رمان رسوب,رمان عاشقانه رسوب,پرطرفدار ترین رمان ها,رمان جالب رسوب,رسوب

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها
زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019 زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019
اموزش کامل دیلیت اکانت تلگرام اموزش کامل دیلیت اکانت تلگرام
اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام
مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان
سرم ویتامین سی لافارر سرم ویتامین سی لافارر
فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397 فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397
زیباترین عکس بهاره كيان افشار باتیپ زمستانی زیباترین عکس بهاره كيان افشار باتیپ زمستانی
عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران
تک عکس های شقایق جعفری جوزانی تک عکس های شقایق جعفری جوزانی
جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس
روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز
جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد
شیکترین پیامک و دلنوشته های زیبا ویژه شب یلدا 97 شیکترین پیامک و دلنوشته های زیبا ویژه شب یلدا 97
دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر
مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه
مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97 مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97
شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید
خنده دار ترین  جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار خنده دار ترین جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار
خواص باور نکردنی شربت هل خواص باور نکردنی شربت هل
فایده های چرت زدن فایده های چرت زدن
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
ثبت‌نام خودروهای وارداتی ثبت‌نام خودروهای وارداتی
چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا
با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید
مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی
بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز
سری جدید عکس های عاشقانه 97 سری جدید عکس های عاشقانه 97
ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی
داستان جالب دو برادر داستان جالب دو برادر
عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
دیدترین مدل های لباس حنابندان 98 دیدترین مدل های لباس حنابندان 98
چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم
چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند
خواص جالب  روغن شتر مرغ حتما بخونید خواص جالب روغن شتر مرغ حتما بخونید
با این روش قد بلند بشید با این روش قد بلند بشید
عکس سلفی جدید مهناز افشار عکس سلفی جدید مهناز افشار
دمنوشهای خواب آور جدید دمنوشهای خواب آور جدید
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 123
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 16,017
باردید دیروز : 1,370
ای پی امروز : 608
ای پی دیروز : 383
گوگل امروز : 8
گوگل دیروز : 15
بازدید هفته : 18,266
بازدید ماه : 48,052
بازدید سال : 400,667
بازدید کلی : 15,159,043
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

خیلی وقت هست ما در این سایت رمان نگذاشته امی و امروز چنتا رومان برای شما 

در این سایت گذاشتیم اینم رمان جالب و زیبای رسوب حتما تا اخر بخونید

البته قسمت اخر این رمان است

 

 در را که بست نفس عمیقی کشید . به ساعتش نگاهی انداخت و هوفی کشید . خیلی وقت نداشت.
به جای اسانسور، از پله ها بالا رفت .
در را با کلید بازکرد با دیدن جعبه های روی هم چیده شده ، نفس عمیقی کشید … عقربه های ساعت دیواری ، به زمانی که نداشت دهن کجی میکرد .
هلن جلویش سبز شد و گفت: سلام.
لبخندی زد و گفت: سلام خسته نباشی.
هلن کش وقوسی امد و گفت: با اون یارو که میگفتی صحبت کردی؟
کیان دوباره به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت: عصر میرم سراغش… و نگاهی به دور تا دور نشیمن انداخت و گفت:همه چیز و بار کردی؟ اونجا شصت متر بیشتر نیست ها !
هلن نگاهی به جعبه ها انداخت و گفت: میدونم… اینا جاگیر نیستن. مبل ها رو هم که نمیاریم… چند تیکه از وسایل اشپزخونه است و لباسامون .
کیان چانه اش را خاراند و گفت: هانا کجاست
هلن چشمهایش برقی زد و گفت: قرار داشت.
کیان ابروهایش را بالا داد و گفت: قرار

هلن روی دسته ی مبل نشست ودستهایش را هیجان زده به هم کوبید وگفت: اره کیان باورت نمیشه… رفته با یه اقا پسری سر قرار!!! نهار باهمن …
کیان هومی کشید و گفت: به سلامتی.
هلن لبهایش را روی هم کشید و گفت: حالا تعریف میکنی از صبح کجا رفتی؟
چشمهایش را از ساعت دزدید و گفت: برو حاضر شو، بریم بازار…
هلن با تعجب گفت: بازار؟ ما که چیزی لازم نداریم. بعدشم هانا میاد خونه … من میخوام بدونم چی شده … چی گفتن …
کیان کلافه گفت: هلن تا اخر عمرت که تو بازار نگهت نمیدارم… برمیگردیم!
هلن لب برچید. هانا گفته بود کیان این روزها مثل باروت منتظر یک جرقه است ، زبان به دهان گرفت و به سمت اتاق رفت.
کیان تلفن همراهش را سایلنت کرد . تا عصر باید تمام کارهای رفتنشان را حاضر میکرد… دستی به موهایش کشید . هلن چادر مشکی را روی سرش انداخت و کش مشکی متصل به چادر را پشت کلیپسش فرستاد.
رو به کیان گفت: بنظرت کله ی سرم خیلی گنده نشده؟
کیان لبخندش را فرو داد و گفت: بنظرم گیره ی سرتو برداری بهتره! حالا چرا چادر سرت میکنی؟
هلن لبخندی زد وگفت: میخوام عادت کنم بهش.
کیان ابروهایش را بالا داد وگفت: مراقب باش به دست و پات نگیره بخوری زمین . همون مانتو بپوشی بهتره.
هلن با ذوق چادر را زیر ارنجش جمع کرد وگفت: نه خوبه. از صبح کلی من وهانا زدیم تو سر و کله ی هم دیگه تا بهش کش وصل کنیم استفاده اش راحت باشه.
و جلوی اینه نیم رخ ایستاد وگفت: باید یکی از این استین داراش بگیرم … این خیلی منو گنده نشون میده … ولی بهم میاد نه کیان؟
کیان با خنده گفت: اره واقعا بهت میاد.
هلن با ذوق دو لبه ی چادر را زیر چانه اش قفل کرد و گفت: تو دبیرستان هم همه دوستام میگفتن حجاب بهم میاد … ولی خدایی جنس پارچه اش خیلی خنکه … ولی یکمی برام بلنده. ولی کوتاهش نمیکنم کیان ، چون چند وقت دیگه کفش پاشنه دار بتونم بپوشم خیلی کوتاه میشه خوشم نمیاد.
نگاهی به کیفش انداخت و گفت: حالا اینو چطوری جا بدم.
کیان جلوی در کفشهایش را پوشید وگفت: بگیر دستت … بیا دیگه دیر شد .
نمیخواست ناراحت شود … بی حوصلگی کیان ناراحت شدن داشت اما نمیخواست … یعنی نباید ناراحت میشد… همین که هنوز چند لبخند بی رمق و کم جان روی لبش نقش می بست ، جای شکر داشت .
لک لک کنان کیفش را برداشت و درحالی که چادر را زیر ارنجش تا میکرد ، از خانه خارج شد. کیان مضطرب بود . اشفته بود … کسل و عنق بود . هزار ویک حس دیگر هم در چشمهایش هویدا بود و نبود …
نمیدانست چرا حالت هایش شبیه یک ارامش قبل از طوفان است …
کیان دستش را به سمت هلن دراز کرد.
این تقاضا باعث شد لبخند بزند.
دست گرم و مردانه اش را محکم گرفت و انگشت هایش را در حد فاصل انگشتهای کیان قلاب کرد .
یاد حرفهای مادر هانا افتاد و ناخواسته بسم اللهی زیر لب گفت و در را بست و هم پای کیان سوار اسانسور شد با این که حتم داشت ، تمام چیزی که احتیاج داشتند یک کامیون بود برای بار کردن اثاث … انها چیزی از بازار نمی خواستند!
فصل هفدهم:
رانندگی به کیان می امد ! … اما نه روی صندلی ساده وبی الایش این پراید نقره ای که دو قسط عقب افتاده داشت و کمربند ایمنی اش گلویش را خفت کرده بود یا دنده اتومات نبود و کیان با کشتی گرفتن دنده جا میزد !
تنها مزیت پراید نقره ای همین بود که هیچ گل فروش و فال فروشی به شیشه ی ماشین اویزان نمی شدند !
کنار خیابان پارک کرد .
هلن اشکار میدید که رنگ به رو ندارد ! نمیدانست از ناشتا بودن است یا از دیشب شام نخوردن یا یک قرار نامعلوم در بازار بزرگ تهران !
همراه کیان از اتومبیل پیاده شد. نگاهش به مغازه هایی بود که هیچ ربطی بهم نداشتند ، از خاکشیر فروشی واب طالبی میگذشتند می رسیدند به رگال پیژامه های ده هزار تومنی!
و اصرار یک مرد برای بوییدن یک کاغذ باریک و عطرهای درهم و برهم !
روی زمین بساط چاقو تیز کن ها پهن بود و سفره فروشها… حتی کفش های پانزده هزار تومنی یک بار مصرف !
کیف دستی هایی که انگار دست دوم بودند و قیمتشان شگفتی اور بو د! و چاقو هایی که به سیب زمینی طرح های عجیب و غریب میدادند … ! و جالب بود که هیچ وقت هیچ قطعه ی سیب زمینی یا هویج یا هر چیز دیگر در اشپزخانه مثل چیزی که خود این دوره گرد ها روی اسفالت درست میکردند در نمی امد!
مشتاق بود تماشا کند … حداقل ان مغازه ی بدلیجات که یک دیوارش اختصاص داشت به کلیپس و کش سر و گل و تل …
اما کیان تند قدم برمیداشت… راسته ی طلا و بازار کویتی ها و پاساژ رضا را هم رد کردند . هوای بهاری کمی ابری بود . بوی سمبوسه و پیراشکی گوشت در روغن سوخته شامه اش را نوازش میکرد.
دست کیان عرق کرده بود . اما دلش نمیخواست پنجه اش را جدا کند. این دست مردانه ی عرقی یک جوری ته دلش را قلقلک میداد . حتی پهنه ی وسیعی که نتوانسته بود زیر چادر مخفی اش کند هم یک مزه ی دیگر داشت.
وقتی بعضی زن ها با لبخند نگاهشان میکردند انگار این مفهوم زندگی بود. همین لبخند های بی خبر که به رویشان پاشیده میشد . همین غریبه ها که هیچ چیز نمیدانستند و همان چیزی که جلوی چشمشان بود به لبهایشان انحنا میداد…
نگاهش به قالب های فلزی افتاد . مرد دست فروش چند مدلشان را بالا گرفته بود تا همه ببیند.
زنها دورش جمع شده بودند.
حالا که فکرش را میکرد بد نبود یکی از انها را بخرد . برای پخت کوکو باید این شابلون های فلزی مخصوص را که شکل قلب و ستاره و گل بود را میگرفت و با سیب زمینی هایی که طرح دار سرخ میشدند تزیینش میکرد!
دوست داشت بایستد وکنار باقی زن ها که در پلاستیک فروشی همهمه میکردند بماند و ببیند چند ابکش و ظرف سبزی و لگن در سایز های مختلف نیاز دارد !
ان صندلی مخصوص بچه برای دستشویی کردن هم نیاز داشت! بالاخره چند ماه دیگر لازمش میشد!
کیان فقط مستقیم را نگاه میکرد و رد میشد. از همه ی این دست فروش ها بدون هیچ هیجانی عبور میکرد … انگار نه انگار برای خرید امده بودند و هلن تازه میفهمید چقدر خرید دارد!
نگاه هلن به پتوی خوشرنگ گلبافتی بود که طرح دیو و دلبر را داشت .
کمی ان طرف تر هم روی زمین استین کوتاه های مردانه و شلوارک می فروختند. برای دم دست کیان این لباس ها خوب بود . قیمتش هم مفت !
باید کیان را عادت میداد تا دیگر از خیر بِرَند پوشیدن بگذرد …
کیان قدم هایش شل شد.
فکر اینکه تفکرش با هلن مشترک باشد باعث شد لبخندی بزند و بگوید: بنظرت اون تی شرت برای تو خوب نیست؟
کیان متعجب گفت: چی؟
هلن دست عرق کرده اش را کشید و گفت: ببین اینو میگم .. اقا چند؟
مرد با هیجان گفت: 25 تومن… رنگ بندی هم داره… استین بلندشم 30 میدم.
هلن یکی را از دست مرد قاپید و جلوی کیان گرفت .
کیان لبهایش خشکش را زبان زد و گفت: هلن چیکار میکنی؟
هلن بیخیال چادرش شد و گفت: خرید … اومدیم بازار الکی هی راه میری چرا؟ ببین خاکستریش بهت میاد ها کیان…
کیان کلافه تی شرت را از جلوی سینه اش کنار زد و گفت: بریم کار داریم …
هلن با اخم گفت: کیان خوشرنگه ها… لباس استین کوتاه اصلا نداری.
کیان دستش را کشید و گفت: فعلا بیا …
هلن تند پرسید : اقا تا کی اینجا هستی؟
مرد اما داشت با یک زن دیگر چانه میزد .
هل چادرش را مرتب کرد وگفت: کیان داریم کجا میریم؟
کیان عصبی گفت: الان وقت خرید کردنه؟
هلن با غیظ گفت: پس برای چی اومدیم خرید؟
کیان جلوی راسته ی فرش ایستاد.
هلن با اخم رویش را گرفت و نگاهی به یک مغازه ی گلیم فروشی انداخت. کنار دستش هم تابلو فرش می فروخت… چشمهایش را چرخاند و به داخل راسته خیره شد تا چشم کار میکرد فرش بود و قالیچه و گلیم و تابلو فرش و…
چشم انداخت به گنبد بالای سرش و مضطرب زمزمه کرد : کیـــان…
کیان پنجه های هلن را محکم تر گرفت و اولین قدم را برداشت.
هوا سنگین بود. بوی تار و پود و ابریشم می امد … انگار به پاهایش دو گرز سنگین اویزان کرده بودند. کیان او را میکشید و هلن مطیع قدم های کیان راه می امد… فکری مدام در ذهنش ته نشین میشد و هم میخورد…
کیان دستش را محکم گرفته بود . کف دستش خیس و عرق کرده شده بود. اب دهانش را قورت داد. نمیدانست به زمین نگاه کند یا به نقش و نگارهای قالی هایی که از در و دیوار اویزان بودند.
با صدای کسی که بلند گفت: به به اقا کیان …
دید که چشمهای کیان بسته شد و قدم بلند شده اش به زمین نرسید … انگار خشکش زد . انگار شروع شد … انگار تازه داشت معنا و مفهوم خرید واقعی را می فهمید!
خرید که نه … فروش !
بیشتر فروش !
کیان برای خرید نیامده بود… امده بود بفروشد!
همه چیزی که داشت را حراج بزند …
کیان امده بود برای فروش!
فروش ابروی حاج کاظم !
هرچه داشت و نداشت پدرش را چپاول کند و خلاص! این تیر اخر کیان بود … انتقام … یا … لبش را گزید ! نمیترسید . دست عرق کرده ای دستش را محکم گرفته بود . نه نمی ترسید !
کیان برای خرید نیامده بود… امده بود بفروشد!
همه چیزی که داشت را حراج بزند …
کیان امده بود برای فروش!
فروش ابروی حاج کاظم !
هرچه داشت و نداشت پدرش را چپاول کند و خلاص! این تیر اخر کیان بود … انتقام … یا … لبش را گزید ! نمیترسید . دست عرق کرده ای دستش را محکم گرفته بود . نه نمی ترسید !
کیان پلکهایش را باز کرد.
لبخند تصنعی روی لبش را وسعت داد .
مرد با دیدنش گفت: از این ورا… دلمون تنگ شده بود برات پسر… کجایی؟ یه حالی از ما بپرسی بد نیست .
کیان نفس عمیقی کشید و گفت: ممنون حاجی. هستیم زیر سایتون.
-یه سری به دکون ما زدی یه چایی در خدمتتون باشیم .
کیان با حوصله جواب داد: ان شا الله سر یه فرصت بهتر.
مرد نگاهی به سر تاپای هلن انداخت و با کنجکاوی پرسید:
-با حاجی کار داری؟ ایشون همشیرتون هستن؟! نمیدونستم هاشم خان تو راهی دارن !
کیان یک نفس از هوا گرفت و گفت: نه … ایشون همسرم هستن…!
مرد یکه خورد … همانطور با دهان نیمه باز داشت به سرتاپای دختری که دست در دست کیان ایستاده بود نگاه میکرد.
کیان با اجازه ای زیر لب گفت و بی توجه به زمزمه ی اهسته ی هلن زیر گوشش چند قدم جلوتر رفت.
صدای بلند مردی باعث شد سرش را بیشتر به زیر بگیرد.
-پارسال دوست امسال اشنا کیانمهر جان… چطوری پسر؟
و مردانه با کیان سینه به سینه شد …
دستی به شانه اش کشید و گفت: نمیگی دلمون برات تنگ میشه ؟ هیچ معلوم هست کجایی؟ خبری ازت نیست … کم پیدا شدی…
و صدای مرد دیگری از سمت دیگر امد که بلند گفت: پارسال دوست امسال اشنا اقا کیان… و رو به مردی که کنار کیان بود بلند گفت: اقا محسن ، امروز نوبتی هم باشه نوبت ماست… کیان و بهت قرض نمیدم گفته باشم.
اقا محسن بلند بلند خندید و دست در جیب جلیقه اش کرد و گفت: نه اکبر خان … این دفعه نمیذارم خامم کنی. وقت نهاره … مگه بذارم این اقا کیان که ستاره ی سهیله جایی بره. نهار مهمون خودمی !
کیان لبخندی زد و اکبر خان جلو امد ، حین دست دادن با کیان و گفت: معرفی نمیکنی؟ برادرزادته؟
اقا محسن تازه شصتش خبردار شد نگاهی به دختر انداخت و گفت: امری هست همشیره؟
کیان نیشخندی زد و گفت: با منه اقا محسن…
اکبر خان چانه ای خاراند و کیان گفت: همسرمه !
اقا محسن خشکش زد و اکبرخان مات چهره ی بی رنگ هلن شد.
کیان نگاهی به چند مردی انداخت که پشت سرش داشتند پچ پچ میکردند. لبخندش را پهن تر کرد و گفت: اومدم شیرینی بدم!
و دست هلن را کشید و از جلوی چشمهای بهت زده ی دو مرد دور شد .
هلن بغض کرده بود . کیان ارام تر شده بود . این را میتوانست از دست خشکش بفهمد .
مرتعش صدا زد : کیان؟
کیان نیم نگاهی به صورت بی حالش انداخت و گفت: نگران نباش… این کار و باید خیلی وقت پیش انجام میدادم. حالاشم دیر شده …
با سلام علیک مردی که از رو به رو می امد ، سعی کرد اب دهانش را قورت دهد.
مرد دو دستی با کیان دست داد و گفت:سلامٌ علکیم اقا کیان … روشن کردی اینجا رو پسر…
و دست دور گردنش انداخت ووادارش کرد تا خم شود و پیشانی اش را بوسید و گفت: نمیگی بیای یه حالی از ما بپرسی؟ پیش خودت نمیگی ما که یه پامون لب گوره…
کیان لبخندی زد و گفت: نفرمایید حاج اقا … من همیشه جویای احوالتون از حاج بابا هستم .
مرد شانه اش را فشرد و گفت: گفتیم نیستی لابد داری تشکیل خانواده میدی خبراییه …
کیان سری تکان داد و گفت: اتفاقا خبرایی هم هست …
مرد بلند خندید و گفت: پس رمز و رازی داشت این نبودن و غیبت طولانیت ! و با خنده هایی که در محاسن جو گندمی اش گم بود گفت: کی قراره شیرینی عروسیتو بخوریم کیان؟
کیان یک لنگه ی ابرویش را بالا فرستاد و گفت: امروز… اومدم یه تیر ودو نشون بزنم حاج اقا… ایشون همسرم هستن.
دستش را دور شانه ی هلن حائل کرد و گفت:همسرم هستن . میرم حجره ی بابا. بعدش بیاید طلب شیرینیتون رو وصلو کنم. با ا جازه.
و دستش را دور بازوی هلن حلقه کرد.
نفس های به شماره افتاده ی هلن را می توانست بشنود . اما چاره ی دیگری نداشت. یعنی حاج کاظم چاره ی دیگری نگذاشته بود.
جلوی سکوی سنگی ایستاد و رو به هلن گفت: مراقب پله باش.
و تقه ای به در شیشه ای زد و از سکو بالا رفت . در را باز نگه داشت. زنگوله ی بالای در وجودش را اعلام کرد .دست هلن را کشید. باد خنکی از پنکه ی رو میزی به صورت ملتهبش خورد.
بی توجه به جمعیتی که جلوی در حجره ایستاده بودند و به تعدادشان اضافه میشد ، هلن را داخل فرستاد و در را بست .
صدای تصنیف محبوب حاج کاظم می امد …
همه شب نالم چون نی
که غمی دارم، که غمی دارم
اما صوت حاج کاظم واضح به گوش میرسید.
حرف میزد و سخن میگفت. تیز و قاطع .
محکم و پر صلابت … از گره و بافت فرش…
متحکم از از چند شانه بودن … از گل برجسته … از رنگ و لعاب…
بلند میان سخنان تند و محکمش گفت: سلام اقا جون!
حاج کاظم سکوت کرد .
خوب نشنید .
به ارامی به سمت صدایی که انگار خیلی اشنا بود چرخید. از سر شانه زل زد نه به کیان که به دختری که چادر بستن به سرش بد، ناواردی اش را به نمایش گذاشته بود . برجستگی شکمش توی چشم بود . رنگ پریده اش هم خبر از سر درونش می داد . و ان طرف تر … پسر خودش… ته تغاری اش… عزیز دردانه اش … کیانمهر کاویان دست در جیب ، به تخته فرش های ابریشم دیواری تکیه زده بود و فاتح نگاهش میکرد.
نفهمید چرا به آنی ته گلویش با مذاب آمیخته شد. شاید از برق پیروزی که در تک تک زوایای نگاهش معلوم بود …
شاید از روشنایی بی حد و حصر نخلستان چشمهایش …
گلویش سوخت !
پاهایش مال خودش نبود … قلبش شروع به کوبیدن دو چندان کرد.
با صدایی که بعید بود اما رعشه داشت گفت: رضا…
شاگردش با یک سینی چای حاضر شد وگفت: جونم حاج اقا؟
حاج کاظم لبهای خشکش را روی هم ثانیه ای فشار داد . برق نگاه کیان، مثل یک نیزه بود که از نوک پا تا فرق سرش را میسوزاند.
با لحنی خشک و زخم گرفته گفت: به اقا و خانم سفارش کن از حجره ی کناری هم دیدن کنن!
بدون اینکه چشم از صورت خونسرد کیان بردارد ، نگاهی به شاگردش کرد که چهار مشتری را از مغازه خارج میکرد. پلک زد و چشمش خورد به جماعتی که پشت شیشه فکهایشان می جنبید و نگاه های از حدقه در امده شان میخ حضار داخل مغازه شده بود!
کیان دست هلن را کشید و روی چند تخته فرش نشاند و گفت: اب میخوری یا چایی؟
و نگاهی به صورت سرخ حاج کاظم انداخت. با اینکه نیمه ی پایینش همه از محاسن پر بود اما باز هم می توانست رنگ صورتی مات روی گونه هایش را تشخیص دهد. حتی از ان فاصله قطره عرقی که از پیشانی اش سرازیر شده بود را می توانست ببیند .
حاج کاظم یک قدم جلو امد … ایستاد. پر خصم زل زده بود به کیان …
به کیان و نگاه تخس و مصرش…
به کیان و قامت صافش…
به کیانمهر و لبخند گوشه ی لبش…
و ان طرف روی تخته فرش ها … زن پابه ماهش…
قدم بعدی را برداشت … چشمش بین هلن و کیان مداوم میچرخید… از همان فاصله می توانست ، همهمه ی پشت شیشه ی حجره را تشخیص دهد . حرفهایی که رد و بدل می شد… نگاه های جستجوگرانه ی ادم ها که از حاج کاظم به کیان و از کیان به زن پا به ماه گریز میزد .
قدم سوم را برداشت. جلوی کیان ایستاد. صورتش عاری از هر پشیمانی و ندامت بود. ته نگاهش برق پیروزی بود … نخلستان روشن بود . خرماها این بار کال ونارس نبودند . شیرین بودند رسیده بودند و شیرینی برد را فراهم می کردند!
از میان دندان هایی که به روی هم میسایید گفت: اینجا چه غلطی میکنین؟
و تسبیحش را در جیبش انداخت و حین فریاد کشیدن دستش را بالا برد و روی گونه ی کیان پایین اورد و عربده کشید: اینجا چه غلطــــی میکنی؟؟؟
کیان حرفی نزد. صدای سیلی و هین هلن و برخاستنش یکی شد.
کیان چشمهایش را بست . طعم شوری مایع قرمزی که از گوشه ی لبش راه یافته بود را حس میکرد . این هم نمک بُرد بود! لبخندی زد.
حاج کاظم نگاهش به بیرون حجره افتاد و فریاد کشید:تــــــو چــــــه غلطــــــــی کــــــــردی؟!
یقه اش را گرفت و گفت: تو چه گهی خوردی پسره ی ابله … ! تو…. چه غلطی کردی؟! ابروی من بازیچه است؟
تکانش داد و فریاد کشید: آره کیان؟ ابروی من بازیچه است ؟ با این دختره ی هرزه راه افتادی تو راسته که چی بشه؟ پسره ی جاهل کودن! چی بهشون گفتی اینطوری گرد هم شدن؟
کیان لبخند میزد. خونسرد دستهایش را روی مشت حاج کاظم که قفل یقه اش شده بود گذاشت و با ارامش درحالی که در نگاه به خون نشسته ی پدرش خیره شده بود ،گفت: نگران نباش اقاجون … من چیز غلطی بهشون نگفتم!
حاج کاظم رهایش کرد و چند قدم جلویش راه رفت و گفت: کیان… وای به حالت حرف نا مربوطی زده باشی… کیان وای به روزگارت…
کیان دست به سینه شد و میان کلامش گفت: نه اقا جون چه حرف نامربوطی؟ من کار شما رو راحت کردم … که پس فردا ازت نپرسن ته تغاریت … شازده پسرت … گل پسرت یهو چی شد و کجا رفت! چرا اقش کردی.. بدونن که اشتباه از من بود و تو بی گناهی …!
حاج کاظم هلش داد و داد زد: تو به گور پدرت خندیدی !
و با شتاب به سمت در رفت و با شدت ان را باز کرد و گفت: چتونه اینجا وایستادید؟ چه خبره؟ نمایشه؟ تیاتره؟
کیان به سمت حاج کاظم رفت و دستش را روی شانه ی حاج کاظم گذاشت وگفت : شیرینی میخوان ازت حاجی… شیرینی عروسی پسرت… نوه دار شدنت!
حاج کاظم به سمتش غرید و گفت: تو …
و کلمه در دهانش ماسید … نفسش جایی میان سینه و گلویش گیر کرد.
دستش به سینه اش رفت و پیراهنش را چنگ زد .
ابروهایش گره خورد و خفه گفت: تو …
اب دهانش را سعی کرد فرو دهد … در گوشهایش اصوات یکنواختی سوت میکشیدند!
کیان با حفظ نیشخندش درشیشه ای را محکم بست . صدایش با تصنیف کاروان بنان و نفس زدن های حاج کاظم و سکوت پر هق هق هلن یکی شد.
کیان با ارامش گفت: گفتم با دم شیر بازی نکن … گفتم ابروت به اشاره ی من وصله ! گفتم بازی و می برم … گفتم برنده جلوت وایستاده … گفتم مگه نه؟ گفته بودم ؟
حاج کاظم مشتی به جناغش زد تا نفسش را پس گیرد.
کیان لبخندش را تا بنا گوش کشید و گفت: نخواستم شریک کثافت کاری یه مشت ادم بشم تا به زمین بزننت و خودمم پاگیر!… نخواستم به مالت اتیش بکشم عذاب وجدان بگیرم … اومدم یه کاری کنم کارستون… کاری که دشمنی نداره … دروغ نداره … سر تا پاش حقیقته! محض واقعیته!
چهار انگشتش را بالا گرفت و گفت: چهار تا جمله راست و حسینی گفتم و تموم شد حاجی… حالا هم اومدم ازت خداحافظی کنم…
لبخندش را جمع کرد و گفت: بازن و بچم اومدیم دست بوسی اقاجون … اومدم دعای خیرتو بدرقه ی راهمون کنی اقا جون !اومدم خبر خوش بهت بدم!
زانوهایش سست شد …
اب دهانش را قورت داد و کیان به فرش های پشت سر ش تکیه زد.
مغرضانه گفت: از ایران نمیرم… شد همونی که خواستی… سی سال خودمو بستم به این مملکت ! سی سال ممنوع الخروج کردم خودمو واسه خاطر این دولت… سی سال دیگه میشم پنجاه و نه سال … بازنشست که شدم … از ایران میرم…! سی سال دیگه کی مرده کی زنده!
بغضش را فرو داد و پرده ی اشکی که جلوی چشمهایش را گرفته بود را با چند پلک پس زد و گفت: شدم کارمند سپاه پاسداران ! تو جنوب، تو یه پالایشگاه نفتی!!! … یه خونه با ارث زنم رهن کردم! یه پراید دارم که دو ماه قسطش عقب افتاده … یه زن پابه ماه … فقط چند تا بدی داره … زنم مجبوری باید چادر سرش کنه! خودم مجبوری باید شلوار پارچه ای بپوشم … شیش تیغ نکنم، ته ریش بذارم! نماز جماعت شرکت کنم! بدیش ایناست وگرنه حقوقش که خیلی خوبه… ماهی هشتصد تومن دستمو میگیره!
و نگاهش به صورت خیس از اشک هلن افتاد .
دو پا روی زمین کوبید و گفت: ولی با پای خودم و اعتبار خودم شدم کارمند دولت …! دیگه خبری از سرمایه ی هنگفت و دلار و میلیارد نیست که شرکت خصوصی بزنم با اسم و رسم تو … رفتم شدم کارگر دولت … از این به بعد گوشم به اخباره قیمت نون و مرغ و گوشت و جون چقد نوسان داره حاجی… عیدی به دولتی ها چقدر میدن! حداقل حقوق کارگری هم 650 تومنه… شکر اجاره خونه ندارم… رهن کامله خونم. شصت وسه متر خونه رهن کردم با ارث زنم که یه وقت سندش سه تا صاحب نداشته باشه! … من کارشناسی ارشد شیمی… میرم عسلویه کار میکنم… اضافه کار وایسم دویست تومن بهم میدن!خبر خوبیه نه؟ میخوام رو پای خودم وایسم… شهرستان ارزونیه ! …
حاج کاظم به پیراهنش چنگ زد و کیان گفت: حالا هم اومدیم بی سور وسات … بشیم عبرت جوونا … بشیم درس بقیه ی اهل محل… بی عروسی … بی لباس عروس و دامادی … با یه کار ساده… زندگی ساده … ماشین ساده ! رخت و لباس ساده … ! از صفر … خوبه نه ؟
کیان نفس عمیقی کشید و گفت: امروزم اومدم اینجا … کار تو رو اسون کنم … ! نقل ابرو بری و ابرو ریزی نیست … من پای کار نا حقم وایستادم… چوبشو خوردم… حالا هم با زنی که دوستش دارم میخوام ادامه بدم… زندگی کنم… جفتمون هم پی همه چی و به تنمون مالوندیم… تو هم کنار بیا…
حاج کاظم بریده بریده گفت: کی… یــــان…
دستش را بلند کرد تا جایی را بگیرد اما نشد … دنیا جلوی چشمش سیاه شد و در مقابل چشمهای بهت زده ی کیان ، دو زانو جلوی در حجره نقش زمین شد !
هلن با جیغ خودش را بالای سر حاج کاظم رساند … دگمه ی زیر گلویش را باز کرد و رو به کیان که مبهوت ایستاده بود داد زد: یه کاری بکن …
در حجره باز شد ، چند نفر با هول وارد شدند … سر و صدا بالا گرفت.
کیان هنوز به فرش های پشت سرش تکیه داده بود.
هلن حاج کاظم را رها کرد. رو به کیان که خشکش زده بود گفت: کیان … کیان حواست کجاست…
کیان منتظر طعنه و جواب های حاج کاظم بود … منتظر یک برخورد کوبنده … منتظر چک و سیلی و از نو اق شدن …. منتظر حرفهای پر از کینه توزی حاج کاظم… منتظر بود … توقع این سکوت ناگهانی این زمین خوردن را نداشت!
با صدای جیغ هلن ، به خودش امد.
نگاهی به صورت خیس از اشک هلن انداخت و چشم چرخاند به قامت پدرش که روی زمین افتاده بود و چند نفر بالای سرش نشسته بودند.
مرد هایی که بالای سر حاج کاظم ایستاده بودند را کنار زد و روی زمین نشست. سرش را روی زانویش گذاشت . هلن چادرش را روی چند لوله فرش انداخت و به سمت روشویی انتهای مغازه رفت . یک لیوان اب فراهم کرد و به سمت کیان برگشت .
کیان چند مشت اب به صورت حاج کاظم پاشید… مردی داشت قفسه ی سینه اش را ماساژ میداد.
اقا محسن بلند گفت: اینطوری نمیشه زنگ بزنیم اورژانس.
اکبر خان گفت: راسته شلوغه ، تا بخواد این ترافیک و رد کنه … بلکم تو این تاخیر یه بلایی سرش بیاد…!
کیان دست های حاج کاظم را دور گردنش قلاب کرد و با یک حرکت حاج کاظم را از روی زمین بلند کرد. در حالی که سعی میکرد دولا دولا بدود، هلن هم دنبالش می امد.
با دیدن خروجی و خیابان ، نفس عمیقی کشید ، هلن دست بلند کرد و داد زد: دربست …
در عقب را برای کیان و حاج کاظم باز کرد.
خودش جلو نشست و گفت: یه بیمارستان نزدیک … اقا تو رو خدا عجله کنید.
و بی توجه به درد و طغیانی که در کمر وزیر دلش راه افتاده بود، به صورت مثل گچ کیان خیره شد.
 
-حالت بهتره؟
هلن به صورت خالی کیان نگاهی انداخت و گفت: خوبم.
چشمش را به تورم و التهاب خفیف گوشه ی لبش دوخت . با این ته ریش قرمزی اش خیلی اشکار نبود.
کیان نفس عمیقی کشید و هلن پرسید: درد میکنه؟
کیان لبخندی زد وگفت: یادمه یه بار گفتی صورتم خورده به دست بابام … یادته؟
هلن نگاهش را دزدید و گفت: اره … چه عجب یه چیزی از اون وقتا یادته !
-داشتم باهات همزاد پنداری میکردم هلن.
هلن سرش را بلند کرد و چشم در چشم کیان ابرویش را بالا داد و گفت: با کدوم هلن؟
سوشا به سمت انها امد و گفت: حاضرید؟
هر دو سری تکان دادند وکیان نفس عمیقی کشید و گفت: الوعده وفا …
هلن لبخند نرمی زد و نگاهش را روی ایه های سبز رو به رویش انداخت.
-النکاح سنتی و من رغب عن سنتی ، فلیس منی…
نگاهش به سوره ای بود که جلویش باز بود. هیچ فهمی از جملات عربی نداشت. بی حوصله به ترجمه خیره شد.
و صدای پیرمردی که سخت از لا به لای فس فس کردن هایش نامش را صدا میزد:سرکار خانم … هلن…
دوشیزه نگفت … شاید بخاطر برجستگی واضح شکمش!
پوزخندی به افکارش زد .
گرمای حضور کیان ، کنارش باعث قوت قلبش بود. مهم نبود لباس عروس یقه دکلته ی دامن پف داری که در رویاهایش بارها تنش کرده بود را نداشت و عوضش یک چادر مشکی کش دار روی سرش بود… مهم نبود کیان با یک بلوز وشلوار ساده کنارش نشسته بود و خبری از کت وشلوار مشکی و پیراهن سفید اذین شده به پاپیون نبود!
شاید چون دوشیزه نبود!
پراید نقره ای شان گل زده نبود یا حتی به کارواش هم نرفته بود … نفسش سنگین بود.
سنگین تر از هر وقت دیگر!
هشت ماهی میشد که عادت کرده بود به این تِم سنگین نفس و وزنش!
اهی کشید …
این یک واژه ی خانم بدجوری افکاری که رسوب کرده بودند را هم زد . بد موقع … بی وقت … داغ دلش را تاز کرد.
-ایا وکیلم شما را به عقد دائم اقای کیانمهر کاویان با صداق معلوم در اورم؟
قید زیر لفظی و کل کشیدن و ادم های منتظری که قرار بود چشم به دهانش بدوزند را زده بود.
شاید چون دوشیزه نبود!
اب دهانش را از گلوی خشکش پایین فرستاد.
نمیدانست بگوید بسم الله … یا نه …
فقط نمیترسید!
شاید چون دوشیزه نبود!
چشمش روی ایه ای ثابت ماند . قبلا هم شنیده بود … درست یاد نداشت کجا … ولی این آیه اشنا بود …!
زیر لب بسم الله کوتاهی گفت و کوتاه ترزمزمه کرد: بله .
بار اول…
شاید چون دوشیزه نبود …
شاید هم چون خیلی مطمئن بود ! نمیدانست.
همان دو سه نفری که انجا بودند دست زدند. ولی کسی کل نکشید… خبری از هلهله و شوق و ذوق و ظرف عسل هم نبود!
حلقه توی دستش رفت و امضا زدن … تا جان داشتند امضا کردند.
برایش سخت بود دولا بماند ، نصف امضاها را نشسته زد.
سوشا یک جعبه ی قرمز به سمتش گرفت و با لبخند محوی تشکر کرد.
با اخم رو به کیان مبارک باشه ی ساده ای گفت و از جایشان بلند شدند. به همین سادگی !
حداقل خوبی اش این بود تنها زن موجود و حاضر کیان به حساب می امد! از خط خوردگی شناسنامه ی کیان دیگر نفرتش اور دز نمیکرد . به تفاهم شناسنامه هایشان فکر میکرد!
همین که پدرش را در بیمارستان گذاشته بود تا به قرار محضر برسد یعنی خیلی خاطر هلن برایش عزیز است . با هانا رو بوسی کرد .
نتیجه ی قرار مساعد بوده ، برای اشنایی بیشتر و انجام ازمایش خون و بله بران قرار بود تصمیم بگیرند. تنها خبر خوش امروز ، جواب مثبت هانا به اقای دندان پزشک بود! کیان باجناق میشد … پدر میشد … همسر می شد… اما ته چهره ی بق کرده اش نارضایتی خیلی بیشتر از خیلی مشهود بود!
این وسط علت اخم و تخم سوشا نسبت به کیان را نمی دانست .
به ارامی گفت: کامیون رفته سمت جنوب. چمدون هامون هم تو صندوق عقبه.
کیان سری تکان داد و گفت: ما هم از همین جا راه میفتیم.
هلن دست کیان را گرفت و گفت: بریم به پدرت یه سر بزنیم؟
کیان یک لنگه ی ابرویش را بالا داد و گفت: یه سکته ی خفیف بود!
هلن لبخندی زد وگفت: بگو خدا رو شکر که رد کرده!
کیان غرید: هیچ دلیلی ندارم خدا رو شکر کنم!
هلن نگاهی به چهره ی در هم کیان انداخت.مثل بچه هایی که اسباب بازی محبوبشان را گرفته اند اخم کرده بود.
دستی به صورتش کشید و گفت: خودتم دوست داری بری ببینیش و مطمئن شی حالش خوبه!
کیان پوفی کرد و گفت: حوصله ندارم تیکه و طعنه بزنه هلن!
-عیبی نداره … عوضش تو خیالت راحت میشه . بریم خب؟
-نمیخوام به تو حرفی بزنه ! عصبی میشم به تو بخواد چیزی بگه …
با انگشت سبابه گوشه ی متورم لبش را لمس کرد وگفت: من داخل نمیام کیان . خودت برو ببینش.
کیان عصبی گفت: چقدر اصرار میکنی تو؟
هلن با ارامش گفت: چون پدرته! منم وقتی پدرم زنده بود ازش متنفر بودم ولی حالا ، هر روز… هر لحظه دلم میخواست بود … که اگر بود …
کیان زیر لب دندان سایید : هلن پدر من با پدر تو …
سوشا با تک سرفه ای جلو امد هلن دستش را پس کشید و سوشا خشک گفت: مبارک باشه.
هلن رو به سوشا گفت: ممنون بابت زحماتی که کشیدید.
سوشا سری از روی تاسف تکان داد و گفت: این پسره مغز خر خورده تو چرا بهش هیچی نمیگی؟!!!
هلن نگاهی به اخم کیان کرد و با لبخند گفت:
-برای جفتمون بهتره یه جای دور زندگی کنیم!
سوشا چینی به بینی اش داد و گفت: زن و شوهر با هم دوتایی مغز خر خوردین گویا… یه جای دور یعنی عسلویه؟کار دولتی؟ و رو به کیان گفت: تو با این سابقه کارت… با اسم ورسم شرکتت یعنی نمیتونستی یه جای بهتر گیر بیاری؟رفتی سپاه؟ کیان؟ تو این همه نقشه داشتی… قرارمون چی بود ؟ محیط ایزوله…. طرح … داری فرار میکنی؟
کیان لبخندی زد و گفت: نقشه مال فیلمه سوشا … این زندگی واقعی منه… خودت یه روز پدر میشی… من نمیتونم ریسک کنم… خطا میکردم خودم میفتادم ایزوله کی میخواست بالای سر زن و پسر من باشه؟ حاجی چطوری میخواست پسر منو بزرگ کنه؟ یه کیان دیگه؟ پر عقده ؟ اره سوشا؟ من هیچ اشتباهی نکردم… ابرو هم الان دو زار ارزش نداره … مهم اینه که من و هلن باهمیم… باید از اولش هم همینکارو میکردم…
سوشا کلافه گفت: بی عقل تو جنوب میخوای بالای سر پسرت باشی؟ اخه تو ادمی؟ عقل تو کلته؟
- من خط وامضا میدم که بی عقلم خوبه؟
سوشا نگاهی به هلن انداخت و دست کیان را کشید و گفت: زنت پا به ماهه برای چی داری پولتو بذل و بخشش میکنی؟ اول ندا حالا من؟ … پسر جون تو زن جوون داری… خودت جوونی… بچه ات داره به دنیا میاد… و پاکتی که صبح کیان به دستش داده بود را از جیب اور کت بهاره اش بیرون اورد و گفت: پیشت باشه نیازه …
کیان لبخندی زد و گفت: من فکر تمام خرج و مخارجمو کردم … فکر اینکه قرض داشته باشم بیشتر خرابم میکنه…
سوشا نگاهی به صورت جدی کیان انداخت و گفت: این دختره رو چطوری میخوای تا جنوب بکشونی؟
- دکترم دیدتش… گفته موردی نداره … حال هلن از من بهتره! بعدم یه سره نمیرم … بین راه توقف داریم… از داخل شهرم میرم که مراکز درمانی دور از دسترس نباشه ! خواهرش راضیه شوهرش راضیه تو مشکل داری؟
سوشا عصبی گفت: حاجی و چیکار میکنی؟ نمیری ملاقاتش؟
کیان پوفی کرد و هلن دستش را روی بازوی کیان گذاشت و گفت: چرا … یه سر بهش میزنیم.
سوشا خواست حرف دیگری بزند که کیان با چشم غره به سمت هانا رفت. حوصله ی پند و موعظه های خارج از گود سوشا را نداشت. سوشا نمیفهمید… ابرو نقطه ضعف حاج کاظم بود …!
رو به هانا گفت: ممنون بابت رتق وفتق اثاثیه!
هانا لبخند بغض داری زد و گفت: منو از بابت خواهرم مطمئن میکنی؟
کیان سری تکان داد و گفت: حتما …
و دست هانا را دوستانه فشرد و گفت:ممنون بابت تمام خواهرانه هات…
هانا اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد. هلن را در اغوش گرفت و گفت: مطمئنی به وجود من نیازی نیست؟
هلن لبخندی زد و گفت: اره خواهر جون … من دیگه زندگیمو خودم باید درست کنم … یعنی خودمون … من و کیان… دو تایی! از صفر شروع میکنیم … من دیگه بزرگ شدم.
هانا در سکوت چند لحظه تماشایش کرد و گفت: میدونم.
هلن چشمکی زد وگفت: در مورد روابط زناشویی هر سوالی داشتی در خدمتم. ابجی کوچیکه هستم ولی تجربیاتم بیشتره.
هانا پوفی کرد و با تشر گفت: هلن … ببین بنظرم تو بیای پیش من و با من بمونی بهتره… کیان تا بره جا گیر بشه و …
هلن شانه ی هانا را فشرد وگفت: کیان و تنها بذارم؟ حالا؟
هانا کلافه گفت: تو شرایطی نیستی که بتونی هم بار اونو هم بار خودتو به دوش بکشی! یه اتفاقی بیفته … یه بلایی سرت بیاد …
- هانا وقتی با هم باشیم هیچی نمیشه … میخوام خودم زندگیمو بسازم … خب؟
هانا با بغض فرو خورده ای گفت: من برای زایمانت میام. مراقب خودت و کیان باش. هیچ وقتم یادت نره که من تو این دنیا فقط تو رو دارم هلن.
هلن رویش را سه باره بوسید و همراه کیان از سوشا و هانا خداحافظی کردند.
کیان در پراید را برایش باز کرد. هلن لبخندی زد و نشست . این اشتی کنون های کوچک را دوست داشت.
کیان ارام گفت: حالت بهتره کوچول؟
انگار نه انگار چقدر با اخم و تخم حرف میزدند.
هلن لبخندی زد و گفت: اره خوبم …
کیان هومی کشید وپرسید: یعنی تا جنوب مشکلی نداری؟
هلن با خنده گفت: تو مشکل داری گویا …
کیان براق گفت: تو زن منی …
هلن سری تکان داد و کیان گفت: خب دلیل نمیشه بری عقب بشینی که …
هلن خندید و گفت: دکتر گفته خب… بعدشم سفرمون طولانیه… هر دو ساعت باید بزنی کنار من قدم بزنم… وگرنه یهو دیدی خودت شدی قابله…
کیان پقی زیر خنده زد و گفت: اینجور که بوش میاد قراره بریم رو جلد مجله ها … نه؟ و تیتر وار گفت: مردی که خودش بچه اش را در جاده به دنیا اورد!
همراه با خنده های کیان خندید و بعد از سکوت چند ثانیه ای ،نفس عمیقی کشید و گفت: کیان؟!
کیان دنده را به سختی جا زد و گفت: جانم؟
هلن به لبهایش زاویه ای داد و گفت: پدرت …
کیان زیر لب گفت: خب؟
-امروز تو چهره اش خیلی ترس بود.
کیان سری تکان داد و گفت: اره !
-کیان؟
-جانم؟
-من بلدم با بی پولی چطوری کنار بیام .
کیان دور زد و گفت: چطوری؟
-بابا که ور شکست شده بود من و هانا خیلی رعایت میکردیم … تو همه چیز… از خرید گرفته … تا باقی چیزا ! من درکت میکنم.
کیان لبخند عمیقی زد و گفت: کوچول شعار میدی؟
هلن اخم کرد و گفت: هیچم شعار نیست… شعار چی چی؟ خب دارم بهت امید وروحیه میدم …
کیان بلند خندید و گفت: شما خودت روحیه اتو نباز نمیخواد به من روحیه بدی…
هلن با حرص گفت: من کجا روحیمو باختم؟
کیان با حفظ لبخندش گفت: تو مغازه دیدم چطوری رنگت پریده بود نمیدونستم به بابام برسم یا به تو …
هلن پنجه هایش را مشت کرد و گفت:اِ هِکی… خودتو یادت نیست ببینی داشتی سکته میکردی!
کیان با هیجان گفت: من فرق میکردم …
هلن با تقلید گفت: خب منم فرق میکردم … اصلا تقصیر منه هی میخوام بهت روحیه بدم …
کیان با خنده گفت: تو به خودت روحیه بده … هر شیش ساعت یه بار برای خودت تکرار کن خب؟
هلن عصبی گفت: منو مسخره نکن کیان!
کیان مقابل بیمارستان پارک کرد وگفت: من یه سری میزنم و میام اکی؟
هلن لحن عصبی اش را فراموش کرد وبا ارامش گفت: دعوا نکنی ها …
و از ماشین پیاده شد وگفت: منم همین اطراف قدم میزنم.
کیان دزدگیر را زد . یک قدم از هلن فاصله گرفت و برگشت.
نگاهی به سرتاپایش انداخت و گفت: هلی…
هلن با لوسی گفت: هوم؟
کیان مستقیم به چشمهایش خیره شد و گفت: خیلی… دو….
و سکوت کرد.
هلن منتظر و مشتاق گفت: خیلی چی؟
کیان دو مرتبه تکرار کرد: خیلی دو …
هلن پلک هم نمیزد.
کیان با شیطنت گفت: خیلی دور نشو از ماشین..
هلن با جیغ خفیفی گفت: کوفت… بیشعور… خیلی بدی کیان…
کیان با دو از هلن فاصله گرفت، به همراه برانکارد یک مریض وارد اسانسور شد.
دگمه ی طبقه ی مورد نظررا فشار داد وبه صورت بی روح پیرمردی که روی برانکارد خوابیده بود نگاهی کرد. خیلی طول نکشید که اسانسور ایستاد .

دگمه ی طبقه ی مورد نظررا فشار داد وبه صورت بی روح پیرمردی که روی برانکارد خوابیده بود نگاهی کرد. خیلی طول نکشید که اسانسور ایستاد .
به محض خروج چهره ی خیس از اشک مادرش و ندا و کیاچهر توجهش را جلب کرد . سلام کوتاهی داد و دستهایش را درجیبش فرستاد و به سمت اتاق رفت. کسی داخل استیشن پرستاری نبود ،جز یک منشی کوتاه قد که حواسش پی برگه وتلفن و پرونده ها بود کسی نگفت الان ساعت پنج عصر وقت ملاقات نیست!
نایستاد تا گریه زاری های مادر وخواهرش را بشنود.
بدون اجازه وارد شد . حاج کاظم به ظاهر خواب می امد. با ان سرمی که به دستش وصل بود و رنگ پریده اش ، چقدر غریبه به نظر میرسید.
نگاهش به لید هایی افتادکه روی سینه ی لختش چسبیده بودند. و سیم هایی که به یک مانیتور کوچک متصل شده بود . این سکانس شبیه هیچ کدام از سکانس های زندگی حاج کاظم نبود. هیچ وقت بدین شکل روی تخت ضعیف ورنجور نخوابیده بود.
از قصد صندلی را روی زمین کشید… از برخورد پایه های فلزی با سنگ مرمری زمین، پلک های حاج کاظم با لرز کوچکی باز شدند.
دستش را لبه ی پشتی صندلی گذاشت و گفت: چطوری حاج کاظم؟ خوش گذشت؟ اون دنیا صله رحم کردی؟!!!
حاج کاظم مستقیم نگاهش میکرد. هرچند انگار نا نداشت پلکهایش را کاملا باز نگه دارد .
کیان فکر کرد در همین چند ساعت کلی از محاسنش سفید شده است .
سری تکان داد و گفت : دیدی خدا نیستی… خدا که تا مرز سکته نمیره … میره؟! خدا که روی برانکارد نمیخوابه… خدا که به دستش سرم وصل نمیشه …میشه؟!
حاج کاظم حرفی نزد .
کیان دست به سینه شد و گفت: نخواستم ابروتو ببرم… خودت مجبورم کردی. وقت نشد بهت بگم . اومدم باهم بریم محضر… قسمت نبود. بالاخره باید زنمو به رسمیت بشناسی ! مادر بچمو … عروستو …! هلن کاویانو …!
نفس عمیقی کشید و اضافه کرد: تا هست و بوده ، حرف و حدیث دهن به دهن چرخیده … دوره داره … بالاخره تموم میشه. خیلی غمت گرفته … محل و مغازه رو عوض کن…. مادر من دیگه تو سنی نیست که حیاط و اب و جارو کنه و زیر زمین بسابه ! یه اپارتمان بگیر… یه سفری برید، زیارتی جایی … استخون تازه کنید! انقدرم به این فکر نکن اخر وعاقبت ته تغاریت چی شد و چی نشد … پسرم که دنیا اومد خبرت میکنم … ! اسمشو گذاشتم آریا… یه اسم تک و ساده … همیشه از اسم های دو بخشی که خلاصه می شدن بدم میومد … ! مادرمو اذیت نکن … ندا رو هم اذیت نکن … خودتم همینطور.
خونسرد از تخت فاصله گرفت و گفت: می بینمت …
حاج کاظم با حرص گفت: من دست از سرت برنمیدارم کیان . من از روی این تخت بلند میشم…. من …
و با سرفه کلامش نیمه ماند.
کیان با لبخند گفت: باشه حاجی…
حا کاظم با عصبانیت داد زد: من نمردم کیان … هنوز زندم… من زندم کیان …
و خس خس سینه و تنگی نفس مجالی نداد تا سخنش را کامل کند.
کیان لبخند کجی زد و از نو به تخت نزدیک شد وگفت: مگه قرار بود بمیری؟ کدوم ته تغاری کمر به قتل پدرش می بنده که من دومیش باشم؟ من که حتی رو هزار و یک رویا و خیال تو سرم واسه خاطر تو خط کشیدم… بعد ارزو مرگ اقامو داشته باشم؟ این حرفه حاجی؟ از کی ؟ رسم پسر حاجی ها این نیست که بمونن منتظر ، اقاشون کی بازدم اخر و پس میده! حالا حالاها باید باشی …حا…
و لبخندش عمیق تر شد و گفت: اقاجون …
حاج کاظم انگشت اشاره اش را بالا برد. بر خلاف صورت سراسر منقبضش انگشتش واضح میلرزید.
با تهدید نالید: کیان… بلایی به سرت بیارم … کاری باهات بکنم … مرغای اسمون به حالت زار بزنن… به حال تو و اون دختره ی عفریته ! باید بمیرم تن به این خفت بدم کیان … باید بمیرم …
کیان نفس عمیقی کشید و گفت:ای بابا آقاجون حرف مرگ و نزن … قرار نبود بمیری… سه تاثبیه ی داداشم زیر سایه ی تو بزرگ میشن… زنت … دخترت… پسر من … عروست ! چرا بمیری حاجی؟ چرا باید بمیری؟ من که قصد جونتو نکردم ! یه مدت اسمت دهن به دهن میچرخه و بعد تمومه… غمت نباشه . حرف باد هواست! این میگه … اون میگه … پخش میشه… ولی خب کم کم بادش میخوابه .
حاج کاظم با فریاد گفت: من راحتت نمیذارم کیان… پسره ی ابله … من نمیذارم تو با اون دختره ی… هر… هرز…
و صدای بوق مانیتور بلند شد.
کیان کف دستش را روی بالش حاج کاظم که بی قرار شده بود گذاشت ، کمی خم شد و چشم در چشم پدرش زل زد وگفت: بیخیال اقاجون. غصه نخور .دیگه بالاتر ا زسیاهی که رنگی نیست. اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!
-تیشه زدی به ریشم… به ابروم… آتیشم زدی کیان …
کیان با خنده گفت: من ؟ من ریشتم … کدوم تیشه؟ نسلت با منه … ادامه ات با منه… اسم و رسمت گیر منه … وجود من … من آتیشت زدم؟ چی میگی اقاجون … من؟ کیانمهر کاویان … یکی یدونه ی حاج کاظم … عزیز کرده … ته تغاری… رو سر من قسم میخورن … ریشه ات منم … تو یه تنه ی خشک و فرسوده ای … باید از دیگرون حلالیت بخوای… باید بازنشسته بشی… بازنت بشینی … گل بگی.. گل بشنوی… نوه هات دوره ات کنن … مالتم بده هاشم خان! من که نیازی به یه پاپاسی از مال و اموالت ندارم. مال خودت و شاخه هایی که باید هرسشون میکردی … ول عوض اونا منو قطع کردی… حالا هم که افتادی به تخت … هی امان از این بخت …!
حاج کاظم به هن هن افتاده بود. چشمهای سرخش انگار میخواستند از حدقه پرت شوند بیرون.
کیان بی خیال کمر خمش را صاف کرد و گفت: غصه نخور . طی میشه … تموم میشه!
یقه ی پیراهنش را مرتب کرد و گفت: کُت شدی حاجی… حاکمی که کت بشه … سهم امتیاز من میشه سه تا !
در اتاق با شدت باز شد… پرستاری با عجله امد و گفت: اقا شما اینجا چیکار میکنید؟ بفرمایید بیرون … الان که وقت ملاقات نیست.
کیان دست در جیبش کرد و یک کاغذ به سمت حاج کاظم گرفت و گفت: لیست تمام دختراییه که نشون کرده بودی برای من … بیشتر از هلن نباشن کمتر نیستن. نشونی پیج فیس بوک و سایت هایی که توش فعالن . حتی پسرایی که باهاشون در ارتباطن !… هلن من فیلم رقصش ناخواسته دراومد … برو اینا رو ببین خودشون چی از خودشون پخش کردن! دختر همون حاجی بازاری ها که به سرشون قسم میخوردی! حاجی… دوره زمونه عوض شده …!
حاج کاظم مبهوت نگاهش میکرد. پرستار فشارش را میگرفت.
- خیلی وقته خیلی چیزا عوض شده !
چشمکی زد و گفت: خداحافظ اقا جون!
و از اتاق خارج شد. سبک شده بود.
نفهمید چرا لبهایش بدون هیچ دلیل موجهی پر زاویه کش آمدند . انقدری که دندانهایش را به نمایش بگذرد.
طاهره خانم چادرش را زیر ارنجش کشید و جلو امد و گفت: کیان مادر… داری چیکار میکنی؟
کیان کسل رو به مادرش گفت: هواشو داشته باش!
طاهره خانم با بغض گفت: اخه کیان … این چه کاریه داری میکنی مادر…
کیان روی طاهره خانم را بوسید و گفت: داری نوه دار میشی… کم غصه بخور… خواستم برم نذاشتید… حالاکه موندم بذارید زندگیمو سر وسامون بدم.
و باز از نو رویش را بوسید و رو به ندا گفت: مراقب دخترا باش.
ندا اشکش را پاک کرد و گفت: تو هم مراقب خودت و زنت باش.
نگاهش را به خواهرش انداخت و گفت: هر وقت کمکی ازم خواستی هستم…
کیاچهر با اخم گفت: اقاجونو تو به این روز انداختی! از جلاد اقام چه کمکی بخوام؟
و با گریه رو گرفت و روی صندلی نشست.
کیان پوزخندی زد و گفت: خداحافظ.
طاهره خانم هق هق میکرد و ندا تنها زمزمه کرد: به سلامت … موفق باشی!

فصل هجدهم:
با صدای تلفن چشمهایش را باز کرد . نگاهی به ساعت دیجیتال مقابلش انداخت . چشمهایش را مالید .
ساعت شش صبح بود .
بعد از دو روز در راه بودن، پس بالاخره رسیدند. با کمک صندلی راننده از جایش بلند شد . با دیدن فضای بسته ای که ماشین در ان پارک شده بود، فهمید که در پارکینگ است. پتوی مسافرتی را کنار کشید. پاهایش کمی گز گز میکردند. شست پایش را تکان داد و کفش هایش را از زیر صندلی بیرون اورد. از ماشین پیاده شد.
سقف پراید را گرفته بود تا کمی حال پا و کمرش جا بیاید .
با کنجکاوی به فضای اطرافش نگاه کرد. از راه پله ی منتهی به پارکینگ نور خفیفی می امد. به همان سمت رفت. چند پله را با کمک نرده بالا رفت. با دیدن کاغذی که روی درب اسانسور بود، دستش را به نرده گرفت و باقی پله ها را هم بالا رفت می دانست چه طبقه وکدام واحد است.
در تماما باز بود. با تعجب به مبلمانی که جلوی تلویزیون چیده شده بود نگاه کرد. کیان تنها تمام خانه را چیده بود؟
با دیدنش که روی مبلی نشسته خوابش برده بود. نفس عمیقی کشید هنوز بوی نویی و رنگ میداد.
تمام وسایل سنگین مثل یخچال و اجاق گاز سرجای خودشان بودند. یک دست مبل هم جلوی تلویزیون در نشیمن کوچک مربعی قرار داشت و یک راهروی باریک که منتهی به دوخواب نقلی میشد . دنبال حمام و دستشویی میگشت یکی از درهای داخل راهرو را باز کرد. از یک جا بودن حمام و سرویس لبخندی زد . مهندسی اش شکل خانه ی پدری اش بود.
اب را با احتیاط باز کرد . مایع گل الودی از شیر روشویی با شتاب بیرون زد . کمی صبر کرد تا اب شفاف شود . دستهایش را زیر اب گرفت .با اینکه شیر سرد را باز کرده بود اما دمای اب به درد دوش گرفتن میخورد . دلش نگرفت ان را به سر و صورتش بپاشد.با کنجکاوی در دستشویی و حمام را باز کرد . هر دو نیاز به نظافت داشتند .
وارد نشیمن شد . کیان دست به سینه روی یک مبل تک نفره در چرت بود . خستگی از چهره اش می بارید . بدتر اینکه از گرما دور یقه ی پیراهنش خیس عرق بود . با این تفاسیر احتیاج به رو انداز نداشت.
پنجره ها را باز کرد . مانتو و شالش را دراورد. به اشپزخانه رفت. با احتیاط ، اجاق گاز را روشن کرد.
پس کیان کار نصب همه ی وسایل اشپزخانه را انجام داده بود. از داخل جعبه های روی کانتر و زمین قوری و کتری را پیدا کرد . کم کم افتاب بالا می امد و میتوانست بفهمد خانه ی کوچک و تازه اش چقدر دل باز و نورگیر است. ساعت هفت صبح بود که اب کتری جوش امد.
یخچال روشن بود ، چند تخم مرغ داشتند، اما نان از کجا میخواست بیاورد؟!
با صدای کفش زنانه ای از داخل راهرو ، شالش را روی سرش انداخت . خواست در را باز کند که متوجه شد اینجا با جای قبلی خیلی فرق میکند. فورا چادرش را هم روی سرش کشید و در را به ارامی باز کرد.
زنی داشت از پله ها پایین میرفت.
از اپارتمان خارج شد و گفت: ببخشید.
زن ایستاد وگفت: جانم…
-سلام صبح به خیر.
زن پله های پایین رفته را چند تایی بالا امد و گفت: سلام عزیزم. به به همسایه های جدید . خیلی خوش امدید.
چقدر لهجه اش به شمالی ها میخورد. هرچند صورتش در چادر پیچیده شده بود و نمیفهمید شکل و شمایلش چطور است.
لبخند مهربانی زد و گفت: ممنون. ببخشید این اطراف نونوایی هست؟
-اره عزیزم. اتفاقا خودمم دارم میرم نون بگیرم.
و نگاهی به شکم هلن انداخت و گفت: چند تا لازم داری؟
-میشه منتظر باشید من برم لباس بپوشم باهاتون بیام ، این اطراف و بلد نیستم.
-باشه عزیزم برات میگیرم چیز دیگه ای هم لازم داری؟
- نه نه شما چرا … من خودم میام .
-دخترم مسیرمه … دارم برای خودم میگیرم ، برای شما هم میگیرم. نزدیکه . اسانسور خرابه سختته پله ها رو بالا و پایین بیای. چیز دیگه ای احتیاج نداری؟
هلن لبخندی زد و گفت: خیلی ممنون . مرسی.
زن سری تکان داد و هلن وارد خانه شد. چادر را روی دسته ی مبل گذاشت و به اشپزخانه رفت . ماهی تابه را از جعبه بیرون کشید. اه از نهادش بلند شد. روغن نداشتند!
یک ظرف روحی برداشت و از شیر تصفیه باریک داخل سینک ظرف را پر کرد و تخم مرغ ها را داخلش انداخت و روی شعله گذاشت.
دست و صورتش هم با همان اب تصفیه شست.
چای خشک نداشتند، چای کیسه ای هم در داخل ماشین بود. سوئیچ کیان را برداشت وبه پارکینگ رفت. جعبه ی چای و فلاکس و لیوان هایی که در سبد جلوی شاگرد بود را برداشت و به خانه برگشت. کیان خر و پف میکرد .
تمام لباسش از گرما به تنش چسبیده بود .
روی میز عسلی مقابل کیان بساط صبحانه را فراهم کرد. با تقه ی کوچکی که به در خورد، چادرش را روی سرش انداخت .
زن با لبخند گفت: بفرما عزیزم . چیز دیگه ای لازم داشتی، من طبقه ی بالای شما هستم . نوش جون.
هلن تشکری کرد و دو نان بربری تازه ی خاش خاشی را گرفت.
تخم مرغ ها را پوست کند و در پیش دستی قاچ کرد. مقابل کیان نشست و ارام صدا زد: کیان… اقا کیان ..
-هوم؟
-کیان عزیزم…
کیان سرش را بلند کردوخواب الود گفت: چیه؟ و بعد از چند ثانیه به خودش امد چشمهایش را باز کرد و پشت گردنش را مالش داد وگفت: ا سلام… میخواستم بیام پایین صدات کنم .
هلن لبخندی زد و گفت: خوبه خودم پاشدم. ساعت خواب. بیا صبحونه بخوریم ، بعد بخواب.
کیان با تعجب به دو لیوان چای و نان تازه و تخم مرغ های عسلی شده نگاه کرد وگفت: به به اینا از کجا رسید؟
هلن یک لقمه گرفت و در حالی که رویش نمک می پاشید گفت: نون و همسایه گرفت ، تخم مرغ ها هم از یخچال. چه با حال از تهران تا اینجا نشکستن.
-فک کردی مال تهرانه؟ نه بابا راننده کامیون و شاگردش خریده بودن برای خودشون منم ازشون گرفتم برای صبحانه.
هلن اهانی گفت و لقمه را به سمت کیان گرفت و با لحن لاتی گفت: بزن روشن شی .
کیان لبخندی زد و گفت: نه مثل اینکه اینکاره ای واقعا . کد بانو شدی.
و لقمه را با یک حرکت در دهانش گذاشت و از جایش بلند شد. لپ هلن را کشید و گفت: دست و رومو بشورم بیام.
وارد روشویی شد .
به محض باز کردن شیر با دیدن اب بد رنگ ، چهره ای در هم کشید که تقه ای به در خورد.
در را به ارامی باز کرد.
هلن مایع دستشویی را به سمتش گرفت و گفت: بذار یکم اب باز بمونه زلال میشه … میخوای بدت میاد دستتو با شیر تصفیه ی تو اشپزخونه بشور.
و دست به سینه به چهارچوب تکیه داد و کیان گفت: فکر نکنم اب اینجا خوراکی باشه . به اب تصفیه هم اعتمادی نیست.
هلن بوی رنگ را بلعید و کیان پرسید:خوشت اومده؟
-از چی؟
-از خونه دیگه .
هلن چینی به بینی اش داد و گفت: سلیقه ی من نیست.
کیان منتظر نگاهش میکرد. هلن اضافه کرد: ولی خوشگله.
کیان دستهای اغشته به مایع دستشویی را زیر شیر گرفت و گفت: الان تیکه انداختی؟
هلن شانه ای بالا داد و گفت:واضح نبود؟
-هوم … منظورت اینه که تو رهن خونه چرا نقش نداشتی؟
هلن نازی کرد و گفت: خب… تو هیچ وقت نه منو بردی که خونه ببینم نه نظرمو پرسیدی. هی منو از اینجا به اونجا کردی…
کیان اخمی کرد و گفت:خیلی ناراحتی تو رو از اینجا به اونجا کردم؟!
هلن محتاط گفت: معلومه که نه … تازه خیلی هم بهم خوش گذشت . ولی خیلی زرنگی.
کیان صورتش را اب زد وگفت: زرنگم؟
هلن هومی کشید و گفت: اره … اینجا هم خونمه . هم ماه عسلم.
کیان با خنده گفت: ماه عسل؟
هلن دستهایش را بهم پیچید و گفت: اره دیگه … عصری میشه بریم دریا؟قدم بزنیم؟
کیان موهایش را با انگشت های خیسش شانه زد و گفت: عصر؟امروز؟
هلن با لوسی گفت: اره دیگه … خلیج و ببینیم … من بار اولمه میام جنوب. خواهش میکنم … جون من …
کیان با لبخند گفت:عزیزم امروز کلی کار داریم خونه رو بچینیم. یخرده جا به جا بشیم. من از شنبه میرم سرکار. پنج شنبه جمعه وقت داریم …
هلن پشت چشمی نازک کرد و گفت: کیان جونم… عصر بریم دریا … لطفا …
کیان اخمی کرد و گفت: هلن من و خر نکن کلی کار داریم اینطوری پیش بریم تموم نمیشه ها… ببین هنوز اون همه کارتن وخالی نکردم تازه خوابمم میاد شدید . چقدرم گرمه .
هلن ادامه داد: کیان جون … اقا کیان … سرورم…. همسرم…
کیان با چشمهای گرد شده گفت: باریک الله می بینم خوب بلدی منو خر کنی…. خب خب…ادامه بده .
هلن با مشت به بازویش زد و گفت:پر رو نشو …
کیان با هیجان گفت: قبلا اینطوری حرف نمیزدی ها .
-قبلا شوهرم نبودی . الان همسرمی… عزیزمی… میخوای منو ببری دریا … قدم بزنیم… حرفهای عاشقونه بزنی برام . ماه عسل داشته باشیم.
کیان محو حرفهای هلن سری تکان داد و گفت: من میدونستم یه خطبه انقدر لحن و حرفهاتو جهت میده زودتر اینکار و میکردم . حالا ساعت چند بریم؟
هلن با صدای بلند خندید و کیان بینی اش را ارام فشار داد و گفت: کوچول خیلی شیطونی نکن . اینجا زیر نظر سپاهه . بریم یخ کرد .
هلن اویزان بازوی کیان شد و گفت: ولی خونه ی خوشگلیه .
-از خونه ی تهرانم بهتره؟
هلن سری تکان داد و گفت: اوهوم.
کیان چشمهایش را ریز کرد و گفت: برو خودتی.
هلن روی مبل نشست و گفت:نه باور کن . اونجا بزرگ بود قشنگ بود … ولی من زنت نبودم … اینجا کوچیکه نقلیه … من زنتم. ببین کلی فرقشه.
کیان یک لقمه برداشت و گفت: هلن یه چیزی؟
-چی؟
-خیلی وقته میخوام ازت بپرسم ، دوست داری برات یه عروسی بگیرم؟ بعد زایمانت . مختصر و کوچیک . هان؟
هلن لبخندی زد و گفت: نه نمیخوام مرسی.
-چایی تعارفت نکردم که . روش فکر کن. نمیخوام حسرت به دل بمونی .یه جشن کوچیک و جمع جور.
-کجا؟
کیان با اشتیاق گفت:همین جا .. بالاخره که باید بیان رفت و امد کنیم…
هلن خشک پرسید:با کی؟
-دوستامون … خواهرت … با همینا یه جشن میگیریم دیگه. نظرت چیه؟
هلن بغض کرده گفت: کیا باشن؟
کیان مکثی کرد و گفت:خب هانا… سوشا … زنش..
هلن به چشمهای خسته ی کیان نگاه گذرایی کرد و گفت: دیگه کی؟
کیان کمی فکر کرد و گفت: ندا …
هلن مضحک پرسید: دیگه ؟
کیان به هلن نگاهی کرد . انگار تازه از ابعاد صورتش فهمیده بود اوضاع از چه قرار است. تکه نانی که دستش بود را در پیش دستی انداخت و گفت: خیلی دوست داری حال ادمو خراب کنی نه؟
هلن با تعجب گفت: من؟
کیان با عصبانیتی آنی از جایش بلند شد و گفت: اره . تو … منظورت ازا ین حرفها چیه؟
هلن حرصی گفت: تو بحثشو پیش کشیدی بعد من دارم حالتو خراب میکنم؟
کیان کلافه گفت: من برات عروسی میگیرم… مهموناشم جور میکنم.
هلن پوزخندی زد و گفت:من عروسی نخواستم … من فقط خواستم بهت بگم…
کیان میان کلامش پرید و گفت:اره خواستی بگی ما کسی و نداریم.. ما قید خانوادمونو زدیم…
هلن بدون فکر گفت: ما نه… تو قید خانوادتو زدی!
کیان پوفی کرد و سرش را با تاسف تکان داد و گفت: اره من قید خانوادمو زدم …
پوزخندی زد و گفت:مرسی بابت صبحانه .
و میز عسلی را دور زد . به سمت در ورودی رفت که هلن با بغض گفت: کجا؟
کیان عصبی کفش هایش را پوشید و گفت: میرم چمدونا رو بیارم بالا .
با صدای کوبش در، نگاهش به سمت صبحانه ی دست نخورده چرخید. چقدر بی میل بود. دستش را به پیشانی اش کشید. این هم از صبح اولی که در خانه ی جدیدش با کیان میخواست خیلی عاشقانه سپری کند!!!

با صدای کوبش در، نگاهش به سمت صبحانه ی دست نخورده چرخید. چقدر بی میل بود. دستش را به پیشانی اش کشید. این هم از صبح اولی که در خانه ی جدیدش با کیان میخواست خیلی عاشقانه سپری کند!
به پشتی صندلی تکیه داد و آهی کشید.
در به ارامی باز شد و کیان صدا زد: بیا موبایلتو جواب بده . فکر کنم هاناست .
تا خواست بلند شود، کیان چمدان را روی زمین گذاشت و با چند قدم بلند خودش را به مبل هلن رساند و گفت: نمیخواد بلند شی.
هلن چشم غره ای رفت و جواب داد.
-بله؟
-علیک سلام. به تو میگن آدم… قرار نبود خبر بدی؟
هلن با کسلی گفت: ساعت پنج رسیدیم.
کیان از اتاق گفت: سه …
هلن چیشی کرد وگفت: شنیدی؟
هانا با خنده گفت: قهرین؟
هلن زیر لب زمزمه کرد: صبح دعوا کردیم.
کیان از اتاق بلند گفت: بحث …
هلن ریز خندید و گفت: الان ناراحت شده از دستم.
هانا تند پرسید: چرا؟ چی گفتی بهش؟باز بدون فکر حرف زدی؟
هلن غر زد: وقتی میگه عروسی بگیریم … انتظار داشتی چی بگم؟
کیان از اتاق باز گفت: تقصیر منه به فکر توام … تقصیر منه که نمیخوام حسرت داشته باشی….
هلن گوشی موبایل را از خودش دور کرد وگفت: خب پس چرا واقع نگر نیستی؟
کیان از اتاق بیرون امد و دست به کمر درحالی که نفس نفس میزد گفت: من واقع نگر نیستم… تو باید بزنی تو پر من؟ همین روز اولی؟
هلن با قهر گفت: میبینیش هانا …
-نه متاسفانه اصلا نمیبینمش.
هلن لوس گفت: اِ… تو دیگه چرا منو مسخره میکنی؟
-مگه کیان داره مسخرت میکنه؟
هلن کلافه گفت: نه … نشسته زل زده بهم .
هانا پوفی کرد و گفت: هلن . میخوای امروز و دعوا نکنید. من نیستم اشتی تون بدما … یذره خودت عاقلانه رفتار کن.
هلن با لج گفت: من از این عاقل تر نمیتونم رفتار کنم. از خداشم باشه.
کیان دخالت کرد: مگه از خدام نیست؟
هلن ذوق کرد و گفت: یعنی هست؟
هانا پرسید: چی میگی؟
کیان با شیطنت گفت: نه گفتم هست نه گفتم نیست.
هلن حرصی گفت: مسخره .
هانا عصبی گفت: هلن با کی هستی؟
-با تو نیستم. با این تحفه ی نطنزم.
کیان به خودش اشاره کرد وگفت: من تحفه ی نطنزم خرسی خانم؟
هلن با جیغ گفت: من خرسم؟!
هانا با خنده گفت: کم نه…
هلن در جواب هانا گفت: ایشالا سرت بیاد.
کیان به خودش گرفت و گفت: من سرم بیاد؟ عمرا … شتر در خواب بیند پنبه دانه.
هلن با حرص گفت: اولش که خرس بودم حالا شدم شتر؟
و چنگالی که در ظرف تخم مرغ ها بود را به سمتش پرت کرد و کیان جا خالی داد وگفت: اینجا متجمع تحت نظر سپاهه منم یه سپاهی به حساب میام. بعد تو منو میخوای بکشی؟
هلن ادایش را دراورد و گفت: برو بیرون بذار با خواهرم حرف بزنم .
کیان نچ نچی کرد و بلند گفت:هانا یذره این دختره رو نصیحت کن رو حرف شوهرش حرف نزنه .
هانا هم در تلفن با خنده گفت: حتما…
هلن گوشی تلفن را از گوشش دور کرد و گفت: هانا چرا جیغ میزنی؟
-خب بدبخت راست میگه دیگه.
-که من شتر و خرسم؟!
هانا فقط میخندید.
کیان با گفتن : میرم خرید . از خانه خارج شد و در را بست.
هلن نفس راحتی کشید و گفت: خب از چی حرف بزنیم؟
هانا با ارامش گفت: هلن یه چیزی بهت میگم اویزه ی گوشت کن. اونجا شهر غریبه… جفتتون فقط همدیگه رو دارید. نذار کیان احساس تنهایی کنه … تو عادت داری ولی اون چی ؟
هلن به برش های تخم مرغ نگاهی کرد وگفت: من به چی عادت دارم؟
-تو به تنهایی … تنها بودن عادت داری ولی کیان چی؟ اون یه خانواده ی شلوغ داشته … خواهرش، مادرش، پدرش، برادرش… برادرزاده ، خواهر زاده ، زن داداش… خاله… دختر خاله… دوستاش… کیان همیشه دورش شلوغ بوده … پدرش هواشو داشته … ندا … سوشا … الان میون اون همه غریبه … فقط تو یه نفر و داره … تو عادت داشتی هلن … تو همیشه تنها بودی میدونم … بلدی باهاش کنار بیای… حتی وقتی کیان هم نبود تو بلد بودی بدون کیان سر کنی… بدون من سر کنی… بدون بابا… بدون عماد … یادته هلن؟
هلن نفس عمیقی کشید. یادش بود …. تک تک ثانیه هایی که تنها بود و تنها مانده بود را یاد داشت.
هانا ادامه داد: الان کیان ، فقط تو رو داره . باهاش قهر نکن .. بحث نکن… سرچیزای بی مورد دعوا نکن . یذره درکش کن… اولشه ، میدونم برای جفتتون سخته . ولی کیان به خاطر تو از همه چی گذشته … ول کرده … اروزهاش… خانوادش … کم چیزی نیست هلن .
-حالا من باید چیکار کنم؟
-بهش محبت کن. بهش گیر نده. درکش کن … صبور باش. برای زندگی کردن باید صبور بود.. اروم بود.. مامانم همیشه میگفت زن کانون ارامشه … سنجیده رفتار کن. از رو بی فکری حرف نزن . فقط سعی نکن جواب کیان و بدی که کم نیاری. یه وقتا سکوت کن … یه وقتا بحث و عوض کن . دیگه الان زن صیغه ای نیستی که … زن رسمی کیانی… ازدواج کردید . ماه دیگه بچتون دنیا میاد. میدونم بهت این مدت سخت گذشت… استرس داشتی… ناراحت بودی… ولی دیگه گذشت… وارد یه دوران جدید شدید. جفتتون پرت شدید وسط زندگی خودتون… اگر توعروسی نداشتی اونم دامادی نداشته… الان با هم برابرین . باید زندگیتونو دوتایی بسازین … مثل همه ی آدما… بی پولی عار نیست بدبختی نیست … تو میتونی باهاش کنار بیای… یادته بابا ورشکست شده بود … من و تو درکش میکردیم… بابا نتونست طاقت بیاره چون عادت نداشت … چون هیچ زنی کنارش نبود آرومش کنه و بهش دلگرمی بده … میفهمی چی میگم؟ الو… هلن؟
هلن به خودش امد و گفت: چی؟ یعنی ممکنه کیان هم سکته کنه؟
هانا عصبی گفت: هلن کی دست از این افکار کودکانه ات برمیداری؟ من گفتم کنار کیان باش… بهش دلداری بده … غیر مستقیم! بهش محبت کن. اون از تو محبت کم دیده .
هلن گیج گفت: خب من که کاری نکردم امروز. بهش گفتم کسی و نداریم عروسیمون دعوت کنیم. بخدا درکش کردم که گفتم جشن نمیخوام دیگه …
-هلن… خواهر من … امروز ونمیگم .من دارم کلی حرف میزنم . تازه زندگیتون از الان شروع میشه … الانه که باید به کیان ثابت کنی ارزششو داشتی که بخاطرت از همه چی گذشته .
هلن تند گفت: چطوری؟
-راهشو خودت باید پیدا کنی . من برم درمانگاه دیرم شد .
-باشه. مرسی از حرفات. از این به بعد فکر میکنم و حرف میزنم.
هانا خندید و گفت: تو همیشه از این قولا به خودت میدی و عمل نمیکنی.
هلن هم لبخندی زد و هانا گفت: هلن.
-بله؟
-جات خالیه …
هلن ذوق زده گفت: واقعا؟
-اره خیلی… انگار تازه میفهمم چقدر بودنت لطف داشت. ایشالا خوشبخت بشید سه تایی.
هلن با خنده گفت : تو هم همینطور. البته تو عاقلی اون دکتره کوفتش بشه همچین خواهر دسته گلی و دارم تحویلش میدم.
هانا خندید و گفت: فعلا که در مرحله ی تحقیقات هستیم جفتمون . ولی پسر خوبیه. دلم برات تنگ شده . به پسرت بگو زودتر دنیا بیاد …
-خودش شنید.
-راستی یه خبر دیگه .
-چی ؟
-چند وقت پیش عمو زنگ زد …
هلن مشتاق شد و گفت: خب؟
-عماد و سمیرا دارن بچه دار میشن.
-به سلامتی.
-اره این تنها خبر فامیله. فکر کنم بچه ی سمیرا دختره. عمو اینا هم که پسر دوست …
-ایشالا قدمش خیر باشه.
هاناخندید و گفت: باریک الله دارم بهت امیدوار میشم.
هلن هم خندید و گفت: بشو تا اموراتت بگذره خواهر جون.
هانانفس عمیقی کشید وگفت: خب کاری نداری دیگه؟
-نه دستت درد نکنه زنگ زدی. تلفنمون وصل شد، خبرت میکنم .
-باشه . مراقب خودت و فسقل خاله باش. هوای کیان و هم خیلی داشته باش. بهش سلام برسون.
-باشه حتما. خداحافظ.
موبایلش را داخل کیفش انداخت . متفکر به میز رو به رویش خیره بود که کیان در را باز کرد . با دیدنش که دستهایش پر بود، به هزار زحمت از جایش بلند شد وگفت: چقدر خرید کردی.
کیان نایلون ها را روی کانتر گذاشت وگفت: برو استراحت کن. من خودم اینجاها رو جمع و جور میکنم.
هلن وارد اشپزخانه شد و گفت: اوو … چقدر استراحت کنم .
-رو صندلی عقب پراید خوابیدن اوو داره؟
-اتفاقا انقدر راحت بودم. بعدشم گناه داره بهش بگیم ابوقراضه . سالمه بیچاره. اسمشو گذاشتم نقره ای.
کیان لبخندی زد و زیر لب تکرار کرد: نقره ای.
هلن حینی که داخل کیسه های خرید سرک میکشید گفت: استراحت کن .تو خسته ای …
و نگاهی به یقه اش که سفیدک زده بود کرد وگفت: برو یه دوش بگیر وبعدم بخواب. دیگه کاسه بشقاب بلند کردن که برام سخت نیست. تازه خودم باید بچینم ، تو بچینی نمیتونم پیدا کنم.
کیان فاکتور خرید ها را مثل بادبزن جلوی صورتش تکان داد و گفت: به خودت فشار نیار کمک خواستی صدام کن. برم ببینم میتونم یه دوش بگیرم.
و نگاهی به پنکه ی سقفی انداخت و گفت: باید اسپیلت بگیریم. این پنکه سقفی اصلا جواب نمیده.
هلن خواست بگوید با کدام پول که فورا زبانش را گزید و چیزی نگفت. لابد داشت که حرف میزد، کیان آدم به فکری بود . امکان نداشت بدون پس انداز ولخرجی کند.
کیان جعبه ها را روی کانتر گذاشت و گفت: زیاد خم و راست نشی ها. خب؟
هلن سری تکان داد و حینی که بسته های گوشت و مرغ را در فریزر جا به جا میکرد گفت: برو . دوش بگیر . برات لباس و حوله میذارم .
کیان سری تکان داد و به سمت حمام رفت.
کیان سوسیس هم گرفته بود . بد نبود برای نهارسوسیس بندری درست میکرد . به حال وهوای بندر عسلویه هم میخورد .
تمام خرید ها را جا به جا کرد و به سمت چمدان رفت. لباس های کیان را حاضر کرد و ملحفه ها را بیرون کشید و روی تخت انداخت.
بعد هم به سمت اشپزخانه برگشت.
درحالی که روی کانتر را دستمال میکشید ، کیان با حوله ی کوچکی درحالی که موهایش را خشک میکرد ، با روی باز گفت: اخیش عجب حالی داد. تو هم برو یه دوش بگیر. خنک بشی.
-من خوبم.
-هانا درمورد ازدواجش حرفی نزد؟
-نه چیز خاصی نگفت. چطور؟
-بهش میگفتی اگر پسر خوبیه سخت نگیره … درست نیست تنها بمونه. ما هم که نیستیم.
هلن شانه ای بالا انداخت وگفت: هانا با خالش زندگی میکنه . نگران نباش.
کیان اخمی کرد وگفت:بالاخره یه دختر تنهاست.
هلن لبخندی به اخم کیان زد و گفت: هانا خودش عاقله … میدونه چطوری برای زندگیش تصمیم بگیره.
کیان کانتر را دور زد و وارد اشپزخانه شد .
پشت هلن ایستاد و دستهایش را دور شکم هلن قلاب کرد و چانه اش را روی سرشانه ی هلن گذاشت و زیر گوشش گفت: مگه تو عاقل نیستی؟
هلن لب برچید و گفت:باید عاقل تر بشم.
کیان لبخندی زد و گفت: تو به اندازه ی کافی عاقل هستی .
حین نوازش روی شکمش گفت: هم عاقلی… هم باهوشی… همم…
هلن سریع پرسید: هم چی؟
کیان خندید و گفت: همم صبوری … تحملت بالاست .
هلن جمله ی هانا را زیر لب گفت: برای زندگی باید صبور بود.
کیان گونه اش را بوسید و گفت: به به حرفهای گنده گنده هم که میزنی.
و ادامه داد: کی میشه پنجه هام جلوی شکمت بهم برسن …
هلن با ناراحتی گفت: خیلی بدت میاد من چاقم؟
کیان پقی زد زیر خنده و گفت: معلومه که نه دیوونه. اتفاقا تپل شدی بهت اومده … دوست دارم همیشه همین شکلی باشی. ولی تو بغلم جا بشی. این پسره ی … دنیا بیاد میدونم چیکارش کنم . مرتیکه نمیذاره ادم زنشو بغل کنه …
هلن با ناز گفت: به پسر من نگو مرتیکه. هنوز خیلی کوچیکه .
-پسر منم هستا . اقا آریا از همون اولش باید مردونه رفتار کنه. ازا ین پسر بچه های لوس بدم میاد.
هلن درحالی که به سینه ی کیان تکیه داده بود گفت : مرتیکه رو به مرد گنده میگن. بچه ی ما اولش خیلی کوچیکه … وای فکر کن چقدر کوچولوئه دستاش.. پاهاش… قلبش قد مشتشه… ولی بچه بغل کردن بهت میاد کیان. بابای خوشگلی میشی.
کیان خندید و گفت: دلم برات تنگ شده کوچول. زودتر بهش بگو بیاد بیرون از اون تو…
ونفس عمیقی کشید و هلن گفت: وای کیان زیر گوشم قلقلکی شد برو بخواب. بذار من اینجا رو تموم کنم.
و در جعبه ای را باز کرد و با دیدن دو بطری ، دهانش باز ماند و گفت: کیان….
کیان فورا دستش را روی جعبه گذاشت وگفت: اینو خودم جا به جا میکنم.
هلن عصبی گفت: کیان اینو ببینن میندازنت زندان… بعدشم اینا الان به چه دردت میخوره؟
و یک بطری را از زیر دست کیان بیرون کشید و به سمت سینک رفت و گفت: دارم خالیش میکنم.
کیان تند گفت: نکن دیوونه … کلی پولشه. قرار نیست الان بخورم که…
هلن با یک حرکت در بطری را باز کرد و همه را داخل سینک ریخت و گفت: قراره دیگه هیچ وقت لب به اینا نزنی.بیا خودت اون یکیش هم خالی کن تا جیغ نزدم. واقعا که کیان. نمیگی تو مسیر میگیرفتنمون من چه خاکی به سرم میکردم؟ میخوای باز بیفتی بازداشتگاه؟ اونم الان؟ موقعیت شغلی تو به خطر بندازی؟ کیان ماه دیگه پسرمون دنیا میاد ها … عجب ادمی هستی تو…
و دومین بطری را هم برداشت و در سینک خالی کرد و همزمان غر زد: واقعا که … از تهران تا اینجا …اینطوری میخوای منو خوشبخت کنی؟
کیان پلکهایش را چند ثانیه روی هم گذاشت وگفت: هلن اتفاقی نیفتاده که .. چرا جوش میاری؟ اینا از قبل تو ماشین بود. من به کل فراموش کرده بودم … قصدم نداشتم بیارمشون.
هلن با اخم به نایلون خرید ها رو چرخاند و گفت: این باکس سیگار چیه؟ میخوای آریا ببینه تو داری سیگار میکشی؟ از امروز هم باید ترک کنی… اینم برو پس بده .
کیان لبخندی زد و گفت: خیلی خب کوچول… چرا عصبانی میشی . همچین میگی ترک کن انگار من معتادم.
هلن دست به کمر شد و گفت: بله که هستی… از امروز باید یه زندگی سالم و جدید و شروع کنیم دوتایی. فهمیدی؟ برو اینم پس بده .
کیان کش و قوسی امد وگفت: عصر که رفتیم دریا تو مسیر پسش میدم. الان برم بیرون باز عرق میکنم …
هلن چشم غره ای رفت و کیان جلوی تلویزیون نشست و درحالی که ان را روشن میکرد با غر ولند گفت: شبکه های ایران هم که هیچی نداره.
هلن با داد گفت: نکنه میخوای ماهواره بذاری؟ همینمون مونده … برو بخواب کیان . برو بخواب. تو بیدار باشی یه کاری دستمون میدی. برو بخواب.
کیان با خنده به سمت اتاق رفت و گفت: خدا به داد من برسه. چه عصبانی هم هست . فعلا.
-برو حرف نزن.
و پوفی کشید . کف دستهایش بوی الکل میداد . با انزجار بطری ها را داخل سطل زباله انداخت و به کارهایش مشغول شد.
 
-برو حرف نزن.
و پوفی کشید . کف دستهایش بوی الکل میداد . با انزجار بطری ها را داخل سطل زباله انداخت و به کارهایش مشغول شد.
با خستگی نگاهی به جعبه های خالی و کابینت های پر انداخت . تمام لباسش به تنش چسبیده بود. با رضایت از کارش نفس راحتی کشید. اشپزخانه بالاخره مرتب شده بود. شاید یک جارو برقی نیاز داشت ولی اصل کارها به اتمام رسیده بود.
به اتاق خواب رفت. کیان غرق خواب بود.
در اتاق اریا را به ارامی باز کرد. با دیدن عروسک و اسباب بازی های اریا که همه مرتب چیده شده بودند لبخندی زد .
انگار کیان اول این اتاق را سر و سامان داده بود. دستی روی شکمش کشید. از حرکت های نبضی که درونش می تپید و چند وقت دیگر میتوانست لمسش کند لبخند زد.
نرده ی تخت را کنار زد و لبه اش نشست. عروس خرسی را بغل کرد .
آرام بود. حداقل حالا ارام تر از هر وقت دیگر بود. حرفهای هانا.. نصیحت هایش… حتی دیده و شنیده هایی که از این طرف و ان طرف داشت ، همه و همه در ذهنش چرخ میخورد.
کیان به تنهایی نمیتوانست این زندگی را اداره کند .
از جایش بلند شد . پرده را کنار زد. چند بچه در حیاط مجتمع مشغول بازی بودند. دستش هنوز روی شکمش بود و حرکت اریا را حس میکرد. نمیدانست چرا ، اما یک جرقه در ذهنش بدجوری مغزش را تحت تاثیر قرار داده بود.
با دیدن ساختمان ها ، فکر موذی موجود در سرش بیشتر خودنمایی میکرد .
با صدای زنگ در، فورا از اتاق خارج شد. از چشمی نگاه کرد با دیدن زنی که یک سینی دستش بود، در را به ارامی باز کرد .
زن با لبخند گفت: سلام همسایه ی جدید. ظهرتون بخیر.
هلن با روی خوش گفت: سلام . خوب هستید. بفرمایید داخل.
زن با کنجکاوی نگاهی به داخل انداخت و هلن خاطرش را اسوده کرد وگفت: شوهرم خوابه.
و از لفظ شوهرمی که به کار برده بود نیشش تا حلزونی اش کش امد.
زن به ارامی داخل شد و گفت: ببخشید مزاحم شدم سر ظهری ولی گفتم شاید خسته باشید. این شد که غذا یخرده بیشتر درست کردم گفتم برای شما هم بیارم . معلومه که غریبید اینجا.
هلن نگاهی به سینی تعارف شده به سمتش کرد و گفت: وای چرا زحمت کشیدید شما … ممنون.
زن نگاهی به اندام هلن انداخت و خودش سینی را روی کانتر گذاشت وگفت: نه گلم چه زحمتی. حاج اقا ماموریته . پسرامم امروز نیستن. خودم و دخترم بودیم. گفتم دو پیمونه برای شما هم بپزم. نوش جونتون.
هلن با تعارف گفت: بفرمایید بشینید یه چایی چیزی…
زن با خنده دستش را روی بازوی هلن گذاشت و گفت: نه جونم. وقت بسیاره… راستش سینی جا نشد، بشقاب و قاشق نیاوردم . خودت جعبه ی ظرفاتو باز کردی یا برم از بالا برات بیارم؟
هلن لبخندی زد و گفت: نه دستتون درد نکنه اونا رو دراوردم. مرسی.
زن با خنده گفت: فکرم رسید شاید یخچالتون راه نیفتاده باشه تُنگ اب یخ هم حاضر کردم براتون. ولی میگم لیوان و بشقابش گردن خودت خوشگلم. بفرما تا از دهن نیفتاده بخورید.
و درحالی که به سمت در میرفت گفت: من رضوانه هستم.
هلن هم لبخندی زد و گفت: هلن …
-چه اسم قشنگی داری . ماشالا. فضولیه ولی چند وقتته دخترم؟
هلن با خجالت گفت: چیزی نمونده.اخراشه.
رضوانه با خنده گفت: به سلامتی قدمش خیر باشه براتون. اولین بچته؟
هلن سری تکان داد و رضوانه گفت: به به، به سلامتی. حالا بیشتر باهم اشنا میشیم. مزاحمت نباشم عزیزم. به اقا سلام برسون. من برم . نوش جونتون باشه.
هلن تشکری کرد و رضوانه خانم پله ها را بالا رفت.در را بست و به سمت سینی رفت. یک دیس برنج و یک ظرف پر از خورشت قیمه و بادمجان و پر از سیب زمینی های سرخ کرده.
از بخار برنج ، پارچ اب یخ بخار گرفته بود.
با هیجان ، بشقاب و قاشق ها را روی میز عسلی رو به روی مبل ها چید و به سمت اتاق رفت.
کیان را به ارامی صدا زد و گفت: ساعت دو بعد از ظهره … نمیخوای بیدار شی؟
و خودش به هال برگشت.
کیان حینی که چشمش را می مالید گفت: پیتزا میخوری یا کباب؟
و بویی کشید و گفت: این از کجا رسیده؟
هلن با ناز گفت: خدا روزی رسونه. بدو دستاتو بشور تا سرد نشده …
کیان چشمهایش را ریز کرد وگفت: خودت عمرا درست کرده باشی…
هلن اخمی کرد و گفت: مگه من چمه؟
کیان ناخنکی به سیب زمینی روی خورشت زد وگفت: چت نیست… یعنی وقت نداشتی.
هلن ریز خندید و گفت: اها از اون لحاظ. میخواستم سوسیس بندری درست کنم وقت نکردم. همونی که نون برام خرید. همون هم نهار درست کرده برامون. وای کیان عصری رفتیم بیرون یه چیزی بگیریم دیسشون و پرکنیم.
کیان یک سیب زمینی دیگر برداشت و گفت : چی مثلا؟
هلن برای کیان کشید و گفت: شکلاتی چیزی. مامان هانا هر وقت کسی براش نذری میاورد تو ظرف، یه چیزی براش می برد .شکلاتی… کیکی… اینطوری.
کیان درحالی که مشغول تماشای حرکات هلن بود گفت: تو ظرف یه بار مصرف الان نذری میارن.
هلن برای خورشت کشید و گفت:آره . ولی اون موقع ها تو ظرف چینی کسی چیزی میاورد … مامان هانا پس میداد . بخور سردنشه.
وخودش یک قاشق به دهانش گذاشت وگفت: چقدر خوشمزه است.
کیان چشمکی زد و گفت: البته به دستپخت خانم ما نمیرسه.
مشغول شد که موبایلش زنگ خورد.
کیان رد تماس زد و دوباره سرگرم غذا خوردن شد. انقدری گرسنه بود که حواسش به نگاه هلن نباشد .
هلن خم شد و گوشی کیان را برداشت . با دیدن اسم مخاطب ذخیره شده ، اهی کشید و گفت: مادرت گناه داره لااقل جوابشو بده.
کیان اهمیتی نداد و هلن خودش جواب داد و گفت: الو…
-الو کیان مادر…
-سلام طاهره خانم . خوب هستید؟
طاهره خانم با دلخوری گفت: سلام.
هلن ادامه داد: حاج اقا خوبن؟
-خوبه.
-خدا رو شکر . شما خوبید؟
-از احوالپرسی شما. کیان کجاست؟
هلن اب دهانش را قورت داد وگفت: همین جا.
-پس چرا تلفن و روی من قطع میکنه؟
هلن لبخندی زد و گفت: نه طاهره خانم. دستش چرب بود هرچی رو گوشیش میزد نمیتونست جواب بده . داشت با گوشی من شماره ی شما رو میگرفت.
کیان زیر لب گفت: ای ناکس دروغگو.
هلن چشمکی زد و طاهره خانم با لحنی اغشته به گریه گفت : سه روزه هیچ خبری ازش نیست… نه حال پدرشو میپرسه نه حال منو.
-حاج اقا مرخص شدن؟
-اره … دیروز اوردیمش خونه.
-به سلامتی . ما هم همش نگران حاج اقا بودیم. پس حالشون بهتره الحمد الله.
-چی بگم والله. چه حالی.. چه روزی… اونم بی قراره اولادشه… یکی که زیر خاکه … اونی هم که زنده است اینطوری…! ادم چی میتونه بگه… منم پنهونی زنگ زدم. خب مادرم… از دار دنیا همین یه پسر و دارم … اینم اینطور از من رو برگردونده بخاطر…
هلن میان کلامش گفت: اتفاقا کیانم همش از شما برای من حرف میزنه… نه فقط شما … حرف حاج اقا هم میزنه. این چند روز انقدر دل نگران بود …
-نگران بود زنگ میزد.
هلن مظلومانه گفت: بخدا تو راه بودیم نشد … بعد هم امروز صبح رسیدیم. کیان رفت دوش گرفت و خوابید. چون رانندگی تو جاده سختش بود . الانم جاتون خالی داشتیم نهار میخوردیم. کیان داره گوشی و از من میگیره …
و موبایل را روی گوش کیان چسباند و با مشت به زانویش زد.
کیان چپ چپ نگاهش کرد و گفت: الو…
طاهره خانم به گریه افتاد و کیان نچی کرد وگفت: دیگه گریه ات برای چیه؟
-الهی مادرت بمیره برات این روزا رو نبینه… هیچ معلومه کجایی؟ داری چیکار میکنی؟
-صبح رسیدیم … اسباب کشی کردیم. الانم دارم نهار دستپخت خانممو میخورم. دارم زندگی میکنم مادر من…
هلن ریسه رفت و گفت: ای ناکس دروغگو…
کیان چشمک متقابلی زد و گفت: زنم برام قیمه بادمجون درست کرده با سیب زمینی سرخ کرده ی فراوون.
-دستپختش خوبه؟
-اره مادر من… شما نگران خورد و خوراک من نباش. شوهرت چیکار میکنه .
-این دختره زیر پات نشسته که حال مارو نپرسی؟!
کیان نیشخندی زد و سری از روی تاسف تکان داد و گفت: اره … مشکلی هست؟
-دروغ نگو… اون خودش مادره حال منو میفهمه. انقدر بی وفا بودی کیان؟!
کیان دستی به پیشانی اش کشید و گفت: مادر من غصه ی چیو میخوری؟ من حالم خوبه… خوشحالم… راضی ام… بچم دنیا بیاد برات بلیط میگیرم خواستی بیا. دیگه چرا قضیه رو شورش میکنی؟
-اقات چی؟
-اونم بیاد… من و هلن با کسی مشکلی نداریم. این شمایید که از کاه کوه میسازید. من با دختر مورد علاقم دارم زندگی میکنم. به کوری چشم همه ، زندگیمم حال خوبی داره . حالا حرف حساب شماها چیه؟
طاهره خانم اهی کشید و گفت: اقات چی؟ من چی؟ رفتی شهر غریب…
-مادر من کاری نداری؟
و بدون اینکه صبر کند تا طاهره خانم حرفی بزند ، خداحافظی گفت و تماس را قطع کرد.
و رو به هلن گفت:خوب برای مادرشوهرت زبون ریختی ها.
هلن لبخندی زد وگفت: دیگه دیگه… کیان؟
-جانم؟
-من میخوام شروع کنم به درس خوندن . میخوام درس بخونم. سال دیگه کنکور شرکت کنم.
کیان یک قاشق پر داخل دهانش گذاشت وگفت: خب؟
-میخوام خوب بخونم سراسری امتحان بدم. یکی از این شهرهای نزدیک قبول بشم. بعد یه فکر دیگه هم دارم.
-چی؟
هلن لبخندی زد وگفت: حینی که دارم خودم واسه کنکور اماده میشم میتونم تو مجتمع، تو بلوک های دیگه … کارت پخش کنم تدریس خصوصی. شیمی وزبان انگلیسی… حتی فرانسه. نظرت چیه؟
کیان یک لنگه ابرویش را فرستاد بالا و گفت: عجب فکر خوبی. از بیکاری هم بهتره. منتها بعد از به دنیا اومدن آریا. الان شما فقط باید استراحت کنی و دستور بدی.
-خواستم تصمیمو باهات درمیون بذارم و مشورت کنم.
کیان خندید و گفت: اره دیگه … ادم باید با شوهرش مشورت کنه… درجریان بذارتش … مخصوصا تو کوچول. ولی یه چیزی یادت باشه. من مخالفتی با کار و درست ندارم… ولی اگر میخوای اینکار و کنی تا کمک خرج باشی
هلن تند گفت: نه … حقوق تو کفاف سه تامونو میده میدونم.
کیان با لذت سری تکان داد و گفت: همینو میخواستم بشنوم . راستی کوچول.
-بله؟
-میدونستی ظرفا هم با منه؟
هلن با ذوق گفت: همیشه؟
کیان پیشانی اش را خاراند وگفت: حالا امروز استثنا با منه.
هلن سری تکان داد و گفت: پس من برم یکم دراز بکشم که عصر میخوایم بریم دریا دیگه . نه؟ نظرت عوض نمیشه؟
کیان چینی به بینی اش داد و گفت: مرده و حرفش.
هلن لبخندی زد و به سمت اتاق رفت.
روی تخت به ارامی دراز کشید و بالش را زیر سرش جفت و جور کرد. فکر سرانجام دادن نقشه هایی که در سرش وول میخوردند باعث شد با لبخند به خواب برود.
 
روی تخت به ارامی دراز کشید و بالش را زیر سرش جفت و جور کرد. فکر سرانجام دادن نقشه هایی که در سرش وول میخوردند باعث شد با لبخند به خواب برود.
***
فلاکس چای را زیر پایش جابه جا کرد و روی صندلی نشست وگفت: باکس سیگار وپس دادی؟
کیان سری تکان داد و هلن لبخندی زد و گفت: ولی شهرتمیزیه نه کیان؟
کیان یک بسته ادامس به سمت هلن گرفت و گفت: برگشتنی شکلات بخریم؟
-اره دیگه . کیان راستی به سوشا زنگ زدی؟
کیان فورا موبایلش را دراورد و گفت: وای خوب شد گفتی. من خواب بودم تماس گرفته بود. یه زنگ بهش بزن.
هلن شماره ی سوشا را گرفت و کیان گوشه ی خیابان پارک کرد.
با اولین بوق، سوشا داد زد: مرتیکه ی عوضی. هیچ معلومه کدوم قبرستونی هستی؟
کیان با خنده گفت: مرد حسابی اینجا خانواده نشسته چه طرز صحبت کردنه؟
سوشا اشفته گفت: کیان داشتم سکته میکردم پسر… هیچ معلومه کجایی؟ چرا یه خبر از خودت به ادم نمیدی؟ میدونی چند دفعه تماس گرفتم؟
-شرمنده خواب بودم.
سوشا حرصی گفت: خواب بودی. همین؟!
-خیلی خب معذرت میخوام. زنگ زدم از نگرانی دربیارمت. اوضاع و احوال چطوره؟ تهران چقدر فرق کرده؟
سوشا مسخره گفت: هه هه… مردم از خنده ! حال خانمت خوبه؟
کیان نگاهی به هلن که مثل بچه ها ذوق زده داشت به ابی های کمرنگ رو به رویش نگاه میکرد و لحظه شماری ، انداخت و گفت: اونم خوبه. داریم میریم خلیج.
سوشا پوفی کرد و گفت: پس موندگار شدی. هی با خودم گفتم شاید برگردی… شاید اصلا نرسی… شاید یه اتفاقی بیفته و …
کیان میان کلامش گفت: دیدی که هیچ اتفاقی نیفتاد و ما اینجا جاگیر شدیم. به جز گرمای هوا ، باقی چیزا خوبه. هلن خیلی از خونه خوشش اومده. انگار همسایه های خوبی هم داریم .
سوشا سکوت کرد.
کیان ادامه داد: با مادرمم صحبت کردم ، حاجی مرخص شده . کیه که بلند بشه و بیاد سراغمون. خدا به داد برسه .
و با خنده اضافه کرد: ولی اگر از احوالات من و خانمم و بچم بخوای ، سه تاییمون خوب و خوش و خرمیم .
سوشا ارام گفت: از صدات معلومه حالت خوبه . خیلی وقت بود انقدر قبراق حرف نزده بودی… شدی مثل اون وقتات … ! هنوز لحنت تو گوشمه که چطور از …
کیان سریع گفت: حال خانمت چطوره؟ از اقای احتشام خبری نداری؟
-چرا. خیلی سراغتو گرفت . وقتی ماجرا رو بهش گفتم نزدیک بود برگرده ایران یه پس گردنی به تو بزنه … ولی خب ، تو یکدنده تر از این حرفهایی که با پس گردنی برگردی!
-خودت خوبی؟
-چه عجب حال منم پرسیدی؟!
-بی مزه نشو. دو سه روزه ازم خبر نداری حالا واسه من داری قیافه میای.
سوشا جدی گفت: چرا ماشینتو نبردی؟ خیال کردی به این اهن قراضه خیلی اعتباره؟!!!
-با نقره ای درست صحبت کن. این ماشین اسم داره.
-واقعا زده به سرت… پسر ماشین به اون نازنینی و به کی سپردی گذاشتی توپارکینگ خاک بخوره ؟ هان؟ دیدی که حرفهای حاجی بلوفه … اون خونه قانونا به نام هلنه. من پیگیری کردم. ماشینتو چرا گذاشتی اینجا؟ هان؟!
-ترسیدم دزد ببرتش!
-واقعا دیوانه ای کیان… باور کن اگر شک داشتم امروز کاملا مطمئن شدم. تو زده به سرت … پسر ! این کارت حماقت محض بود. مگه چند درصد اون خونه رو حاجی از جیبش داده؟ ماشینتو کی خریده؟ نخواستی زیر دین بابات باشی قبول… ولی این ادا و اطوارا چیه درمیاری؟ برای چی به اون دختره داری سختی میدی.
کیان رو به هلن گفت: هلن تو الان سختته سوار سیلوِر هستی؟
هلن به خنده افتاد و گفت: نقره ای . نه سیلور! سوشا کلافه گفت: هوی… .مرتیکه ی الاغ صدای من رو بلندگوئه؟!!!
کیان تک سرفه ای کرد و گفت: نه… هلن اسم ماشینمون وگذاشته نقره ای . خونمون هم نقلی و کوچیک هست ولی به قول هلن ، این خونه برای ما اومد داره چون ما رسما زن و شوهر هستیم. بعدشم من که اشتباهی نکردم. اگر میبینی حاجی بلوفش خوابیده، خونه ی تهران و رهن بده. ماشین هم هست دیگه . فوقش باتریش میخوابه! گذرم به شهر شما افتاد ، میام میفروشمش .
سوشا متاسف گفت: حساب بانکیتو چک کن. احتشام باهات تسویه حساب کرده و گفته میدونستم به این زودی تصمیم میگیره زودتر پرداخت میکردم.
-باشه برای مبادا من فعلا نیاز مالی ندارم . هلن خیلی ذوق داره ببرمش دریا. اگر کاری نداری قطع کنم. بد جایی هم پارک کردم.
سوشا نفس عمیقی کشید و گفـت: شیرینی پدر شدنتو کی میدی؟
کیان لبخند پت و پهنی زد وگفت: خبرت میکنم .
-منتظرم .مراقب خودتون باشید. کاری نداری؟
-قربانت خداحافظ.
تماس را قطع کرد و رو به هلن گفت: پیش به سوی دریا.
کیان روی ماسه ها پارک کرد و هلن فورا از ماشین پایین امد.
کیان تذکر داد : مراقب باش چادر جلوی پاتو نگیره .
هلن به حرف کیان گوش داد و چادرش را زیر ارنجش جمع کرد و کشش را پشت کلیپسش انداخت و گفت: وای کیان اینجا چقدر قشنگه …
کیان کنارش قرار گرفت و هلن دستش را کشید و گفت: بیا کفشامونو دربیاریم …
کیان اخمی کرد وگفت: افتابش تنده. ماسه ها داغن.
هلن کالج هایش را زیر صندلی های ماشین انداخت و گفت: میرم اونجا که ماسه ها خیسن.
-دیگه بدتر من بدم میاد هلن …
هلن با اصرار گفت: بیا دیگه.
کیان سری تکان داد و ناچار کفش هایش را دراورد.
با اخم گفت:بهت میگم گرمه، داغه حرف گوش نمیدی.
هلن دستش را در بازوی کیان حلقه کرد و گفت: وای چقدر اینجا قشنگه. تا چشم کار میکنه آبه …
و انگشتهایش را در ماسه ها غلتاند و گفت: کیان ؟
-جانم؟
هلن ریز خندید و گفت:خوب عادت کردی ها.
کیان سری تکان داد و هلن گفت: آریا که دنیا بیاد… من و تو و کالسکه ی آریا بیایم عصرا پیاده روی . خب؟
-میخوای یه پسر جزغاله داشته باشیم؟
-بچم برنزه میشه … مگه بده؟مد هم هست. پسر برنزه خوشتیپ تر هم هست. تازه کلی دخترا براش صف میکشن.
کیان با اخم گفت: هوی… شوهر برنزه میخوای؟
هلن چشمکی زد وگفت: تو برنز خدایی هستی عزیزم.
کیان مغرور گفت: الان منظورت اینه که من سبزه ام؟
-نه تو خوبی. من دارم راجع به آریا حرف میزنم.
برای اینکه بحث نشود تند گفت: وای فکر کن مادرشوهر میشم … مادرشوهر خوبی میشم بنظرت؟ قول میدم به پر و پای عروسم نپیچم.
کین دست ازادش را روی دست هلن گذاشت و گفت: فکر کنم خیلی خوب و مهربون باشی با عروست . من چی؟
-تو چی؟
-به نظرت منم یه پدر خوب میشم؟
هلن لبخندی زد وگفت: اره … تو ایده ال ترین پدر دنیا میشی.
کیان اهی کشید و گفت: تا یه مدتی فکر میکردم حاجی بهترین پدر دنیاست!
هلن حرفی نزد و کیان اهسته گفت: دم صبح ، خوابشو دیدم .
هلن یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خواب دم صبح تعبیر میشه.
کیان نفس عیمقی کشید وگفت: خواب دیدم مامان وحاجی قصد سفر حج دارن …. اومدن اینجا از ما حلالیت بخوان .
-خب؟
کیان ادامه داد: پارسال ، حاجی برای ندا یه دستبند طلای بیست و چهار عیار داده بود بسازن با سنگ های زمرد و یاقوت … فکر میکرد ندا پسر به دنیا میاره… اما بچش دختر شد .
تو خواب دیدم حاجی بهم گفت: این رقاصه تو گوش نوم اذون گفته … ! تو هم اریا رو دادی بغل حاجی وگفتی:خودتون بگید … یادمه تو خواب وبیدار صبح بودم که اذان صبح و میشنیدم و بعد دیم اون دستبندو حاجی خودش دور مچ تو انداخت و گفت: قدمش خیر باشه عروس خانم!
و نگاهی به هلن انداخت و هلن گفت: خواب خوبی بوده .
کیان پوزخندی زد وگفت: ولی فقط یه خواب بود! حاجی تا زنده است ، یه سایه است واسه ی زندگی من و تو … یه سایه که میخواد چیزهای خوبی که داریمو ازمون بگیره … میخواد زهرشو بریزه … نمیدونم.
-تو به پاقدم اعتقاد داری؟
کیان کمی فکر کرد و گفت: تا حدودی ، چطور؟
-من دلم روشنه کیان. حس میکنم آریا که به دنیا بیاد، حاجی بغلش کنه … حتی در گوش پسرمون اون اولین اذان و بگه … شاید همه چی حل بشه . من و تو هم یه زندگی خوب اینجا شروع کردیم… تو میری سر کار . من درس میخونم ، کار میکنم. چند ماه یه بار خانوادت میان اینجا ، هانا و شوهرش میان … سوشا وزنش… میبریمشون گردش… میچرخیم … میگردیم.. چشم بذاری اریا میره مدرسه … آیدا به دنیا میاد … اصلا میدونی چیه ، سر اریا پدر و پسر اشتی نکنید ، سر ایدا… آیدا نشد ، ایدین…
کیان پقی زد زیر خنده و گفت: سه تا بچه چه شود. آیدین و خوب اومدی ولی کوچول انقدر رویایی فکر نکن.
هلن با سرخوشی گفت: نه کیان باور کن. من قلبا به این اتفاقی که میفته ایمان دارم. میدونی یه اولتیماتوم های درونیه تازگی تو وجودم حس میکنم. باور کن.
کیان باشه ی سرسری ای گفت و هلن اضافه کرد: ولی تو پدر خوبی میشی. پدر خودتم ، برات خداوکیلی بابای خوبی بوده . اگر حاجی بابای من بود . انقدر حواسش به من بود هیچ وقت اشتباه نمیکردم کیان … براش دختر خوبی میشدم. یعنی من اگر خانواده ی تو رو داشتم … نمیدونم … ولی خوشحالم کیان. حالا خیلی خوشحالم.
کیان لبهایش را روی هم فشار داد و چند ثانیه بعد گفت: ولی من هیچوقت نمیخوام مثل پدرم باشم برای اریا … نمیخوام اریا مثل من باشه… میخوام یه بچه ای تربیت کنم که عاقل باشه هلن … متکی به خود… با اعتماد به نفس… مثل تو صبور و قوی…
هلن با لحن پر ذوقی گفت: مثل تو هم باشه خوبه … پای خواسته هاش وایسه.
هلن نفس عمیقی کشید و کیان ادامه داد:باید مستقل باشه. خودش برای زندگیش تصمیم بگیره . ما هم حمایتش کنیم. پشتش باشیم.
انگار در دلش کیلو کیلو عسل آب میکردند با خنده گفت:حالا کو تا اون موقع. هنوز اولشه … ولی من خیلی میترسم اگر خوب بار نیاد چی؟! اگر نتونم خوب تربیتش کنم … اگر مثل خودم بشه …
کیان با حرص گفت: هیس… چی میگی بچه؟! چرا داری چرت و پرت میگی؟
هلن با لحن نگرانی چشمش را از دریا گرفت و رو به کیان گفت: اخه من که دخترِ…
کیان میان حرفهایش پرید وگفت:دوست ندارم انقدر اعتماد به نفست پایین باشه. تو هیچ مشکلی نداری هلن. هم دختر خوبی هستی . هم ذاتت پاکه .این مزخرفات توی ذهنت هم پاک کن.
از لحن صریح و رک کیان لذت برد اما اختیار یک قطره اشک محصور میان پلکش را از دست داد و گفت:کیان من زن پاکدامنی نیستم !
کیان ایستاد و هلن هم متعاقبش ایستاد و دستش را محکم فشار داد و گفت: بس میکنی ؟ چی میگی امروز؟ همه ی ادما اشتباه میکنن… خدا همیشه گفته راه برای توبه بازه … نگفته؟! دلیل نمیشه به خاطر یه اشتباه زندگیمونو فنا کنیم.
هلن اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت: کیان ما …
کیان با ارامش گفت: ما اشتباه کردیم درست … ولی میتونیم جبران کنیم. تو هم دیگه نباید غصه بخوری. اصلا دلیلی نداره غصه ی اتفاقی و بخوری که ازش گذشته… من هستم. من اولین مرد زندگیتم… تو اولین زن زندگی منی… ما رو با ادم های لش و خوشگذرون یکی میکنی ؟ من و تو وضعمون با همه فرق داشت یادته؟ یادته؟
هلن سرش را پایین گرفت و گفت: ما هرچقدرم با بقیه فرق داشتیم نباید …
کیان ملایم گفت: میدونم. درسته حق با توئه … ولی یه اتفاقی بین من و تو افتاد. خدا هم شاهد و ناظر. ازش گذشته. هیچ کاری از دستمون برنمیاد ولی حق نداریم حالا و ایندمون و تباه کنیم چون گذشتمون زیاد خوب نیست . آره … اگر من نبودم… اگر من پای کاری که با تو کردم نمیموندم شاید وضع فرق میکرد … ولی حالا ما یه زندگی و تشکیل دادیم . ازدواج کردیم الان یه خانواده ایم. همسر هم شدیم … فردا پدر و مادر میشیم. چرا باید لحظه های خوشمون و از بین ببریم؟ چرا ؟چون مایه روزی یه وقتی مرتکب یه گناه شدیم… طرف آدم میکشه به روی خودش نمیاره زندگیشو میکنه، این همه آدم اشتباه میکنن. ولی ککشون هم نمیگزه … من و تو پشیمونیم ، پای همدیگه وایستادیم… اشتباه کردیم. مجازاتشو هم پس میدیم. یا اون دنیا یا همین جا… ولی باید از حالا به بعد درست زندگی کنیم. تا جایی که میتونیم سعی کنیم ، تلاش کنیم آدم باشیم … انسان باشیم… یه بچه ی خوب تربیت کنیم… خدا اونقدرا هم که میگن بد نیست که نبخشه.. آدمی که پشیمونه نبخشه … باشه هلن؟ تو که تنها نیستی… تو که تنهایی مسئول بزرگ کردن این بچه نیستی… اینکه خودتو مقصر همه چی بدونی هیچ کمکی نه به من میکنه نه به خودت … خدا به همه ی آدما فرصت میده تا جبران کنن … ما هم جبران میکنیم. خب؟
گونه ی هلن را بوسید و گفت: خب هلن؟
هلن جوابی نداد. کیان اشکهایش را پاک کرد و سرش را هل داد به سمت سینه اش و گفت: خب خاله سوسکه؟
هلن عطر کیان را به شامه اش کشید و گفت: بخاطر آریا با من موندی؟
کیان سرش را روی سر هلن گذاشت و گفت:
-اولش آره … ولی بعد وقتی پای حاجی به زندگیمون باز شد… ازت خوشم اومد.
هلن کمی فاصله گرفت و در چشمهای کیان خیره شد و گفت: چرا؟
-چون تو قوی هستی… شجاعی… صبوری… باهات خوشحالم. ارامش دارم.
هلن با خوشحالی گفت: من شجاعم؟
کیان هومی کشید و گفت: معلومه … تو جلوی بابای من کم نیاوردی… با یه نه پس نکشیدی… موندی… ثابت کردی… ثابت کردی دوستم داری. از حالا به بعد هم وظیفه ی منه ثابت کنم چقدر دوست دارم .
هلن لبخندی زد و گفت: اون دختری که دوستش داشتی….
کیان مکثی کرد وگفت:خب؟
-با یه نه حاجی پس کشید؟
کیان اهانی گفت و ادامه داد: اون دختر با یه تهدید پوچ و تو خالی عقب نشینی کرد… منم داشتم اسراف محبت میکردم . الکی وقتمو خرج یه ادم ترسو و بزدل کردم ! منم خیلی اشتباه کردم. وقتی یادم میفته چقدر خودم و خوار و خفیف کردم از خودم بدم میاد … اونم برای یه آدم ترسو…
هلن دوباره سرش را روی سینه ی کیان گذاشت و گفت: خوشحالم اون یه آدم ترسو از اب دراومد .
کیان روی سرش را بوسید و گفت: میخوام بدونی این چند ماه اخر حتی بهش یک لحظه هم فکر نکردم …
هلن روی سینه ی کیان را بوسید و گفت: حالمون کنار هم خوبه کیان وقتی باهمیم.
کیان نفس عمیقی کشید و گفت:زن و شوهری به این میگن دیگه … ول حاجی دست از سرمون برنمیداره . بذار بلند بشه…. قوت بگیره… ببین چیکارمون میکنه!
هلن لبخندی زد وگفت:من شجاعم… قوی ام… صبورم… تحملم بالاست … من یه مادرم.. تو یه پدری… من ثابت میکنم عروس لایقی ام…. تو ثابت میکنی منو دوست داری… ما باهم یه زندگی خوب میسازیم…مگه نه کیان؟
کیان لپ هلن را کشید و گفت:آره. آره هلن . معلومه که آره … حالا بریم رو اون شن های خیس قدم بزنیم؟
هلن دستش را سایبان چشمش کرد و گفت: تو که گفتی بدت میاد؟
-ولی تو خوشت میاد ادم باید واسه ی سلیقه ی زنش احترام قائل بشه.
هلن خندید و درحالی که به سمت موجهایی که به ساحل میرسیدند نزدیک میشدند گفت: قرار بود تو پاریس، کنار رودخونه ی سن … با من و سگت قدم بزنی… ولی حالا کنار خلیج فارس با من و بچه ات داری …
و یک مشت اب به صورتش پرت کرد و گفت: اب بازی میکنی…
و درحالی که جیغ میکشید دو دستی به سر وصورت کیان اب پاشید و کیان چشمهایش را بست . افتاب داغ جنوب مُصر بود تا از لای پلکهایش عبور کند و هلن اب ولرم خلیج فارس را به صورتش میپاشید.
چشمهایش را باز کرد . هلن هنوز میخندید …
با هلن خوشبخت بود . خوشحال بود .. میخندید… آرام بود . انگار خلق شده بود تا ارامش کند . خوشحالش کند…
انگار افریده شده بودند تا اشتباه کنند … تا جبران کنند!
انگار خلق شده بودند تا اشتباه کنند و خدا ببخشد و بزرگی اش را ثابت کند .
نگاهش را ا ز خنده ی هلن به به موجهایی دوخت که به ساحل میرسیدند و شن هایی که نیمی رسوب کرده بودند مثل کوه … نیمی با یک نسیم ، متزلزل و پخش میشدند در آب…
مثل آدم ها …!
إِلَّا الَّذِینَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِکَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ
مگر کسانى که بعد از آن توبه کنند و جبران نمایند (که خداوند آنها را مى‏بخشد) زیرا خدا آمرزنده و مهربان است.

منبع رمان
درباره : رمان عاشقانه ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رسوب چگونه به وجود میاید , دانلود برنامه رمان , دانلو برنامه داستان , رمان برای موبایل , رمان برای تبلت , رمان های عاشقانه , رمان زیبا , رمان جالب , رمان اندروید , رمان جاوا , رمان بوسه , دانلود قسمه اخر رمان رسوب , تمام قسمت های رمان رسوب , قسمت اول رمان رسوب , رمان موبایل و گوشی , رمان واقعا زیبا , رمان دلتنگی , چگونه رمان بنویسیم ,
بازدید : 484
تاریخ : پنجشنبه 25 دی 1393 زمان : 12:32 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش