخ:اتفاقا اگه دوست داري ميتونم به همونجابرت گردونم انگارخيلي مشتاقي خب فروغ هم همسرمه واختيارداره من "ولي توفقط پرستاري هرازگاهي اگه ميلم بكشه معشوقمم ميشي.
نقطه ضعفم رو فهميده باپوزخند:بدم نميادبرگردم ولي ايندفعه برعكس دفعه قبل زحمت رازداري رو به خودم نميدم يعني لايقش نيستي تو روهم با خودم ميبرم قعر دره باهم جناب سرهنگ بازجوووو.
دندان قروچه اي ميكنه:زبونت رو ازحلقومت ميكشم بيرون تازه اينو براي من ضعف ميدوني معلومه هنوزم بچه اي نه عزيزم اگه اراده كنم همون موقع با توله ات ميفرستادمت جهنم.
مريم:اون توله بايدم توله باشه چون ازتو من ازت كمك نخواستم به خواست خودت بود درضمن ماهي رو هروقت از اب بگيري تازست حاضرم برم جهنم ديرنيست افسوس نخور عزيزم.
باپوزخندميگويد:جهنم واقعي رو هنوزنديدي برات خواباي خوشي ديدم فعلاشب بخير.
ميدونم لاف نميزنه مردعمل تنها خصلت خوبش "
از امروز اشكان رو باخودش برده نميدونم كدوم جهنم دره اي دلم شور ميزنه بهش غذاميده يا رسيدگي بهش ميشه اخه حساس اگه جاش كثيف باشه ياغذاش ديربشه مثل ديوونه ها ميشه .
حوصله كتاب خواند ندارم يعني هيچي نميفهمم ساعتها گذشته خبري ازشون نيست انقدرقدم زدم كه رمقي تو پاهام نمونده ساعت از12شب گذشته كه برميگردن خودش ميارتش:بيابگيرش شيرش بده ميخوام ببرمش.
مثل گم كرده اي سفت تو بغلم ميفشارمش به نظرم لاغر شده سريع بهش شيرميدم انگارهيچي نخورده عين اين وحشي ها .
ميگويم:ازصبح كجا برديش كه اينجوري گرسنست.
شاهرخ:به تو مربوط نيست بايدعادت كنه درضمن اونجابهش خوب ميرسن ولي لوسش نميكنن.
بعداز شير خوردن خوابش برد شاهرخ ميخواد ازم بگيرتش نميدم بهش:بده ببرمش حوصله ندارم ها كاردستت ميدم.
باسماجت دربغلم ميفشارمش:بزارشب پيشم بمونه توقلقش رو نميدوني .
شاهرخ:قلقش خب دست منم مياد از اين برنامه همين عادت كن.
بزور ازبغلم كشيدش بيرون رفتم جلوي در ايستادم دستهام رو روي چارچوب قرار دادم :نميزارم ببريش مگه اينكه از رو جنازم ردبشي.
شاهرخ:به زبون خوش بياگمشو اينور.
وقتي ديدكنار نميروم از بازوم گرفت انقدرفشار داد كه نفسم داشت بندميومد :بهتره به حرفام گوش كني جوجه ايندفعه ميشكنمش شك نكن.
پرتم كرد رو تخت ورفتبه همين سادگي منو كنارزد مثل مگس نميزارم اب خوش از گلوت پايين بره بدبختي اشكان تو گلوم گيركده توسط او منو به زانو درمياره .
اين برنامه چندروز ادامه داشت اشكانم لاغرتر شده ديگه بچه شاد قبلي نيست وقتي ميادپيشم از بغلم جم نميخوره وقتي جاشو عوض ميكردم ديدم بين پاهاش سوخته حتما جاش رو مرتب عوض نميكردن لاي پاهاش پودر زدم چيزي پاش نكردم تاهوا بخوره زودتر خوبشه خودشم خوشش اومده مدام ميگه :ما..........ما........ما..ياد گاو افتادم چندبار ميبوسمش امروز بيشتر پيشم مونده .
غذاهاي موردعلاقش رو سفارش دادم درست كنن از ديدن غذاها ذوق زده شده بادست مشغول خوردن شده خب هيچكس مادر نميشه تا بابچه كناربياد.
خدمتكارامد:اقافرمودن اشكان رو ببرم.
باغيظ تودلم مبگويم:اقا غلط كرد .نميخوام با اين حرف بيشتر لجبازترش كنم بايد كمي كوتاه بيام .هردو پايين ميرويم شاهرخ روي مبل كنار شومينه نشسته ميگويم:سلام.
باسر جوابم را ميدهد ميدونه دمم زيرپاش گيره "كنارش مينشينم ميگويم:شاهرخ اصلابه اين بچه رسيدگي نميكنن .
شاهرخ:همه چيشو به موقع ميدن ديگه چه دردت .
لاي پاهاي اشكان رو باز ميكنم سرخيها رو نشونش ميدم :معلومه خوب ازش نگه داري ميكنن.
ازچشماش فهميدم عصباني شده ولي بخاطر اينكه عصبيم كنه :خب فروغ كه نميتونه يه سره به اين برسه دنبال كاراي عروسيه.
پس موقعي كه ميره سركار پيش اون ابليس ميمونه ميگم بچم عصبي شده تابهش دست ميزنه جيغ ميكشه حالافهميدم.
باعصبانيت ازكنارش بلند ميشم:من بهت گفته بودم اين طفل معصوم رو نزارپيش اون "ميبينم چندوقته مثل خود اون ديوونه شده نگو كمال همنشين بهش اثركرده ببين اگه ميخواي بامن لجبازي كني از بچه استفاده نكن اينم يكي مثل خودت ميشه روانيييييي وديوونه منم اينو نميخوام بريددنباله كارهاتون اينم بزارش پيش من يعني نميزارم ببريش.
شاهرخ باپوزخندنگاهي به قدوبالاي من كرد:مثلاميخواي چيكاركني خانم مرغه.
مريم:خودمو ميكشم ولي نميزارم ببريش پيش اون افريته "ببينش اين همون بچه اي كه از من تحويلش گرفتي هانننن.
شاهرخ:خب دوست داره اينجوري تربيتش كنه به تو ربطي نداره "اگرم ميخواي خودتو بكشي حرفي نيست ميخوام جربزت رو نشونم بدي.
ازخودم بيخود شدم فقطم شاهرخ منو ميتونه به اين حالت برسونه چاقوي ميوه خوري رو برميدارم هنوزم با لبخندبه حركاتم نگاه ميكنه باورش نميشه انقدر كله شق باشم بزار بچه ام رو كه كيخوادببره منم خودمو ميكشم.
بدون مكث رگ دست سمت چپم رو ميزنم خونم بلافاصله ميزنه بيرون جاري شده روي فرشها هم ميريزه شاهرخ با دست جلوي چشم اشكان رو گرفته تاشاهد ماجرا نباشه بلندميگويد:بيبيگل.........بيبي گل بيا اين بچه رو ببر .
بيبيگل هم سريع امد ميدونه وقي شاهرخ اينطوري صداش ميكنه يعني اتفاقي افتاده باديدنم به صورتش ميكوبه:خاك برسرم مادر اين چه كاريه اخه ازجونت سيرشدي.
مريم:بيبيگل بچه رو ببر ميوه اش رو بده منم از همه چي سيرشدم زودببرش.
اوهم بانگراني منو اورا تنها ميگذاره شاهرخ همونطورنشسته :خب ادامه بده منتظرم.
هرچند دست چپ خيلي دردميكنه ولي بااينحال رگ دست راستم رو هم ميزنم مثل ديوانه ها شدم فقط به هدفم فكرميكنم .
همينجور خونسرد روبه روش نشستم اوهم بهم خيره شده فكرميكنه اينم درد زايمان كه التماسش كنم با سماجت بهش خيره شدم تصويرش هرلحظه برام تارتر ميشه .
شاهرخ:نه خوبه جيگرش رو داري خوشم اومد اهل عملي ولي هركاري يه تاواني داره كه اينكارت تاوانش مردن" خودت خواستي .
به زورميگويم:پاشم ايستادم مثل مرد نه مثل تو كه فقط ظاهرت مردونست عينه بادكنك توخالي هستي جناب سرهنگ دوره ديده تو فرنگ.
ديگه هيچي نميفهمم.

وقتي به هوش امدم بازم تواتاق خودم هستم دور هردو دستم باندپيچي شده به دستمم سرم وصله به سقف خيره شدم ساعت حدود 3 شب رو نشون ميده يعني از اون موقع بيهوش بودم اشكانم كه تو تختش نيست نثل اينكه اين بازي تموم شدني نيست خوشحالم كه پيشش كم نياوردم اگه اين دفعه كوتاه ميومدم ديگه مدام ازم سواري ميگرفت.
چندروز مدام توفكر اميري هستم بدون اراده پرنده خيالم بسوي او پرواز ميكنه مخصوصا بافرستادن اين كتابها معلوم خيلي بايد غني باشه ازلحاظ اطلاعات "اخركتاب برام نوشته كه دفعه بعد اگه ديداري ميسر شد دوست داره نظراتم رو بهش بگم ....... .
مگس مزاحم وارد اتاق شدباپوزخندميگويد:باباجون به سگ گفتي زكي اين بايد دهمين جونت باشه كه دررفته بازم كه زنده اي.
بدون اينكه نگاهش كنم:تا جون تو رو نگيرم دست ازدنيا نميكشم .
شاهرخ:زبونت كه هنوز كوتاه نشده عيب نداره حالابهتري؟
مريم:بااجازتون .
شاهرخ دستي به استخوان سرم كشيد:ميدوني خيلي دوست دارم بدونم اين تو چي ميگذره اگه به ضررم باشه تودهنت يه ديناميت ميزارم" بمممممم منفجرميشه يعني هيچ چيزي برام انقدر لذتبخش نيست.
دستم هردوش بسته ست نميتونم تكانش بدم تا دست كثيفش رو ازسرم كناربزنم ميگويم:ارزوي منم خاركردنت پيش همست .
شاهرخ بلندخنديد:ارزو برجوانان عيب نيست عزيزم حالاكه من اختيارش رو دارم اينكارو برعكس انجام ميديم يعني من خارت كنم باشه عزيزم.
مريم:ميرسه اونروز ديرنيست منتظر باش من انتقام اين سه سال رو ميگيرم حتي به قيمت جونم .
شاهرخ با پوزخند ازروتخت بلندشد:منتظرم .
بايدكسي رو پيداكنم كه ازشاهرخ ضربه خورده باشه اونم ازاين والامقامها تابهم كمك كنه .باخوب شدن دستام ميتونم كتابها رو دستم بگيرم به صفحه اخر كه رسيدم نوشته اي خيلي كمرنگ بامدادنوشته شده انقدر كتاب رو نزديك وعقب ميبرم كه متوجه ميشم:
شاهرخ باغبونه ماهريه هرگلي روپرورش نميده واون گل رو تازماني نگهش ميداره كه شاداب باشه يا ازبوش مست بشه مواظب باش گل مريم "توگلي هستي كه هم زيبايي هم خوشبو وناياب ."

" رضا "
منظورش كاملا واضحه يعني از جانب شاهرخ خطري تهديدم ميكنه اين كلمات بهم هشداردادن "بايد باهاش حرف بزنم ولي چطوري ؟
انقدرباخودم كلنجاررفتم كه اعصابم خرد شده اخه اين منوازكجا ميشناسه اسم حقيقي من رو چراتونوشتش قرارداده تاصحت كلامش رو باور كنم .
فكري به سرم زد "بيبيگل" تنها راه حل .
ميرم پايين:بيبيگل خسته نباشي.
بيبيگل :زنده باشي مادرجون انقدرپايين وبالا نرو سرت گيج ميره ها خون زيادي ازت رفته فراموش كردي؟
مريم:نه يادم نرفته .
نگاهي به اطراف ميندازم هيچكس اينجانيست :بيبيگل من شماره ايري رو ميخوام.
بيبيگل گنگ نگاهم ميكنه:اميري كيه ديگه؟
مريم:هموني كه فروغ ميخواستش اونوميگم.
بيبيگل باتعجب نگاهم كرد:ميخواي چكار؟
مريم:بيبيگل اون اسم واقعي من رو ميدونه همه چيو ميشه گفت كه خبرداره ميخوام باهاش حرف بزنم.
زد به صورتش:واي مادرجون ميدوني اگه ديگرون بفهمن سره خودت و اقا ميره بالاي دار اخه اين ازخدابيخبر ازكجا فهميده.؟
مريم:منم ميخوام همينو بدونم شمارش رو لازم دارم برام گيرش بيار.
بيبيگل:ميخواي چي بهش بگي اخه؟
مريم:تو فقط شمارش رو گير بيار"بقيش بامن نترس هيچ اتفاقي نميافته .
شب موقع خواب بيبيگل امد برگه اي هم تو دستش بود :بيامادر ازاتاق اقا برداشتم تو دفتري يادداشت كرده بود "مادر مواظب باش .
الان نميتونم باهاش تماس بگيرم يه موقع سروكله اين پيداميشه اون موقع واويلا "خربيارو باقالي باركن.
تاصبح تو اتاق قدم زدم ازپنجره سرك كسيدم وقتي ماشين شاهرخ رفت بايد حدود يك ساعت بعد بايد تماس بگيرم .
بيبيگلم كنارم راه ميره مدام ميزنه پشت دستش از طرفي نگران منه ازطرفي شاهرخ كه مثل مادر بزرگش كرده .
تلفن رو برميدارم شماره ها رو ميگيرم :سلام با افسر اميري ميخواستم صحبت كنم.
بهم اطلاع دادصبر كنم بعداز چندلحظه :افسر اميري هستم بفرماييد.
زبونم بند اومده دوباره ميگويد: اميري هستم بفرماييد.
باصداي لرزان ميگويم:سلام .
اميري:سلام بفرماييد.
مريم:رويا معيني هستم اقاي اميري.
چندلحظه اي مكث ميكنه بعد با صدايي كه ناباووري ازش پيداست ميگويد:بسلام حال شما خانوم معيني.
مريم:ممنونم غرض از مزاحمت ميخواستم ببينمتون .
اميري:براي چي؟
مريم:حضوري بايد خدمتتون عرض كنم.
اميري:باشه حتما "كجا؟
مريم:من جاي خاصي رو نميشناسم فقط نزديك اين حدود نباشه .
اميري:پس بهتره من دنبالتون بيام.
مريم:باعث زحمت ميشه .
اميري:تعارف نميكنم ساعت 10 جلوي درب منزلتون هستم پس فعلا خداحافظ.
بيبيگل سريع امدكنارم:چي شد مادر ؟
مريم:ساعت 10مياد دنبالم تا بريم بيرون .
بيبيگل:مواظب باش "مواظب باش .گول ظاهر ادما رو نخوردي مادر "به هيچكس اطمينان نكن فقط ازش اطلاعات بگير همچنان اصرار كن كه رويا معيني هستي.
مريم:باشه حواسم هست"شمامواظب اشكان باش.
اماده ميشوم بوليزوشلوار ساده اي ميپوشم عينك دوديم رو هم برميدارم تالااقل نشناسنم اخه نصف صورتم رو ميگيره.
پشت در ايستادم وقتي عقربه روي 10ايستادبيرون ميروم بله انطرف منتظرمست.
باقدمهاي تند بسوي ماشنش ميروم بخاطر اينكه كسي شك نكنه جلو مينشينم :سلام اقاي اميري.
اميري:سلام بهتره زودتر حركت كنم.
بدون حرف تا مسيري پيش رفتيم كه از انجا فاصله دوري داشت كنار كوچه اي خلوت نگه داشت:ببخشيدكه جاي بهتري نميتونم ببرمتون چون اگه كسي ببينه هم براي من مشكل ساز ميشه هم براي شما .
مريم:خواهش ميكنم من بايد ازشما عذرخواهي كنم كه وقتتون رو گرفتم.
كتاب رو ازكيفم خارج ميكنم صفحه موردنظرم رو ميارم به طرفش ميگيرم:اين چه معني ميده اقاي اميري.
نگاهي به نوشته كرد:بايدمعناي خاصي براي شماداشته باشه براي شما درست نميگم.
مريم:من رويا معيني هستم چه اصراري داريد كه منو مريم راستين نام ببريد.
اميري:چون شما مريم راستين فرزند محمد به شماره شناسنامه 158 هستين صادره از تهران "سومين فرزند خانواده .مادرتون توي تصادف فوت كرده "دوستي به اسم زهرا داريد معرفتون به همون گروهي كه عضوش شديد كه الانم با مسعود ازدواج كرده بازم بگم؟
ماتم برده فقط نگاهش ميكنم ادامه ميدهد:من شما رو كاملا ميشناسم قبل از اينكه دستگيربشيد همراه مسعود بوديد يادتونه كه تواتاق خلوتي بوديد با دقت اطراف رو مينگريستيد "ماشما رو كاملا ميديدم قرار بود با مسعود ازدواج كنيد البته بهتون پيشنهادداده بود كه شمام فرصت جواب دادن بهش رو پيدا نكرديد چون دستگيرشديد وتوسط همين جناب معين الملك بازجويي شديد وتوسط اردشير شكنجه وبه جرم حمل موادمخدر كه بخاطر اعتيادپدرتون بهتون نسبت دادن .
با تته پته ميگويم:ولي شما اينهمه اطلاعات رو از كجاميدونيد.
اميري:هنوزم برسر ايده هاتون كه برابري ومساوات هستش هستيد.
مريم:انقدر برام ارزش داشتن كه زيره اون همه شكنجه دوام اوردم.
اميري:پس مايليد هنوزم به فعاليتهاتون ادامه بديد؟
خشكم زد ايندفعه راه برگشتي برام نيست ديگه شاهرخي وجود نداره كه نجاتم بده ميگويم:وضعيت من با قبل فرق كرده الان بچه دارم كه اگه دوباره دستگير بشم ديگه دربرابر اين طاقت ندارم كه بچمو جلوي چشمم شكنجه كنن.
باچشماي ازحدقه زده بيرون ميگويد:يعني اون بچه متعلق به خودتون وپرستارش نيستيد؟
مريم:بله اشكان پسرمه.
اميري:وپدرش؟
مريم:جناب سرهنگ شاهرخ معين الملك .
اميري:چييييييييييييييي ؟شاهرخ .
مريم:بله شك نكنيد.
اميري:ولي اون كه داره بافروغ ازدواج ميكنه" اونم ميدونه؟
باسراشاره ميكنم كه بله بادست محكم به فرمان ميكوبه:اي پستفطرت شما الان چه نسبتي باهاش داريد.
مريم:منم همسرشم ولي صيغه اي"شماهنوز به سوالم جواب نداديد كه منو ازكجا ميشناسيد.
بااخمهاي درهم ميگويد:بهتون اطمينان ميكنم من..................... . اميري:ببينيد اين حرفي كه ميزنم بايدپيش خودمون باشه نميدونم چرادارم بهتون اطمينان ميكنم

شايدبه اين دليل باشه كه زير اون شكنجه ها دووم اوردين منم جزو فعالين سياسي هستم البته مخفيانه يعني هيچكس نميدونه حتي مادرم "انقدر محتاط رفتارميكنم كه تاحالا هيچكس نفهميده حتي همسرم

بادهان باز به دهانش چشم دوختم ادامه ميدهد:بخاطرهمين اعضابه جز اشخاص مشخصي هيچوقت منو نميبينن "اون اشخاص هم جزوشون مسعود هم هست كه بهش خيلي اطمينان دارم ولي هنوزبهش زنده بودنت رو اطلاع ندادم "خودتم ميدوني كه خيلي دوستت داشت بخاطرسرسختيت ولي الان بادوستت ازدواج كرده همچين ادمي نيست ولي چيزي نگفتم بهش اين روزا سرش خيلي شلوغ ازهمه طرف توفشاره .ازموقعي كه خبراعدامت توروزنامه ها نوشته شد مثل ديوونه ها داره فعاليت ميكنه اينروزها مدام روي جنگ مسلحانه تاكيد ميكنه متوجه منظورم شدي؟
هنوزم تو بهتم ميگويم:منظورت تروره؟
اميرس سري برام تكان داد واي خداي من :اينجوري كه همه تو دردسر ميافتن تازه اسلحه ازكجا ميخواد بياره مگه بچه بازيه.
اميري نگاهي به ساعتش كرد :بهتره برگرديم درباره اين موضوع بايد سرفرصت صحبت كرد يه موقع شاهرخ مياد ميدونم كه زير نظرت داره .
باموافقت من برگشتيم دوخيابان انطرفتر پياده شدم تاكسي نبينه باقدمهاي سست بسوي سلولم رهسپارم يعني اميري هم جزو ماست اون ديگه چرا ؟چطورتابحال هيچكس متوجه نشده"پس مسعودينا اون اعلاميه ها واطلاعات دقيق ومحرمانه رو از طريق اون بدست مياوردن .......... .
به چيز محكمي خوردم سرم رو كه بالا گرفتم چشمان كنجكاو شاهرخ بهم خيره شده "واي اين ازكجاپيداش شد نگاهي به اطراف كردم معلومه تازه از ماشين پياده شده چون هنوز درش بازه ولي من كه تا خونه هنوز يه خيابان فاصله دارم حتما ديدتم .
شاهرخ:ايينجا چه غلطي ميكني؟
باتته پته ميگويم:اومدم قدم بزنم اشكالي داره.
شاهرخ:سوارشوبريم خونه معلومه درنبود چه كارهايي نميكني .زودباش سوارشو.
به رانندش سلام كردم بيچاره ازترس شاهرخ بدون اينكه نگاهي بهم بكنه جوايم رو داد راه افتاد شاهرخم كنارم نشست دستم رو توي دستاي پرقدرتش فشارميده .معلومه كه يه جنگ حسابي درپيش داريم.
سريع رسيديم راننده ماروپياده كرد شاهرخ:ميتوني بري" به تيمسار بگو برام مشكلي پيش اومد .
دروباز كرد رفتيم داخل دستام رو همينجور گرفته ميريم عمارت عقبي ميخوادبيبيگلم سوال پيچ كنه اخه سابقه نداشته تنهايي جايي برم .
اشكان باديدنمان بسويمان پركشيده"شاهرخ دراغوشش ميگيره .اشكانم گفت:با........با .
تعجب كردم من كه چنين كلمه اي رو بهش يادنداده بودم شاهرخم ذوق كرده مدام ميندازتش بالا "هردوشون خوشحالن ميرم بسوي پله ها كه صداي شاهرخ متوقفم ميكنه:زودبيا پايين فكرنكن يادم رفت منتظرم .
عجب ادميه غيرقابل پيش بيني دوباره بااشكان مشغول بازي ميشه فقط بلده منوگازبگيره اي لعنت بهت مردك.
لباسام رو عوض ميكنم بيبيگل اومدداخل اتاق :واي مادرجون "اقاكجاديدتت؟
از لاي درسرك ميكشم نه نيومده بالا درضمن صداي خنده اشكانم مياد باخيال راحت ميگويم:يه خيابون فاصله داشتم كه ديدمش "حالا خداروشكرمنو دوخيابان پايينتر پياده كرد وگرنه بايد هرسه تامون اشدمون رو ميخونديم .راستي ديديد اشكان بهش گفت بابا.
بيبيگل:اره مادر خودم بهش اطلاع دادم شاهرخ بعدازرفتن تو زنگ زد تا عباس براش يه سري مدارك رو ببره بعدش مثل اينكه پشيمون شد گفته بود نميخواد بياره خودم ميام "واي مادرجون انقدر ايت الكرسي خوندم يه دفعه به سرم زد تابه اشكان بابا رو ياد بدم فكم دردگرفت انقدر براش تكرار كردم اخ كه قربون قدوبالاش برم باهوشه مادرجون چون به محض ديدن شاهرخ همون كلمات رو تكرار كرد براش كيكم پختم براي جايزش .حالا پاشو بريم پايين تاشك نكرده.
اول من ميروم اشكان رو پاي شاهرخ ايستاده داره با موهاش بازي ميكنه انگشتش رو كرد تو چشم شاهرخ "گفتم الانه كه بزنه درگوشش .ولي او باخنده به اينكارتشويقش ميكرد بچه هم ذوق كرده .
شاهرخ باديدن من لبخندش محو شد اشكان رو گذاشت پايين :بابايي برو با اسباب بازيات بازي كن اگه پسر خوبي بودي بازم باهات بازي ميكنم باشه.
طفلك رفت سر وسايل خودش "شاهرخ:خب منتظرم بيرون چه غلطي ميكردي؟
بابياد اوردن حرفاي اميري همه انرژيم رو براي جنگ بكارگرفتم:منم بهت گفتم رفته بودم قدم بزنم.
شاهرخ:بااجازه كي؟
مريم:بااجازه خودم .
شاهرخ:خب پس سركش هم شدي "اره؟
مريم:براي بيرون رفتن نميدونستم بايد كسب مجوز كنم .
شاهرخ:بچه رو هم كه نبرده بودي پس معلومه جاي خاصي رفتي.
با چشماش خيره شدم:اگه ميبردمش كه فكرميكردي ميخوام فرار كنم درضمن دلم گرفته بود "ميدوني از كيه به تنهايي بيرون نرفتم حالا مگه چي شده ؟
شاهرخ:عين سگ داري دروغ ميگي ميخواستي قدم بزني اين باغ به اندازه كافي بزرگ نيست كه توش قدم بزني "بگودلم ددر ميخواد اونم بدون بچه كه كيف كني .اره؟
مريم:فكركردي همه مثل فروغ جونن كه صدقلم ارايش كنن باماشينشون دوره بيافتن ودل پسراي مردم رو اب كنن .
شاهرخ:اسمش رو تو دهن كثيفت نيار ................
وسط حرفش ميپرم:كثيف منم يا تو يافروغ جونت "فكرت مسمومه اقا كافر همه را به كيش خيش پندارد "انقدر رذل نشدم بيافتم توخيابونا از اين به بعدهم هروقت دلم بخواد ميرم بيرون .بهنه الكي هم نيار بعد سه سال من ازخاطره ها رفتم درضمن انقدر مردم مشكل دارن كه به فكر امثال من نيستن .
شاهرخ:ميدونم چي داره تو سرت ميگذره دنبال لقمه چرب و نرم ميگردي كه باهاش بري ددر ؟
بايد مقابله به مثل كنم اين مغزش خرابه هرچقدر بگم بازم حرف خودش رو ميزنه پس بهتر كه ديوانش كنم:اره "خب .توكه چندوقت ديگه عروسيته وبعدش ديگه يادي ازمن نميكني بايد به فكر تنهاييام باشم .صيغمونم كه داره تموم ميشه منم ميتونم برم دنبال سرنوشتم اينطور نيست عزيزم.
رگهاي گردنش بيرون زده نگاهي به اشكان ميكنه تو دنياي خودشه خوش به حالش ميگويد:بيبيگل بيا اشكان رو ببر تو باغ كمي بگرده .
اشكانم به محض شنيدم اين حرف دست ازبازي كشيد بلندشده كه بره قبلا هم گفتم خوردنيهاوگشتنيها رو خوب ميشناسه .بيبيگل اومد پايين نگاهي به من كرد كه باچشمك خيالش رو راحت كردم با رفتن انها حالا تنهاييم.
شاهرخ:خب گفتي كه به فكر ايندتي درسته؟
مريم:بله "شمامگه به اينده فكر نميكنين.
شاهرخ:چرا منم برنامه هايي دارم ولي درباره تو وقتي كه منو فروغ عروسي كرديم ميشي نديمه زنم "تاالان هرچي مفت خوردي خوابيدي ديگه بسه بايدكاركني درعوضش به جاي حقوق بهت جاميدم كه بخوابي وغذاتم بخوري وبچه ات رو هم نگه داري يادت باشه اگه فروغ ازت ناراضي باشه بلايي سرت ميارم كه مرغاي اسمون به حالت گريه كنن.
خب اينجوريه باشه ميگويم:براي خدمتكارشدن اراده خودم مهمه درضمن ميرم جاي بهتر" بچه هم پيش فروغ جون بمونه خب فرزندخوانده تو كه هست بايد مراقبش باشه .راستي گفتي برم كلفتي چرا بايد اينكارو كنم ميتونم شوهر كنم تانون بدون منت بخورم اين حرف اخرمه .
شاهرخ خنده عصبي كرد :كه شوهر كني .
مثل ديوونه ها شد به طرفم يورش اورد :حسرتش رو به دلت ميزارم هرزه.......... .
دادميزنم:هرزه اون فروغ حرومزادست .
شاهرخ:اونم يكي مثل تو همتون سرتاپا يه كرباسيد .يه چيز ميخوايد پول ولذت درست نميگم.
ازش واقعاترسيدم ازچشماش نفرت ميباره "بهم خيره شده باوحشيگري لبهام رو ميبوسه البته بوسه كه چه عرض كنم انگار گازم گرفته .
هرچقدرتقلا ميكنم فايده نداره مثل شيري كه شكارش رو تيكه وپاره ميكنه داره باهام رفتارميكنه .خيلي احساس بديه تابحال اينجوري نديده بودمش لذت نميبرم دارم عذاب ميكشم .
ولم كرد داره نفس نفس ميزنه :من ميكشمت اگه بدونم پاتو كج گذاشتي" سوزي رو براي خودت عبرت كن دختره ي احمق اگه خيلي دوست داري ميتونم استخوان هاش رو نشونت بدم بلايي بدتر ازاون درانتظارته .
حرفي نميزنم بانگاهي سرشار ازكينه بهش مينگرم ادامه ميدهد:درضمن تا يه هفته ديگه عروسيه" خودت رو اماده كن بايد نديمش باشي هركاري گفت انجام ميدي هركاري متوجه شدي؟
باپوزخندبهش مينگرم فكم رو گرفت:به چي لبخندميزني احمق.
مريم:به اينكه چقدرپستي سگ بايد جلوت لنگ بندازه "يادت نره رفتن من به ته دره مساوي سقوط تو هم هست چون بندي ازمن بهت وصل شده بهتره ديوونم نكني ميدوني (به سرم اشاره كردم)من قاطي دارم يه كاري دستت ميدم كه تااخرعمرت مثل سگ عوعو كني .بهتره دست ازتحقير كردن من برداري خوك كثيف.
شاهرخ:ببين مثل اينكه تو هنوز منو نشناختي من اگه منافعم توخطرباشه هم تو وهم اون بند رو از بين ميبرم اينو تو مغز پوكت فرو كن .
يعني حاضره حتي اشكانم بكشه "براي اون جونش درميره .بايد بهم اثبات كنه باقدمهاي بلند ميرم بيرون اشكان رو تاب نشسته درمقابل چشمان حيرت زده بيبيگل ميگيرم ميارمش هنوزم تو وسط پذيرايي ايستاده .اشكان رو ميگيرم جلوش ميگويم:حالا وقتشه تامنو اين بند رو نابود كني مردباش به حرفت عمل كن .
اشكان دستهاش رو براي رفتن به اغوشش دراز كرده با ناباوري بهم نگاه ميكنه ميگويد:منم گفتم وقتي كه برام خطرافرين باشين اينكارو ميكنم نه حالا.
مريم:اون موقع شايددستت بهمون نرسه بهتره از فرصت استفاده كني زودباش.
شاهرخ:زير سنگم باشين گيرتون ميارم "حالام برو كنار .
اشكان هنوز دستش درازه حرصم رو سراين خالي ميكنم چندتا ميزنم تو صورتش دادميزنم:اين بابات نيست حرومزاده براي چي ميخواي بري بغلش.
بچه مات مونده گريه ميكنه شاهرخ به زور ازدستم ميگيره چندتا سيلي جانانه نثارم ميكنه :بابچه چيكارداري رواني.
فريادميزنم:من روانيم يا تو كرديم درضمن اين بچه منه هرطور صلاح بدونم باهاش برخورد ميكنم اصلا دلم ميخواد بكشمش.
دراون لحظات واقعا ديوانه شده بودم موهاش رو تو دستام گرفتم بچه هم مدام جيغ ميزنه "موهاي اشكان رو از دستم جداكرد پرتم كرد روي زمين .بيبيگل با شنيدن صداي فريادمون امد تو اول اشكان رو گرفت برد بيرون.
شاهرخم ازموهام گرفت كشون كشون از پله ها بردم بالا تواتاقم موهام رو دور دستش پيچيد موهامم كاملا بلندشده بود دردش صدبرابر :موهاي بچه شاهرخ رو ميكشي بلاي سرت بيارم كه كيف كني.
رفت بيرون لحظاتي بعد با كابلي تو دستش برگشت واي هرضربه اش مثل بريدگي تيغ ميمونه اولش زياد حس نميشه ولي چندلحظه بعد شديدا ميسوزه .از حرصم بلند ميخندم اشكامم از گوشه چشمم پايين مياد مگه من چقدر گنجايش دارم ادمم"ادمي هم صبري داره .
باخنده هاي من جريحتر ميشه لباسم كه قبلا توسط خودش تيكه پاره شده بود ديگه هيچي ازش نمونده تمام فرش غرق خون شده "كاملا خودشو خالي نكرده .
ازته دل فرياد ميزنم تاشايد خدابشنوه منه فراموش شده رو انقدر جيغ ميزنم كه از حال ميروم.
وقتي چشم باز ميكنم تمام بدنم بيحس شده حتي نميتونم دستم رو تكون بدم با حركت دادن سرم انگار به يكباره هزارتاسوزن به بدنم فرو شدن .نگاهي به خودم ميكنم لباسام عوض شده رو تخت تميز هستم .
انگار كسي وارد اتاق شد كنارم نشست چشمام رو بستم سعي ميكنم منظم نفس بكشم تا فكركنن هنوزم بيهوشم .
نبضم رو گرفت:خيلي ضعيف ميزنه اگه ميخواي بكشيش بيا بهت قرص بدم به ثانيه هم نميكشه تموم ميكنه.
صداي خود اشغالشه :ديوونم كرد دكتر نميخواستم اينطوري بشه يه لحظه خون جلوي چشمام رو گرفت به اين قدوبالاي ضعيفش نگاه نكن زبونش از صدتا مارو عقرب بدتره اتيشم زد.
دكتر:خودت ميدوني كه خيلي ازقتلها تواين لحظه ها اتفاق ميافته .
شاهرخ كه توصداش نگراني موج ميزنه:خب حالا بهترميشه يا نه؟
دكتر :يه جاي سالم تو بدنش نيست بايد بهوش بياد تابامعاينه بفهمم جاييش لمس شده يا نه "چندوقت پيش موردي رو با كابل زده بودن از گردن به پايين لمس شده بود مثل يه تكه گوشت افتاده بود رو تخت خدابه جوونيش رحم كنه تااسيب جدي بهش نرسيده باشه .فعلا من ميرم كسي بايد پيشش باشه تابهوش كه اومد بهم اطلاع بده.
رفتن بيرون ازحرفش يخ كردم يعني منم مثل اون دوستمون كه در اثر شكنجه فلج شده بود بشم .اروم ارو دست وپام رو حركت ميدن درد خيلي شديدي دارن پس معلومه هنوزم عصبهاشون كارميكنه .
دوباره كسي امد ازعطرياسش فهميدم بيبيگل كنارمه.صداي گريه اش بلندشده كمي كه ارومترشد برام قران ميخونه خيلي وقته نشنيده بودم يه حس ارامبخشي تو وجودم ريخت واقعا به خواب ميروم .
كسي كنارم وول ميخوره سرش رو به سينه ام ميماله بايد اشكان باشه با ياداوري ديونه بازيم اشكام روان ميشه معلومه دلش شير ميخوادكه اومده سراغم بااصوات نصفه ميگويد:ما...............ما.... با دستای كوچكش ميزنه به سينم "دهانش رو از رو لباس ميزاره رو سينه ام شروع ميكنه مك زدن دلم داره كباب ميشه .
اين بدبخت تر ازمنه كه شده بچه من صداي شاهرخمياد:پس اين بچه كجاست بيبيگل.
بيبيگل:والا نميدونم اقا الان تو اتاقش بود.
مامان هميشه ميگفت بچه ازبوي مادر پيداش ميكنه .درب اتاق باز شد شاهرخ:بيبيگل بيا اينجاست.
بيبيگل باقدمهاي سريع كه صداش ميايد امد تو اتاق :واي مادر جون دلم هزار راه رفت .
ميخواد جداش كنه "لباسم رو چنگ ميزنه و گريه ميكنه .
شاهرخ:مگه بهش غذا ندادي كه اومده سراغ مريم.
بيبيگل:اقا الان دو روزه كه شير مادرش رو نخورده هنوز از شير نگرفتيمش نميبينيد مدام بهانه ميگيره الانم كه از رو لباس داره مك ميزنه .
اشكان جبغ ميكشه با چنگهايي كه به سينه ام ميندازه دردم صدبرابر ميشه ولي برام شيرينه چون موهاش رو گرفتم بهتره اونم عذابم بده .
شاهرخ:حالا بزار كمي بخوره شايد اروم شه .
بيبگل:ولي اقا از سينه اش خون مياد بجاي شير.
ضداش كلافست:نميدونم خودت يه كاريش كن.
دروبست ورفت "بيبيگل مانده چكاركنه ناچارا چشمام رو باز ميكنم ولي ميسوزه او با ديدنم جيغ ميزنه .
بيبيگل دستش روبسوي اسمون دراز كرد شكرگذار شد :مادرجون من كه نصف عمر شدم الان سه روزه كه بيهوشي .
ميخوام حرف بزنم كه گلوم ميسوزه با سر اشاره ميكنم تا بلندم كنه باهزارمكافات پشتم بالش ميزاره تا كمي بنشينم .
اشكان با ديدن سينه ام چشماش برق ميزنه اولش خونش رو با دستمال ميگيريم بعد ميدم بخوره .وقتي سيرشد خوابيد نذاشتم بيبيگل ببرتش كنارم خوابوندمش موهاي مشكيش رو نوازش ميكنم اشكهام همينجور داره مياد عذاب وجدان دارم "اخه چطور تونستي اينكارو باهاش بكني اونم ايني رو كه بيشتر از جونت دوسش داري .
كسي به درب اتاق زد نميتونم جوابش رو بدم خودش وارد ميشه دكتره.
نه من چيزي ميتوانم بگويم نه او حرفي زد از معاينه پاهام شروع كرد كه مردك رذل هم واردشد نگاهش هم نكردم .
دكتر ببين پاهات درد ميگيره سوزني رو درپام فرو كرد باسراشاره كردم كه درد رو ميفهمم همه جارو معاينه كرد فقط تنها جايي كه به درد حساسيت نشون نداد انگشت كوچيك دست راستم بود هرچقدر توش سوزن فرو كرد نفهميدم گرفتش وكمي ماساژش داد بازم فايده نداشت با تاسف سري تكان داد :انگشت كوچيكش عصبهاش مرده يعني ميشه گفت فلج شده.

انگار نه انگار خداروشكركه بازم فلج نشدم ميتونم راه برم دستامم كه سالمه بجز اين اگشتم بازم جاي شكرداره.
شاهرخ:يعني هيچكاري نميشه كرد؟
دكتر:نه وقتي عصبش مرده نميشه كاري براش انجام دادسرهنگ.
نگاهي به اشكان كه كنارم خوابيده ميكنه :هنوزم بهش شير ميدي؟
باسرجواب بله ميدهم.دكتر :برات دارو دست ساز ميارم تابتوني بهش شيربدي.
نگاه شاهرخ رو روي خودم حس ميكنم ولي ديگه برام ارزش نداره .

تاچند روز مدام بيبيگل به تمام تنم دارو ميزنه جاي كابلها براي هميشه ماندگارشده مثل زخم قلبم/

مثل مجسمه شدم سراسر وجودم سرشار از كينه ست يه روزي هم زهرم رو بهش ميريرزم.ر
روزها سريع ميگذره يادم امد كه تواين هفته عذاشونه بخاطر همين همه درتكاپوهستن .بيبيگل بيچاره يه پاش اونور از طرفي هم حواسش به منو اشكان هم هست "به سفارش شازده خياط امد تااندازم رو بگيره نصف شدم تواين چند روز .همه صورتم كبود شده خيلي برام جالبه كه بااين قيافه بايد بين مهمانها حاضربشم .بيچاره خياط باتعجب نگام ميكنه دلسوزي توچشماش موج ميزنه هميشه ازترحم بيزار بودم .
امروز بعدازظهر بيبيگل امددنبالم:مادرجون اقاگفتن بيايد عمارت جلويي كارت داره.
به احترام بيبيگل صدام روپايين نگه ميدارم:اقا غلط كردن بگيد من به اون گورستون نميام.
بيبيگل:مادر ميخواد سفره عقداينا رو نشونت بده بهتره بيايي اينجوري به نفع خودته نميگه داره حسودي ميكنه.
ميبينم راست ميگه با هم به سمت جلو ميرويم همه جا ريسه كشي شده ميزوصندليها رو هم فعلا همونجور كنار ديوار گذاشتن تا بعدا بازش كنن براي مهمانان رذل.
داخل سالن خيلي زيبا اراسته شده مخصوصا جايگاه عروس و داماد با تورهاي زيبا وگلهايي كه من به عمرم نديدم .
جايگاه موزيك هم مشخصه "توسالن هيچي نيست قراره اينجا رو هم صندلي بچينن همراه بيبيگل به طبقه بالاميرويم واي ازديدن سفره عقد دهانم باز مونده خيلي زيباست نميدونم چطوري وصفش كنم رويايي .شاهرخ در حال دستور دادن به ديگران امد وقتي چشمش به من افتاد حرفش رو قطع كرد نزديكم امد :چطوره ميپسندي؟
مردتيكه احمق انگار اتاق عقد منه از من ميپرسه جوابش رو نميدهم تازگيها وقتي صداش رو هم ميشنوم حالت تهوع بهم دست ميده چه برسه ديدنش.
به سمت اتاق خواب راهنماييم ميكنه تختخواب دونفره كه دروش با تورهاي سفيد مثل اتاق عقد احاطه شده دستي بهشان ميكشم حريره چقدر هم نرم ولطيفه.روي تخت خواب پراز گلهاي رز كه پرپر شدن "فكركنيد اومدم حجله شوهرم رو ميبينم تازه بايدلذت هم ببرم.من ارزو نداشتم اين اتاق اين فروغ اونم حجله من كه تو زندان توجاي كثيف .
تازه اونم با رسوايي "نگاه خيره شاهرخ رو حس ميكنم لبخند كجكي ميزنم هنوزم نميتونم درست حرف بزنم وبخندم :مبارك باشه شاه داماد اميدوارم دركنارهم همچنان عذاب بكشيدرنگ خوشبختي رو هيچوقت نبينيد حسرت به دل بمونيد مثل سگ هرجفتتون ازدنيا بريد كه بازم اميد دارم درحسرت مرگ بمونيد چون بايد عذاب بكشيد اينم دعاي خيرم براي شما جناب بازجو.
خشكش زده نگاهي به دستمال ابريشم كنار تخت ميندازم بالبخندميگويم:فكرنكنم نيازي به اين داشته باشيد چون قبلا انجام شده مگه نه؟
از اتاق خارج ميشوم اتش زير خاكستر دوباره شعله ور شده من اينجانميمونم تا بيشتر عذاب بكشم حسرت ديدن بچه رو به دلت ميگذارم بايد برم تاديرنشده.
فكري به سرم زد تلفن رو برميدارم ولي نه ممكنه سروكلش پيدابشه بايد دندان رو جگر بگذارم .همه كتابهايي رو كه اميري بهم داده ميدمش به بيبيگل:اينها رو هيچوقت نبايد شاهرخ ببينه يه جوري ترتيبشون رو بده.
بيبيگل:باشه با اشغالها ردشون ميكنم بره خيالت راهت باشه .
بانگاهم سرتاپاش رو ميكاوم تواين مدت ازمادر برام كمتر نبوده بهتره بيخبر برم تا توي دردسر نيافته بلندميشم چندبار صورتش رو ميبوسم باتعجب ميگويد:چي شده مادرجون ؟
ميگويم:هيچي دلم خواست يه دفعه ببوسمتون اشكالي داره؟
بيبيگل:نه عزيزم بيا منم ببوسمت.
عطرتنش رو به ريه هام ميكشم تنها كسي كه تواين خونه برام خاطره خوش گذاشت همينه.
صبح وقتي همه رفتن عمارت جلويي شماره اميري رو از حفظم ميگيرم بازم منتظر ميمانم :اميرس هستم بفرماييد.
مريم:سلام جناب اميري.
توصداش نگراني موج ميزنه :اتفاقي افتاده خانم معيني؟
مريم:نه ولي امروز تو همون خيابان منتظرم باشيد راس ساعت 2.
اميري:باشه پس فعلا خداحافظ.
مقداري لباس فقط براي اشكان برميدارم خودم هيچي ازاين خونه لعنتي نميخوام نامه اي مينويسم:
شاهرخ دعاهايي رو كه كردم هيچوقت فراموش نكن اگه بلايي سرتون ميادتصويرمن هميشه جلوي چشمات باشه .ميرم تابدون دردسر زندگي كنيد البته نه بخاطرشماميخوام خودم راحت بشم درضمن اشكان رو هم همراهم ميبرم تااون افريته كاريش نداشته باشه ميترسم منافعت به خطربيافته اذيتش كني "حسرت ديدنش رو به دلت ميزارم اگه دلت بچه خواست فروغ جونت بايد ازهيكل خوشگلش بگذره برات توله پس بندازه .دنبالمون نگرد دفعه قبل بي عقلي كردم ولي ايندفعه فكرپيداكردنم رو از سرت بيرون كن .اينم ياداور بشم من هميشه تو كمينم مواظب خودت باش البته با مدارك معتبري كه تواين مدت از گاوصندوقت برداشتم ميدوني كه اگه به دست يكي ازاين گروهها بيافته فاتحه همتون خوندست پس بهتره دست از سر مابرداري .
دشمن سرسخت تو مريم
خب اينم نامه تاش ميكنم ميزارمش روي ميز تاچشماي كورش ببينه .خب نيم ساعت ديگه بايد سرقرار باشم همه سرشون شلوغه حواسشون به مانيست ولي محض اطمينان به يكي از خدمتكاران ميگويم:اشكان بيقراري ميكنه كمي ميبرمش بيرون.
ميدونم كه يادش نيره تو اين هيري ويري بره خبربده كه من رفتم با قدمهاي تند اين خيابان نفرين شده رو ترك ميكنم مدام پشت سرم رو نگاه ميكنم خداروشكر هيچكس نيست .سر قرار رسيدم ماشين ايمري از دور پيداست نفس راحتي ميكشم به محض رسيدن خودمو ميندازم توش .
بدون حرف باسرعت دور ميشه به جاي خلوتي رسيديم بدون مقدمه چيني ميگويم:من ديگه به اون خونه برنميگردم.
باتعجب ميگويد:چييييي؟
ميگويم:بهتره برام يه جايي رو پيداكني كه هيچكس منو نشناسه چون اگه شاهرخ پيدام كنه فاتحه هممون خوندست.
اميري:اخه چرا ؟
مريم:چون براش نامه نوشتم كه ميرم البته بايد شب بتونه بخونتش ميدوني كه فردا عروسيشونه.
اميري:حماقت كردي دختر اخه اين چه كاري بود كردي.
عينك دوديم رو برميدارم:خوب به من نگاه كن توقع داري بازم تو اون جهنم ميموندم .مچ دستام رو نشونش ميدم جاي بخيه ها معلومه "انگشت ناقص شدم رو هم همچنين.
مريم:ميخواي بدنم رو هم نشون بدم كه چه بلايي سرم اورده اگه نميتوني جايي برام پيدا كني ميرم بدون دردسر.
درماشين رو كه ميخوام باز كنم بازوم رو ميگيره:كجا؟بهتربود از قبل بهم خبر ميدادي تاجاي مناسبي رو با بچه ها برات در نظر ميگرفتيم.
مريم:نميتونستم ازجام پاشم .
سرش رو روي فرمان ميگذارد ميدونم اوهم مثل من اضطراب دارد كمي كه فكر كرد ميگويد :من يه اپارتمان خالي تو دماوند دارم ولي بگم امكانات زياد نداره .
مريم:اشكالي نداره هرچي باشه فقط از اين تهران جهنم دره دور باشه.
به سرعت پيش ميره نفس راحتي ميكشم ميدونم كه ميشه بهش اعتماد كرداز تهران خارج شديم "اشكان طفلك هم خوابش برده .
همه جا خاكيه جلوي خانه اي نگه ميدارد درو باز ميكنه و وارد ميشيم پر از درخته ولي معلومه بهش رسيدگي نشده چون درختان كج وكوله و بدون بار تهش خانه اي هست اشكان رو ازم ميگيره تا راحتتر پيش برم .
چراغ رو روشن ميكنه همه جا پراز گردوخاك چندتا مبلم هست كه با پارچه سفيد روش رو پوشوندن ميگويم:اينجا رو كه كسي نميشناسه .
ميگويد:نه اينجا ارث پدريمه كه فعلا به اسم مادرمه كه اونم براش تو تهران خونه گرفتم پس كسي شك نميتونه بكنه.
دوتا اتاق خواب داره اشپزخانه اش دلبازه به سمت باغه .درسته خيلي كثيفه ولي من دوسش دارم.
اميري :من ميرم بيرون يه سرس وسايل بخرم تو اينجا هيچي براي خوردن نيست.
شرمنده شدم ولي چاره اي كه نداشتم خوب شد قبلا پولهايي رو كه كار كده بودم رو همراهم داشتم تا زير منت نمانم.
همه وسايل خانه تكميل بود فقط نياز به يه خانه تكاني حسابي داشت كه خودم تنهايي تميزش ميكنم.
باامدن اميري غذا كباب گرفته با مقداري وسايل براي يخچال باهم مشغول ميشويم ولي معذبم برعكس من اشكان با اشتها ميخوره غريبي هم نميكنه .
اميري با تعجب بهش نگاه ميكنه:خيلي خوبه بچه خوش خوراكيه .
ميگويم:براش اول شكم مهمه به بقيه مسائل كاري نداره .
با ذوق بهش غذا ميدهد معلومه بچه دوست داره از برق چشماش ميفهمم.ميگويم:جناب اميري شما كه انقدر بچه دوست داريد چطور تاالان بچه دار نشديد؟
هاله غمي به صورتش اومد:من نميخوام از همسرم بچه داربشم .
سوال ديگه اي نميپرسم بعد از غذا ميرود منم اشكان رو داخل اتاق ميگذارم خودم اول پرده ها رو باز ميكنم تا بشورم .
تاشب فقط تونستم سروساماني به پذيراييش بدهم چون زياد بزرگ هم نيست تومدت كار كردن فكرم به جايي نميرفت ولي حالا حتما شاهرخ فهميده از اينكه الان چه حرصي ميخوره لبخندميزنم .توخونه غوغا راه انداخته اخلاق سگش رو ميشناسم بااين افكار ميخوابم .
نصفه شب با صداي باد كه به درختان يمخوره از خواب بلندشدم خيلي ترسيدم بلند ميشم پنجره ها رو چك ميكنم همشوم بستس.
صبح افتاب وسط اتاق پهن شده كه ازخواب بلند ميشم صبحانه اشكان رو ميدهم ميزارمش پذيرايي تا جلوي چشمام باشه از اينكه ديگه زمين كثيف باشه نميترسم چون الان داره از تميزي برق ميزنه.
تابعداز ظهر همه جا تموم شد تازه ميخواستم استراحت كنم كه صداي درب پذيرايي اومد ااز شدت ترس خشكم زده ولي اميري در چارچوب در ظاهر شدميگويد:شرمنده زنگ اينجا خرابه مجبور شدم بي اجازه وارد بشم.
ميگويم:اينجا خونه خودتونه من مزاحمتون شدم بشينيد براتون چايي بيارم.
تازه متوجه اطراف شده باديده تحسين مينگرد:از ديروز معلومه كه مشغول بوديد كه تا الان تمومش كرديد.
ميگويم:بله بخاطر اشكان مجبورم چون به همه جا سرك ميكشه ميترسيدم مريض بشه.
اميري:شما بايد ببخشيد اگه از قبل اطلاع ميداديد "ميدادم براتون تميزش ميكردن به هر حال شرمنده.
ميگويم:اين چه حرفيه خيلي هم ممنونم كه اينجا رو دراختيارم گذاشتيد.
دوتا چايي ريختم يه دونه هم كمرنگ براي اشكان تا شيرينش كنه عاشق چاي شيرينه.به محض ديدن سيني اومد كنارم نشست منتظره تا براش قندبريزم دوحبه قند ميندازم توش" اقا راضي نميشه چندتا هم خودش ميندازه .براش فوت ميكنم تاخنك بشه مدام خودش رو تكون ميده كه بهش بدم از بس هوله با دو دستش استكان رو چسبيده "اميري هم بالخندشاهد كارهاشه.
از شاهرخ خبري نميگيرم چه خبري ميخواد باشه جز اينكه عروسيشه ومنم ماتم زده حالا كه ازش دورم دلم براش تنگ شده .ادم به حيووني كه چندوقت پيشش باشه عادت ميكنه چه برسه به ادم .
با صداي اميري از فكر امدم بيرون :براي اينكه يه موقع دزد اينا نياد براتون سگ گرفتم" بيايد تا نشونتون بدم .
همراهش راه ميافتم اشكانم دنبالم راه افتاده كنار درختي سگ سياهي رو بسته ادم از ديدنش وحشت ميكنه واي كنارش بچشم هست چقدر نازه دلم ميخواد لمسش كنم .اميري دستي به سرش ميكشه او هم سرش رو تكان ميده اميري:از اين دفعه اين صاحبته .
انگار ميفهمه چي ميگه چون با دقت بهم نگاه ميكنه بعد پاهام رو بو ميكشه دستي به سرش ميكشم حركتي نميكنه .
اميري:بهتون عادت ميكنه اين سگ مخصوص منه كه جون زنم رو به لبش رسونده اذيتشون ميكرد مخصوصا كه حالا شده دوتا .
وقتي ميخوام به سمت بچش برم دندانهاش رو نشونم ميده ميرم عقب اشكانم مدام تو بغلم وول ميخوره چشمش توله سگ رو گرفته .
ميزارمش زمين به سمت توله اش ميره سگ با دقت نگاش ميكنه با او كاري نداره اشكان به تقليداز اميري نوازشش ميكنه .خب اينم از اشنايي كلي سفارششون رو بهم كردورفت خب با وجود اين خيالم راحته.
اگه مادربود از ديدن اين دو سكته ميكرد كه نجس وفلان .ولي اين از اون شاهرخ نجستر كه نيست ازتصور اينكه كه الان ميره عروسش رو از ارايشگاه بياره خونم ميجوشه .براي اينكه سرگرم باشم شام ميپزم براي توله سگ هم مقداري كالباس ميريزم تابخوره اولش مادرش غذارو بوكرد بعد خوردن .
روزها از پي هم ميگذره خبري از هيچ كجا ندارم از خونه هم كه نميتونم برم بيرون "اسم سگ مادر رو گذاشتم شاهرخ وبچش رو فروغ .خيلي جالبه نه يه مدت طول كشيد تابه اسمشون عادت كنن ولي الان وقتي صداشون ميكنم بدو بدو ميان پيشم.بازم خوبه اين دو هستن وگرنه اين اشكان منو ديوانه ميكرد از بس ازم اوويزون ميشد با فروغ بازي ميكنه وشاهرخم حواسش بهشون هست .
يه قكر مثل خوره جانم رو ميخوره اونم ضربه زدن به شاهرخ ازش مدارك دارم ليست تمام فعالين سياسي كه زير شكنجه كشته شدن .اينارو از گاوصندوقش پيدا كردم يه روز كه با عجله امد خانه يه سري مدارك رو برداشت ورفت فكركنم يادش رفت كامل ببمدتش چون خيلي عجله داشت درضمن حواسش به من نبود كه اونجا نشستم درضمن مثل اكثر اوقات دعوامون شده بود اينها رو برداشتم "خب برگ برنده تودستم دارم اگه اين ليست فقط به دست يكي از روزنامه ها بيافته قيامت بپا ميكنن خب بچرخ تابچرخيم.
مغازه دار به سفارش اميري هرروز شاگردش رو ميفرسته تاوسايل مورد نيازم رو برام بياره" روزنامه رو باز ميكنم بازم دروغهاي هميشگي خبر خاصي درج نشده .عزمم رو جزم كردم تافعاليتهام رو از سر بگيرم اين موضوع رو با اميري كه تازه رسيده درميان ميگذارم:تو اينمدت خيلي فكركردم نميتونم راكدباشم ميخوام دوباره فعاليتهام رو از سر بگيرم .
باخونسردي به اشكان مينگرد:پس اين بچه چي ميشه؟
مريم:ببينيد ميدونم اشكان برام مشكل درست ميكنه ولي حس كينه تمام وجودم رو گرفته ميدونيد اونها باهام چيكاركردن بايد مبارزه كنم تااين مصيبتها سر كسي ديگه نياد .
اميري:باشه فقط سعي كنيد بيگدار به اب نزنيد بايد صبركرد ابها از اسياب بيافته هنوزم كه هنوزه اين سرهنگ دست بردار نيست .
ميگويم:شماخبري ازش داريد؟
اميري:بي اطلاع نيستم ميدونم اون خانم كه اسمش بيبيگل بود رو تحت فشار گذاشته" فكرميكنه از جات اطلاع داره.
دلم براي بيبيگل ميسوزه تو دردسرش انداختم ولي خداشاهده چاره نداشتم ميگويم:بالاخره خودش ميفهمه كه بي اطلاعه وزمان رو از دست داده.
بالبخندادامه ميدهد:تنها اونيست كه دنبال شماست بلكه از اون بدتر فروغه كه به خونتون تشنست.
ميگويم:كم من حرص خوردم حالا نوبت اونه .بگذريم از بچه ها چه خبر؟
اميري:خبرخاصي نيست همچنان اعلاميه ميديم ومردم رو ازهمه اتفاقات پشت صحنه باخبر ميسازيم .اينها كلافه شدن كه اين اطلاعات رو از كجا ميارن شديدا همه رو زير نظر گرفتن ولي خوشبختانه به پشتبانه پدرزنم از همه اطلاعات باخبر ميشم .
در ضمن مسعود داره موقعيت همه رو به خطرميندازه باكارهاي نسنجيدش همين هفته پيش اگه فقط چندثانيه معطل كرده بود دستگيرشده بود ميدونيد كه اينها از همه چي براي حرف كشيدن استفاده ميكنن مخصوصا بچه مسعود كه هنوز شيرخواره .البته اين بچه هم بدون اطلاعش بدنيا اومد سر همين قضيه كلي با همسرش دعواشون شد ولي فايده نداشت اون از اينجور موقعها ميترسه كه يه موقع قفل دهنش باز بشه.
ميگويم:حق داره اگه منم از مادرم ميخواستن استفاده كنن شايد مقاومت نميكردم بهش هشدار بديد كه تنها نيست اگه قفل دهنش باز بشه همه سرشون ميره بالاي دار.
