روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.
داستان جدید وجالب اموزش تیر اندازی واقعا
داستان خوبی هست منکه چند بار خوندمش
واقعا زیبااا بود
سرگروهبان به يكي از سربازان كه در ميدان مشق همه تيرهايش به خطا رفته بود گفت: بي عرضه! تفنگ را بده تا تيراندازي را يادت بدهم و بعد چند تير شليك كرد ولي هيچكدام به هدف نخورد ولي براي اينكه خيلي ضايع نشود رو به سرباز كرد و گفت: ديدي؟ تو اين طوري تير مي انداختي!
درباره : داستان کوتاه ,داستان بسیار زیبای اموزنده 94 حتما بخونید منکه خیلی خوشم
اومد ازش
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد . اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است
اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است
عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند : فکر نمیکنی همسر قبلیات زیباتر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً!
اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید
اما همسر کنونیام این طور نیست
به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است
وقتی این حرف را میزند دوستانش میخندند و میگویند : کاملا متوجه شدیم
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت
زیرا “حس زیبا دیدن” همان عشق است
با ما همراه باشید تا جدیدترین ها رو ببیند
منبع saiha.
درباره : داستان کوتاه ,داستان واقعا جالب خاطرات یک دختر دانشجوی دم بخت حتما
تا اخر بخونید خیلی خیلی جالبه
دوشنبه اول مهر:امروز روز اولی است كه من دانشجو شده ام. شماره ی كلاس را از روی برد پیدا كردم. توی كلاس هیچ كس نبود، فقط یك پسر نشسته بود
وقتی پرسیدم «كلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشكیل نمی شه(!)و دوباره در مقابل تعجبم گفت كه یكی دو هفته ی اول كه كلاس ها تشكیل نمی شود و خندید
همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تااگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند
داستان جدید و جالب دیوار چین که همین حالا اماده کردمو گذاشتم
هر روز جدیدترین ها رو اماده کنید ودر سایت ما بگذارید
تصور نکنید دیوار چین یک دیوار متصل دیوارهای دراز و کوتاه در هم و برهم است. چون هر دودمان پس از روی کار آمدن دیوارهائی می ساختند از این روی دیوار چین شامل دیوارهای متعدد جدا گانه شده است.
ابتدای دیوار در مشرق شانهای گوان ،نا نکو ، ین من (در شانسی) و جیایو گوان (در گانسو) است و ساختن دیوار در قرن سوم قبل از میلاد در عهد امپراطور شی خوانگ تی از سلسله سلاطین چین ( 221 تا 108 قبل از میلاد) شروع شد و دامنه کار دیوار سازی در طی سلطنت آن دودمان بسیار وسیع گردید. یک میلیون برای این کار بسیج شده بودند و چون شرایط کار بسیار سخت بود گروه کثیری از کارگران می رفتند و برنمی گشتند.
بقیه درادامه مطب
امروز یه داستان گذاشتم به نام سفر لاک پشت ها خیلی خوشگلو بامزه هست
حتما تا اخر بخونیدش نظر شما مهمه واسمون
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
.
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،….
.
جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
.
سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!
منبع هلوفان
درباره : داستان کوتاه ,
چند وقتی هست اگه متوجه شوید در این سایت ما داستان نمیزاریم
اما امروز یک داستان داشتم وب گردی میکردم دیدم اونم داستان
زیبای دزد و پرتغال فروش هست حتما نظر خوبتونم بزارید
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید…..
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و…. پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
بقیه ادامه مطلب
یه داستان جدید و قشنگ بیست دلاری رو اماده کردیم گذاشتم و
حتما نظر خوبتونم بزارید
سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را میخواهد !؟ دست ها همه بالا رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم…
سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد!؟ دست ها همچنان بالا بود…
او گفت: خب اگر این کار را بکنم ، چه می کنید؟
سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت: کسی هنوز این را میخواهد!؟ دستها باز هم بالا بود
سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم؛ مهم این است که شما هنوز آن را می خواهید. چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار می ارزد.
خیلی وقت ها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید، زمین میخوریم، مچاله و کثیف میشویم، احساس میکنیم که بی ارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید
درباره : داستان کوتاه ,