باهم مقداري بحث كرديم كه بدون مقدمه چيني گفتم:راستي جناب اميري من تو اينجا حوصلم سرميره ميشه يه كاري برام جور كنيد كه توخونه بشه انجامش داد.
اميري:شما كه به كاركردن نيازي نداريد اگه به چيزي هم نياز داشتيد بهم بگيد تا تهيه كنم.
ميگويم:ميخوام مستقل باشم درضمن تواين مدت ازبيكاري كلافه شدم.
كمي فكركرد:ميتونيد با دستگاه چاپ كار كنيد؟
ميگويم:نه ولي ياد ميگيرم.
اميري:خوبه "محل قبلي جاش لو رفته دستگاه رو ميارم اينجا اعلاميه ها رو همينجا چاپ ميكنيم ومنم شبانه ميام ميبرم چطوره؟
ميگويم:باشه خيلي هم خوبه فقط بايد دستگاه رو شبانه بياريد تا كسي اين اطراف نفهمه.
ميگويد:بله حواسم هست "پس فعلا تاشب همين امشب ميارمش.
خب اينم از كار درضمن فعال هم ميشم با اين اعلاميه ها ريشتون رو از خاك جداميكنيم از ليستي كه دستمه حرفي نميزنم نبايد همه كارتام رو نشون بدم يه دونه باشه براي روز مبادا.
از صبح با دستگاه مشغولم اميري بهم ياد داد كه اگه خراب شد چكارش كنم روزي صدتا چاپ ميكردم البته بعضيهاش كمرنگ ميشد كه با دست تصحيحشون ميكردم .گندكاريهاي دولت وشاه رو خيلي خوب لو ميداد از اعمال امريكايي درخاك كشورمان كه ازش اطلاعي نداشتيم وحقي كه ازمون خرده ميشد .نون رو ازسر سفره مابرميداشتن ميذاشتن تو سفره انها "هرچندباخواندن مطالب اعصابم خورد ميشد ولي چاره چيه بايد اهسته اهسته پيش رفت.
هرشب اميري ميامد وكاغذهاي چاپ شده رو ميبرد كه ديروز بهم اطلاع داد كه امروز همراه مسعود ميايد.از صبح دلشوره دارم خيلي دوست دارم عكي العملش رو ببينم .ناهار رو حاضر كردم هردويشان وارد شدن واي مسعود خيلي شكسته شده موهاي كنارشقيقش تمام سفيدشده از نگاهش ميترسم انگار خالي ازمحبت وانسانيتن دراولين نگاه اين حس بهم دست داد.باديدنم كمي روي چهره ام مكث كرد ولي نگاهش رو دزديد "اميري بانشان دادن من:ايشون رويا معيني هستن.
پوزخندي بهم زد كه معنيش رو نفهميدم ميگويم:از اشنايي با شما خوشوقتم.
سري برايم تكان ميدهد تواين مدت بي ادب هم شده .
سرميزغذا ازم چشم برنميداره دراخرم طاقت نياورد :شما خيلي شبيه يكي از اقوام هستين.
من كه با انها نسبتي نداشتم كه مرا اقوام خويش معرفي ميكنه "اميري:شايد خودشون باشن.
مسعود:نه اون زير خروارها خاكه خودت كه ميدوني اين كافرها كشتنش.
بادقت به صدايم گوش ميدهد چون تواينمدت منم عوض شدم جاافتاده تر شدم اونم باوجود اشكان كه ديگه اصلا باور نميكنه.
اميري:خب مسعودجان سوپرايزي كه برات داشتم همين بود ايشون مريم راستين كه سه سال پيش اورديش نشونم دادي .
مسعود بابهت بهم خيره شده تمام اعضاي صورتم رو بادقت نگاه ميكنه :اخه چطور ممكنه پس اوني كه اعدام كردن كي بود؟
اميري:به لطف جناب سرهنگ معين الملك زنده موندن.
همه ماجرا رو براش تعريف كردم ولي انگار سنگه ميدونيد چه موقعي ترسيدم وقتي كه نگاهش به اشكان خيره موند از نگاهش ترسيدم چون برق شرارتي ته نگاهش بود كه ازارم ميداد.
گفت:پس اين بچه جناب سرهنگه درسته؟
اشكان رو دراغوشش ميگيره نوازشش ميكنه ولي خشنه اگه من نبودم حتما موهاي بچه رو ميكشيد وعذابش ميداد "ايكاش اميري نمياوردش اينجا .
شنيدم كه زير لب گفت:اين بچه به دردمون ميخوره ولي به موقعش.
از ترسم بچه رو ازش گرفتم احساس خطركردم "حالاحرفهاي اميري رو باور ميكنم كه مسعود زمين تااسمان عوض شده .
حرفاش بوي قدرت طلبي ميده ديگه ازش بيزار شدم بقول مامان خدا خروميشناسه بهش شاخ نميده حكايت اينه هنوز بجايي نرسيده اينطور نقشه ميكشه .
اين اوني نيست كه من ميشناختم كه بچه هاي فقير رو خيلي دوست داشت وبراشون وسايل موردنيازشون رو تهيه ميكرد الان ميگويد:همين بدبخت بيچاره ها مملكت رو به اين گندكشيدن اگه همه پولدار باشن ميتونن باپول همه چيو بخرن بايد از اينها پله ساخت براي بالا رفتن از نردبان.
منو اميري گوش ميكرديم فكراش پليده از اينكه شبها درست وحسابي نميخوابم تا اعلاميه ها چاپ بشه واصلاحشون كنم افسوس خوردم نكنه اميري هم با او هم عقيذه باشه ميگويم:نظرشما چيه جناب اميري؟
اميري روي مبل صاف نشست :منم با مسعود موافقم البته از بعضي جهات مثلا اگه منو شما يه كاره تواين ملكت بوديم الان اين وضعيت مانبود همين قشر فقيرجامعه هستن كه توبدبختيهاشون غرق شدن واز اطرافشون خبرندارن كه دارن حقشون رو پايمال ميكنن وبا وعده وعيد گول ميخورن غير ازا ينه................... .
ديگه ادامه حرفاش رو نميشنوم هردوشون نقاب از صورتشون برداشتن اينها براي رسيدن به قدرت از هيچي ابايي ندارن حتي ادم كشتن مسعود از ترور حرف ميزنه دقيق نميفهمم چي ميگه .ولي با بردن نام شاهرخ گوشام تيزشد :همين جناب سرهنگ الان تو مشت ما درسته؟
به اشكان اشاره كرد اميري با تك سرفه اي وجود منو بهش متذكر شد بقول مامان شاخكام تكون ميخوره بدجايي امدم ولي نبايد حرفي بزنم .منم طي صحبتها تاييدشان ميكنم تابهم شك نكنن مسعودميگويد:گروهمون به امثال مريم نياز داره؟
بالبخندازش تشكر ميكنم خبرنداره كه تودلم چه خبره يعني من اينهمه عذاب كشيدم براي اينها كه حتي خدارو از ياد بردن.

شب وقتي براي خواب رفتم انها ماندن دراتاق كناري من ساكن شدن بعداز خواباندن اشكان صداشون منو كشوند تا فال بايستم كاري كه هميشه ازش بدم ميومد.
نميدونم مسعودچي گفت كه اميري گفت:هيسسسسسسس واسيا ببينم خوابيده يا نه .
سريع پريدم تو رختخواب خودمو به خواب زدم به خودم گفتم اينجوري هم كه نشون ميدادنيستش نميدونه نبايد به اتاقي كه توش خانومه سرك بكشه وقتي خيالش راحت شد رفت.
مسعود:خوابيده؟
اميريي:اره خوابيده.
مسعود:بايد هرچه سريعتر كاري كنيم اين جناب سرهنگ بدجور به پروپامون ميپيچه .
اميري:خب ميگي چيكار كنيم.؟
چندلحظه هيچ صدايي نيامد مسعود انگار كه فكري به ذهنش خطور كرده باشه :چرا انقدر خودمون رو عذاب ميديم الان تو مشت ماست زنو بچش.
اميري:احمق نشو اين برگ برنده براي اخر بازيه طوري سرهنگ رو توي تور اسيرش كنم كه خودش كيف كنه چه خوابايي كه براش نديدم .نميدونم اين دختره تواين مدت چه جوري با اون عتيقه كنار اومده ميگم نقشه نباشه براي به دام انداختن ما؟
مسعود:راست ميگي چطور به فكرخودم نرسيد .
اميري:بايد براي اثبات حسن نيتش هركاري كه مابهش ميگيم انجام بده.
مسعود:مثلا چه كاري؟
اميري:مثل گذشتن از بچش.
مسعود:اين ماده سگا از هرچي بگذرن ازتوله هاشون نميگذرن "من خودم يكيشودارم تازه اين فعال بود اگه از مردم عادي دختر ميگرفتم كه الان بايد قيد فعاليتهام رو ميزدم.
اميري:مجبوره اينكارو انجام بده "سرهنگ دربه در داره دنبالش ميگرده كافي اشاره بدم پوستش رو ميكنه اون روزي كه ديدمش تمام بدنش جاي كابل بود پس مجبوره وگرنه برش ميگردونيم همون جهنمي كه بود .
مسعود:خب اينجوري گوشت انداختيم جلوي گربه.
اميري:براي تهديدشه وگرنه من اين گوشت لذيذي رو از دست نميدم در ضمن از اين به بعدنبايد تنهاش بزاريم يا توبايدباشي يا يكي از بچه ها .براي بيرون هم بايد نگهبان بزاريم.دختره زبليه.
مسعود:خوب شد اون موقع گرفتنش وگرنه مثل اين يكي دست وبالم رو ميبست باعشقوعاشقي از اين كلمه متنفرم .ازاون موقع كه بچه بدنيا اومده ديگه دل به كار نميده مگه اينكه مجبورش كنم.مدام ميگه بهتره به فكر خودمون وبچه ها باشيم به اون باشه طرفداره دو سه جين بچست .
اميري:همه زنهااينجورين مثل مرغ بزاري فقط جوجه كشي كنن.
مسعود:بسوي اينده اي پراز قدرت.
سرم از حرفايي كه شنيدم گيج ميره روي تخت نشستم به گذشته فكرميكنم تواون لحظالت شكنجه من بخاطر كي لب از لب باز نميكردم بخاطر هدفم بود "هدفي پوشالي براي مسخره كردن امثال ما براي اينكه پله اي باشيم براي صعوداقايان به مراتب بالا .اينجوركه من فهميدم اگر به خود اينها منصبي رو پيشنهادبدن ايناازخود ساواكيها هم بدترن من احمق با پاي خودم اومدم تو دهان شير بازم پيش شاهرخ امنيت اشكان تامين بود ولي حال شديم طعمه .
ايكاش زمان به عقب بازميگشت اصلا امتحاني دركار نبود من به اينروز نميافتادم.

تا صبح خوابم نبرد ازبس فكروخيال كردم وحسرت خوردم قدر شاهرخ رو ندونستم گيره اينها افتادم حالا چه خاكي به سرم كنن .اشكان اروم نفس ميكشه تواين مدت بهانه گيري ميكرد بازم خوبه اين دوتا سگ هستن وگرنه پدرم رو درمياورد.اروم موهاش رو نوازش ميكنم :اخه توچه تقصيري داري كه مادر احمقي مثل من نصيبت شده .
اگه بخوان اسيبي به بچم برسونن ميكشمشون شوخي هم ندارم براي اينها جيگرپارم رو به خطر بندازم "بايد فكري كنم خداكنه بيبيگل درباره اميري ورابطمون چيزي بگه شايد اون تونست پيدامون كنه"نه بهتره چيزي نگه بازم منوبرميگردونه به همون جهنم با نگهبانيه فروغ .تازشم اينها ممكنه از فرصت استفاده كنن براي سوئ استفاده ازما .
به قول معروف خودكرده را تدبير نيست شده حكايت من "اگه هم از اينجا فرار كردم به كي پناه ببرم به پدر بيغيرتم به برادرام به كييييييييييي اخه؟پول هم ندارم كاري از عهدم برنمياد بخوامم كاركنم با اشكان اخه چطوري ميشه خدا خودش بايد دري به روم باز كنه.بايد چارچشمي حواسم به اشكان باشه تا از غفلتم استفاده نكنن وببرنش.
صبح برخورد صميمانه تري باهام دارن مبخوان خرم كنن "خب من خر بودم كه گير اينها افتادم.
مسعود:امروز ميخوام برات مهمون بيارم خودتو اماده كن.
برام مهم نيست كه مهمانم كيه تواين وضعيت حوصله هيچكس رو ندارم.اشكان رو باخودم بردم اشپزخانه ووسايل بازيش رو جلوش ريختم تا چشمم بهش باشه سريع كارهام رو ميكنم براي نهار قرمه سبزي ميگذارم بوش كل خونه رو گرفته.
نزديك ظهر صداي زنگ امد براي استقبال رفتم جلوي در اشكانم بغلمه "به كسي كه روبروم قرار گرفته خيره شدم نميتونم حرفي بزنم فقط ميفهمم كه توبغل همديگه هستيم داريم اشك ميريزيم .با گريه بچه ها به خودمون امديم زهرا پسرش رو در اغوش گرفت:ببين عزيزم اين خانوم خوشگله خاله مريمه.
بچش رو ميگيرم ميبوسمش چقدر شبيه مسعوده مخصوصا چشماش .اشكان هم بغله زهراست ميبوستش ومدام قربان صدقش ميره .
صداي مسعود درامد:بابا چه خبرتونه بريم بشينيم ديگه .
يه لحظه ازش باتمام وجود متنفر شدم زهرا دختر به اين خوبي رو بهش ميگه ماده سگ .اسم پسرش احمد "فهميدم به ياد كبير اين اسم رو براش گذاشته پس معلومه هنوزم دوستش داره .
ناهار رو ميكشم زهرا هم كمكم ميكنه مردان بعد از خوردن غذا به اتاق خودشان ميروند بچه ها هم خوابشان برده .
زهرا:نميدوني وقتي ديدمت يه لحظه فكركردم دارم رويا ميبينم امروز صبح وقتي مسعودگفت كه ميخواييم جايي بريم هري دلم ريخت كه نكنه خطري داشته باشه تا اينجا دلم مثل سيروسركه ميجوشيدولي با ديدنت به ارامشي كه سه ساله ازم دور شده رسيدم.
ميگويم:منم بهم نگفتن تو قراره بيايي وگرنه با حوصله تر غذا درست ميكردم "از اينها بگذريم تو اين مدت چيكار ميكردي از بچه ها چه خبر؟
زهرا اهي از ته دل كشيد :از چي بگم از بدبختيام از وقتي كه مجبورن با مسعود ازدواج كردم الان مثل سگ پشيمونم .اين طفل معصوم رو هم اسيره خودم كردم.
مريم:چرا بدبختي مگه مسعود خوب نيست؟
اشكاي زهرا روان شد:اگه من كبير رو نميديم وعاشقش نميشدم پام به اين گروه ها باز نميشد تو رو هم بدبخت نميكردم تواين سه سال ونيم هرچي بلا سرم اومده به خودم گفتم بخاط اينكه تو رو با اعضا اشنا كردم باعث اعدامت شدم.
دراغوشش ميگيرم :نه عزيزم اين چه حرفيه من با رضايت خودم جزو گروه شدم.
زهرا:نه اگه من لال شده حرفي بهت نميزدم الان نه وضعيت تو اينجوري بود نه من به اين روزگار ميموندم.
مريم:زهرا انگار از مسعود راضي نيستي درسته؟
زهرا :دست رو دلم نزار خونه از دست اين مرد"وقتي باهاش ازدواج كردم بقيه دخترا بهم حسودي ميكردن كه بين اعضا چرا منو انتخاب كرده خودمم ذوق داشتم خب بالاخره كبير رو تازه از دست داده بودم نياز به يه همراه داشتم .اولش مدام از فعاليتهاش ميگفت شب تا صبح دنبال اعلاميه و اين حرفا بود وقتي ديگه اه در بساط نداشتيم اقا هم عين خيالش نبود كه خوردوخوراكمون از خونه بابام مياد اون بيچاره با نداري خودش خرج ما هم افتاده به گردنش خلاصه خودم خياطي كردم بازم خدا پدر مادرم رو بيامرزه كه به زور بهم خياطي ياد داده بود خرج خونه اينجوري افتاد گردن من اولش حرفي نداشتم وقتي ميديدم اينجوري به فكر مردم بيچارست ولي گذشت زمان بهم ثابت كرده كه اشتباه كردم وقتي فهميد حامله ام نميدوني چه قشقرقي بپا كرد منو فرستاد خونه بابام ميخواست ببرم سقطش كنم كه وقتي كوتاه نيومدم وخودشم گشنه ميموند برمگردوند .با اون وضعيتم ميشستم پشت چرخ ميبيني بچم چقدر ضعيفه بخاطر تغذيه و نبود استراحتمه وقتي هم كه بدنيا اومد مردم براي پسر دارشدنشون قربوني ميدن اقا اصلا نيومد به ما سربزنه حالا اينها به جهنم ميدوني چي خيلي اينروزا عذابم ميده اينكه خودش از مردمان هم سطح خودمون بيزاره وداره از كم اطلاعيشون به نفع خودشون استفاده ميكنه .اينهاست كه داره داغونم ميكنه"راستي تو چطور به اينجا رسيدي به سلامتي ازدواج هم كه كردي پسرتم معلومه كه شبيه پدرشه چون اصلا به تو نرفته.
لبخند تلخي ميزنم وكقداري از ماجراهام رو براش تعريف ميكنم چون با حرفاي ديشبي كه شنيدم فهميدم نبايد به هيچكس اعتماد كرد .وقتي حكايت منو شنيد غم خودش يادش رفت با دهان باز به من خيره شده .
زهرا:بميرم برات با شنيدن اينها عذابم رو بيشتر كردي گل مريمم.
مريم:تو نبايد همچين احساسي داشته باشي يادت رفته چقدر ازاينكه كس ديگري به جاي من نفر اول شده جايزه مشهد رو برده ناراحت بودم وهمين جرقه اي شد براي عضويتم من با چشماي باز مسيرم رو انتخاب كردم تو تقصيري نذاري قسمتم اين بوده زهرا جان.راستي از خانوادم خبر نداري؟
زهرا اهي كشيد:خدا مادرت رو بيامرزه وقتي خبرش رو شنيدم كم مونده بود سنگكوب كنم "باباتم شنيدم كه فرستادنش سيستان وبلوچستان وبرادراتم همراهش رفتن .خونه رو هم فروختن ديگه خبري ازشون ندارم.
انقدر سرگرم بوديم كه متوجه ساعت نشديم با صداي مسعود به خودمان اومديم:حرفاتون تموم نشد به فكر شام باشيد.
زهرا زير لب ميگويد:فقط به فكر شكمشه.
سر مسيز اميري:بخاطر اينكه هردوتون تنها نياشيد زهرا خانوم از اين به بعد پيش شما ميمونه .
زهرا:پس كارام چي ميشه كلي سفارش دارم.
مسعود:به درك همينجا ميموني ديگه ام نميخواد كار كني.
از لحن حرف زدنش بدم مياد به زهرا حق ميدم انقدر از اين مرد بدش بياد شاهرخ از هرلحاظ به اين سره ولي حيف كه دير قدرش رو دونستم.
اميري:بهتره اعلاميه هاي بيشتري رو چاپ كنيد مخصوصا كه دونفر شديد .
مسعود پوزخندي ميزند:اين زهرا بجز با چرخ خياطي نميتونه با چيز ديگه اي كار كنه.
با لحن خودش جواب ميدهم:منم اولش بلد نبودم ياد گرفتم مسعود خان.
مسعود:قضيه شما با زهرا فرق ميكنه اون از زندگي فقط چند چيزه مختصر ميخواد دنياش كوچيكه.
زهرا قرمز شده به جايش جواب ميدهم:ادمها به اندازه دهانشون بايد لقمه بردارن در غير اينصورت خفه ميشن درست نميگم.
اميري با مسعود نگاهي ردوبدل ميكنن مسعود:دهان من خيلي بزرگه وگنجايش لقمه هاي بزرگتر رو هم داره شما نگران نباش.
مريم:پس اين دهان بزرگ براتون مشكل ساز ميشه مواظب باشيد شايد همون لقمه هاي كوچيك هم گيرتون نياد.
مسعود:كنايه دار حرف ميزني ميخوام مثل قبل شجاع باشي و رك حرفت رو بزني مگر اينكه جناب سرهنگ شجاعتت رو ازت گرفته باشه .
مريم:نه من هنوزم مثل قبلم فرقي نكردم خيلي داري اوج ميگيري مسعود بهتره بدوني با اين سرعت صعود كردن با سرعتي دو برابر سقوط ميكني با چه حقي با زهرا اينچنين حرف ميزني؟
مسعود:چون زنمه هرجور بخوام باهاش حرف ميزنم به هيچكس هم ربطي نداره.در ضمن بال رو دادن براي پرواز كردن ميخوام عقاب باشم نه مرغ خانگي شيرفهم شد.
مريم:مواظب باش كه شكارچي ماهري شكارت نكنه و بشي پرنده دست پرورده .
اميري:بهتره با هم بحث نكنيد ما ميريم بيرون شما هم يه سري از اين اعلاميه هاي جديد رو چاپ كنيد.
مسعود مثل لبو قرمز شده با جسارت نگاهم رو به چشماي عصبيش ميدوزم پوزخندي هم نثارش ميكنم.با هرس ما رو تنها ميزاره .
زهرا مدام صورتم رو ميبوسيد:خوب حقش رو كف دستش گذاشتي خيلي خوشم اومد.
مريم:چرا جوابش رو نميدهي؟
زهرا:خودت ميدوني كه تو فاميل ما طلاق اصلا مرسوم نيست اونم فهميده برام ضعف گرفته تا ميام حرفي بزنم ميگه ناراضي برو طلاقت ميدم.
مريم:پس تو اين چند سال خيلي پست شده.
زهرا:فقط مريم حواست به اين پسره اميري باشه مار هفت خطيه .
با خودم ميگويم :خودم ديشب فهميدم ولي چه دير.
كمي اعلاميه ها رو چاپ ميكنيم وزهرا هم پر رنگشون ميكنه .
وقتي زهرا رفت به پسرش احمد سربزنه از فرصت استفاده كردم وكمي دستگاه رو دستكاري كردم تا نتونيم ازش استفاده كنيم همينجورم شد وسطاش قفل كرد .
مريم:نميدونم چش شد ديگه كار نميكنه؟
زهرا:بهتر عزيزم وقتي هركدوم ازاينها چاپ ميشه اگار جيگر منو به اتيش ميكشن خدارو شكر خودت رو نگران نكن.
نميتونم بهش اطمينان كنم نسبت به همه ديد بدي پيداكردم خب هركس ديگه اي هم بود اين حس بهش دست ميداد.اميري ومسعود بازگشتن ولي با ديدن تعداد اعلاميه ها مسعود با ابروهاي درهم كشيده گفت :مشغول حرف زدن شديد ؟پس اينها رو چرا چاپ نكرديد؟
با لحن خودش جواب ميدهم :چون نبايد به تو توضيح بدم.
اميري كه ميدونست من كم نميارم گفت:منظوري نداشت مسعود اخه از موقع رفتن ما همين بيستا رو چاپ كرديد.
مريم:دستگاه خراب شد بخاطر همين معطل شديم.
مسعود سريع به سراغ دستگاه رفت وبا عجله بازش كرد معلومه براي خركردن مردم خيلي عجله داره تا شب باهاش ور رفت خداروشكر به هيچ نتيجه اي نرسيد .اميري هم نگاهي بهش كرد فهميدم اساسي خرابش كردم .
تو يان دوهفته بيشتر به خودم لعنت ميفزستم چون روز به روز اخالق مسعود بدتر ميشد شنيدم كه شاهرخ بدجور پاپيچشون شده واونم زورش بما ميرسه .اگه ميزاشتن اشكان رو زندنه زنده پوستش رو ميكند همين ديروز اشكان ليوان سرد شده چايي رو ريخت رو پاش اونم محكم هولش داد كه بچم هول شد وبا پشت محكم به زمين خورد .
اول بچه رو ارومش كردم وسر مسعود داد زدم:نفهم بچست چرا اينجوري هولش ميدي رواني.
مسعود:اون حرومزاده رو نزار دوربر من بپلكه يه دفعه ديدي بلاي سرش اوردم ها؟
بلند شدم جلوش ايستادم:مثلا چه غلطي ميخواي بكني؟
مسعود:نزار دهنم رو باز كنم .
با عصبانيت بهش خيره شدم:دهنت رو باز كن ببينم چي ميخواي بگي.
مسعود:از اينكه مثل اين هرزه ها صيغت كرد اين توله سگ رو گذاشت تو دامنت............. اخرم مثل سگ از خونه پرتت كرد بيرون بازم بگم؟
عجب ادم رذلي شده اينها رو تو سرم ميكوبه جواب ميدهم:بودم كه بودم به تو چه ربطي داره جنابعالي خودت چه گلي به سر زهرا زدي "از صبح تا شب عين زنها ميشيني كنار ما و شعار ميدي برو كار كن از اين چيزها نون درنمياد بجاي گردن كلفت كردن برو زحمت بكش مردك زن صفت.
با خشم بطرفم امد:دهنت رو ببند اشغال تو اومدي به من درس مردانگي ميدي.
مريم:از تو اشغالتر نيستم مردك يادت رفته هميشه پيش خودت سيانور ميگردوندي تا يه موقع شكنجه نكننت ميدوني چرا چون جيگرش رو نداشتي اينكارها مردونگي ميخواد.
مسعود:چون نميخوام ازم اطلاعات دربيارن وگرنه من ترسي از شكنجه ندارم فهميدي يا نه؟
مريم :خوب شد گفتي نميدونستم .پوزخندي هم تحويلش دادم .
از حرص سيبيلهاش رو ميجويد جوابم رو نداد تا كارمون به جاهاي باريك نكشه منم ديگه ظرفيتم پره ديگه اون ادم احمق نيستم چشمام ديگه بروي دنيا باز شده هميشه شاهرخ بهم ميگفت بهتره دنيا رو از ديد خودت ننگري بايد از خودت ازاد بشي و واقعيتها رو ببيني حيف كه دير به حرفات رسيدم .
از طرفي دلتنگ شاهرخم با اون كارهايي كه در حقم كرد ولي ازش كينه اي به دل ندارم اگه اون موقع من واقعا اعدام ميشدم چه عبث رفته بودم ولي او نجاتم داد تا شكل اصلي ادمها رو ببينم ازش سپاسگزارم كه فرصتي بهم داد البته همه اينها به خدا برميگرده او رو وسيله قرار داد.
وقتي حرص مسعود رو براي ثروت و قدرت ميبينم بيشتر منزجر ميشم حاضره براي هدفش همه رو زير پاش له كنه حتي بچش رو تواين مدت نديدم بچش رو درست و حسابي بغلش بگيره دائما غر ميزنه و دستور ميده كه حالا هم زهرا به تبعيت از من محلش نميزاره وبهش گرون مياد .خدا خر و ميشناخت كه بهش شاخ نداد حكايت همينه اگه قدرت داشت دست هيتلر رو از پشت ميبست .شاهرخ با تمام خصوصيات بدش ادم قدرت طلبي بود ولي نه اندازه اين كه حاضر باشه هركاري انجام بده چشم و دلش سير بود تو مهمانياش بريزبپاشش زياد بود سنگ تمام ميگذاشت ولي اين گرگ حساب غذا خوردن مارو هم داره انگار هر لقمه اي كه برميداريم از گوشت تنش ميكنيم "ديگه داره حوصلم رو سرميبره.
امروز از صبح اميري با عصبانيت امده وبا مسعود به اتق رفتن غلط نكنم خبري شده كه هر دوشون بهم ريختن .
سر ميز ناهار مسعود با نفرت نگاهم ميكند اهمتي نميدهم ميگويد:اين جناب سرهنگ مثل اينكه تنش خيلي ميخاره .
در سكوت نگاهش كردم ادامه ميدهد:بدجور دنبال ردپاي ماست چندتا از بچه ها رو هم گرفته همش تقصير توئ وگرنه قبلش پرونده هاي سياسي رو قبول نميكرد ولي حالا همچين پيگيره كه تا چندوقت ديگه حتما پيدامون ميكنه.
ميگويم:اگه مشكلي براتون پيش ميارم از اينجا ميرم.
مسعود با پوزخند ميگويد:مثلا كجا خانوم؟
شانه اي بالا ميندازم :مهم نيست فقط بايد از اينجا برم.
اميري وارد بحث شد:اين چه حرفيه مسعود كمي عصبيه شما توجه نكنيد.
مسعود با صداي بلند خطاب به اميري گفت:چرا بهش نميگي 10 نفر رو در حين پخش اعلاميه ها گرفته داره در به در دنبالمون ميگرده وهر جا كه مخفيگاهمون بوده لو رفته .خودم ميكشمش اين مردك رو.
اميري:تو همچين كاري نميكني مريم با ما همكاري ميكنه درسته؟
چشمانش را بمن دوخت ميگويم:منظورت از همكاري چي هست ؟
اميري:ميخوايم ازت به عنوان طعمه استفاده كنيم قبول ميكني.
مريم:چطوري؟
اميري:باهاش قرار ميزاي وميگي اگه بچه رو ميخواد بايد همه بچه ها رو ازاد كنه تا به حرفشون نياورده .
مريم:باشه قبوله؟
از برق نگاه مسعود ترسيدم انگار نقشه ديگه اي چيدن .
شب موقع خواب متوجه شدم زهرا پريشونه خودمم اضطراب داشتم چون فردا بهش زنگ ميزدم ميدونستم چه ساعتهايي خونست .نزديكاي صبح تازه چشمام گرم شده بود كه حس كردم كسي كنارمه با ترس بلندشدم خواستم جيغ بزنم ولي زهرا جلوتر دهانم رو گرفت با تعجب بهش مينگرم .
ارام كنار گوشم ميگويد:مريم تو اين سرهنگ رو دوسش داري؟
معني حرفاش رو نميفهمم با اضطراب ميگويد:ميگم دوسش داري ؟
با اشاره سربهش ميفهمانم كه اره .ميگويد:ظهر بطور اتفاقي از كنار اتاقشون رد ميشدم كه حرف از كشتن كسي ميزدن وقتي بيشتر دقت كردم منظورشون همين جناب سرهنگه "ميخوان بكشوننش جايي وترتيبش رو بدن چون همونطور كه گفتن پيگيره اين بچه هاست .از نگاهت ميخوندم كه دوسش داري هرچند ازش دلچركيني طاقت نياوردم همين كه به اين دردسر انداختمت كافيه ديگه نميخوام عذاب وجدان دوباره بياد سراغم .
حالا برق نگاه مسعود رو ميفهمم اي پست ولي چكاري از دستم برمياد همين ساعت7 صبح بايد بهش زنگ بزنم.
خواب از چشمام گريخته دقيقه ها سريع حركت ميكنن 6صبح اميري اومد سراغم سوار ماشين شديم بعداز كمي چرخيدن كنار تلفن عمومي ايستاد .قلبم از اضطراب خودش رو محكم به سينه ام ميكوبه من حق ندارم كه باعث مرگش بشم همين مدت خيلي بهش فكركردم كه هرچقدر پست بود ولي انقدر معرفت داشت كه وقتي فهميد حامله ام نجاتم داد اگه براش مهم نبودم عين اردشير منو با بچه تو شكمم راهي قبرستون ميكرد .
شماره خانه را گرفتم صداي بيبيگل رو از پشت خط شناختم:بله بفرمائيد.
نفس تو سينه ام حبس شده حواس اميري به منه نبايد از خودم ضعف نشان بدهم.:سلام با سرهنگ معين الملك كار داشتم خانوم.
كمي مكث كرد شايد صدام براش اشنا باشد بالاخره گفت:بگم كي پشت خط هستن؟
ميگويم:بفرمائيد راستين هستم خانوم.
نشناخت چون رفت تا شاهرخ رو صدا بزنه لحظاتي بعد صداش با همان لحن محكم گفت:بفرمائيد؟
نگاهي به اميري ميكنم كمي ازم فاصله ميگيره:منم مريم جناب بازجو.
ميخوام نشانه بدم كه شك نكنه خودمم ميگويد:متوجه شدم امرتون.
يعني انقدر براش بي اهميت بودم بازم مقابله به مثل :تماس گرفتم كه بگم بهتره دست از سره بچه هاي گرئه برداريد در غير اينصورت...... .
به ميانه حرفم امد:در غير اينصورت چي .....؟
ميگويم:بهتره به فكر بچتم باشي جناب سرهنگ.
قهقه زد :كدوم بچه من بچه اي ندارم مريم "اگه منظورت اشكانه بايد بگم اون فرزند خوانده منه در ضمن بهتره ازش به عنوان اسلحه ضد من استفاده نكنيد چون هيچ اسلحه اي جاودار من نيست ................ .
به حرفاش توجهي ندارم دوباره حرصم رو دراورده به اميري اشاره ميكنم اشكان رو بياره دم گوشش ميگويم :بگو بابا .
اوهم با لحن شيذينش ازم تقليد كرد از گفتن باباش دلم ضعف رفت تازگيها دست و پا شكسته حرف ميزنه .
فقط صداي نفسهاي تند شاهرخ رو ميشنوم كه داره به صداش گوش ميده از خودم حالم بهم ميخوره كه دارم اينكارو انجام ميدم هميشه تقصيره خودشه كه منو روي دنده لج ميندازه .اشكان رو به اميري ميدهم هنوزم اصوات بينعني رو تكرار ميكنه .
ميگويم:بهتره به فكرش باشي شاهرخ.
با عصبانيت فرياد زد :وقتي كه تو مادرشي واينكارو انجام ميدي ازم چه انتظاري داري برام مهم نيست اگه حتي جنازه تكه تكه شدش رو برام بفرستي ولي يادت باشه همتون رو دستگير ميكنم ايندفعه بلايي سرت ميارم كه به ...خوردن بيافتي .
وتلفن رو قطع كرد از يه طرف خوشحال شدم كه نقششون عملي نشد ميدونم اين حرفها رو زد كه نتونيم ازش ات بگيريم ميدونم الان داغونه به خون من تشنست ولي هرطور شده اگه سرقرار هم ميامد يه جوري شده حتي اگه خودم رو به كشتن ميدادم بهش خبر ميدادم كه نياد.چهره عصباني به خودم گرفتم همه حرفها رو به اميري تحويل دادم زير لب مدام حرف ميزد از زرنگي شاهرخ غرق در لذت شدم.

هر کی از رمان خوشش اومد بگو بقیه قسمت این رمان رو بزارم

منبع دریای رمان



درباره : جدیدترین رمان ها , رمان عاشقانه ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : دانلود رمان گل مریم , دانلود اهنگ گل مریم من , دانلود داستان برای گوشی , دانلود رمان برای گوشی , دانلود رمان اندروید , دانلود ورژن جدید رمان ساز , دانلود برنامه رمان ساز , قسمت اول رمان گل مریم من , قسمت اخر رمان گل مریم من , قسمت اخر رمان گل مریم من چی میشه , داستان جدید و جالب , رمان کوتاه , رمان خنده دار , چگونه نویسنده رمان بشیم , داستان کوتاه ,
بازدید : 495
تاریخ : چهارشنبه 26 شهریور 1393 زمان : 5:00 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش