رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت دو
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت دو
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت دو
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت دو
رمان واقعا جدید و خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت دو
-داره درس میخونه!
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
-وااااااقعا؟
-آره،مخش عیب داره
-به نظر من ماییم که مخامون عیب داره حالا خوبه امسال کنکور داریم اصلا انگار نه انگار
-حالا کو تا کنکور ؟بعد می خونیم!من که شخصا هرچی الان بخونم دو هفته دیگه می پره!
-نه من یادم میمونه ولی حوصلش رو ندارم..............................................
-آره والا حوصله کجا بود؟
-رها تو این همه منو کشوندی پایین الان می خوای کجا بری؟؟؟؟؟
-نمیدونم
-بیا بریم یخمک بخریم
-نسیم تو دوباره بچه کوچولو شدیا!
پامو کوبیدم زمین و گفتم:
-من یخمک!بیا بریم دیگه
با بی میلی راهش رو به طرف سوپری کج کرد و گفت:
-باشه بریم!
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:
-آ قربون دوست گلم برم من!
نگاهی بهم کرد و گفت:
-نسیم تو چرا اینجوری ای ؟ نه به اون همه غرورت نه به این همه شیطونیت!
نگاه عاقل اندرسفیهی بهش انداختم و همونطور که سرم رو تکون میدادم گفتم:
-نچ،نچ،نچ رها تو یعنی هنوز نفهمیدی که غرور من مال پسراست!
-چرا یه حدسایی زده بودم
خندیدم و گفتم:
-خوبه داشتم به عقلت شک میکردم!
برگشتی چپ چپی نگام کرد منم پا گذاشتم به فرار اونم دنبالم می دوید
حالا شانس اوردیم که هیچ پسری اونجا نبود وگرنه آبروم میرفتجلوی سوپری وایسادم و همونطور که نفس نفس میزدم گفتم :
-رها بیا برو یخمک بخر!
باشه ای گفت و رفت تو
همون موقع گوشیم تو دستم لرزید،اَه درست همون بود که من اصلا حوصلش رو نداشتم!نمی دونستم باید چجوری دست به سرش کنم
********************
به سمت آدرسی که گرفته بودم رفتم به کتابخونه که رسیدم فهمیدم کتابخونش احتیاج به عضویت نداره و همینطور عادی هم میشه توش مطالعه کرد دیگه کاری نداشتم دوباره راه اومده رو به سمت خونه برگشتم به خودم یادآوری کردم که به بابا بگم برام یه دوچرخه بخره! یعنی اول فکر موتور رو کردم ولی با توجه به اخلاق بابا فکرش رو از سرم بیرون کردم
در همون سوپری که ظهر از تنقلات خریده بودم رسیدم که دیدم نسیم هم درش وایساده محل ندادم و راهم رو رفتم آخه به من چه که اونجا چی کار داره والا!
به ساختمون که رسیدم ماشنمون رو توی پارکینگ دیدم پس حتما مامان و بابا اومده بودند!
در خونه رو که باز کردم با صحنه ای مواجه شدم وحشتناک کلا اونجا شتر با بارش گم میشد!
همونجوری که کفشام رو در می اوردم داد زدم:
-مامان
-اِ مسیح اومدی!
صداش از توی آشپزخونه میومد رفتم پیشش و گفتم:
-نه هنوز تو راهم
-خب خب منو مسخره نکن
با خنده گفتم:
-مامان اینجا چه خبره!
یکم با تعجب نگام کرد و گفت:
-مسیح جان مامان سرت به جایی خورده؟
با تعجب گفتم:
-نه چطور؟
-یعنی تو نمیدونی وقتی تازه اسباب کشی کردیم خونه تا دو روز همینجوری!
ضربه ای به پیشونیم زدم و گفتم:
-وای مامان اصلا حواسم نبود!
یکم متفکرانه نگام کرد و گفت:
-میگه مسیح نکنه عاشق شدی!هان؟
باتعجب نگاش کردم و گفتم:
-مامان...
صدای زنگ در نذاشت حرفم رو کامل کنم
-برو درو باز کن
باشه ای گفتم و رفتم درو باز کردم،پشت در یه خانومی وایساده بود که کلا نمیشناختمش نگاش کردم وگفتم:
-بفرمایید
با لبخند گفت:
-سلام من همسایه روبه روییتون هستم دیدم تازه اسباب کشی کردین گفتم اگه کاری داشتین،چیزی خواستین به مابگین
لبخندی زدم و گفت :
-ممنون،شما لطف دارید
-تعارف نکنید
-نه ممنون اگه به چیزی احتیاج داشتیم بهتون میگیم!
-باشه پسرم،پس حتما اگه کمک خواستید بگید
-باشه
-خداحافظ
-خداحافظ
دیدم که رفت تو خونه ی نسیم،پس حتما مامانش بود! در رو بستم و رفتم تو که مامان گفت:
-کی بود؟
-همسایه روبه رویی !
-چی کار داشت؟
-هیچی!گفت اگه کمکی چیزی خواستید بگید!
باتعجب نگام کرد و گفت :
-واقعا!
-آره
-پس شانس اوردیم باید همسایه های خوبی باشند!
شونه بالا انداختم و هیچی نگفتم ،کلا به روی خودم نیوردم که دخترشون رو دیدم!
به سمت اتاقم رفتم و گفتم
- مامان من میرم اتاقم رو بچینم
-باشه
همونطور که میزدم تو پیشونیم گفتم:
-واای حالا من اینو کجای دلم بزارم؟
نمیدونستم جواب بدم،ندم؟فقط میدونستم اگه جواب بدم به دقیقه نکشیده دعوامون میشه!تا اومدم تصمیم بگیرم خداروشکر قطع شد نفس راحتی کشیدم همون وقت رها با دوتا یخمکی که دستش بود اومد بیرون!
-بیا!
-یخمک رو از دستش گرفتم بازش کردم و گفتم:
-مرسی
وشروع کردم به خوردن، سردیش حس خوبی بهم میداد همیشه همینطور بودم، وقتی که عصبی میشدم یه چیز سرد میخوردم تا اعصابم آروم بشه الانم از اون موقع ها بود! همونوقت پیامی برام اومد نوشته بود:
-خیلی بی معرفتی!
جواب ندادم! بقیه ی یخمکم رو می خوردم و کنار رها راه میرفتم به اینم فکر میکردم که چرا این دست از سر من برنمیداره! اصلا حواسم نبود بلند گفتم:
-اَه!
رها با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
-چته تو؟
-چی؟
-میگم چته تو؟ چرا داد میزنی؟
نمیدونستم بگم؟ نگم؟ کلا امروز هنگ کرده بودم! آخرم حرف رو عوض کردم و گفتم:
-هیچی! میگم این پسره که موهاش مشکی نبود؟
با هیجان گفت:
-آره دیدی چه اشتباه بزرگی کردم!
با بی تفاوتی گفتم:
-حالا همچین اشتباه بزرگیم نبود!ولی نکنه تو کور رنگی داری؟؟؟؟؟ آخه این موهاش بور بود!
-نه بابا تا اون حدم که میگی بور نبود!
شونه ای بالا انداختم گفتم:
-وللش! بور بود؟ یا نبود؟ به ما چه ربطی داره!
اومد جواب بده که سریع گفتم:
-ساعت چنده؟
-6:30 برای چی؟
-واقعا!
-آره،چیزی شده؟؟
باعجله همونطور که به سمت ساختمان میرفتم گفتم:
می خوایم بریم خونه خالم!
-ایول غزل و ثمینم میاری؟
-آره به احتمال 90 درصد چون فردا جمعست میارمشون!
با خوشحالی گفت :
-باشه پس برو!
به سمت ساختمان دویدم و گفتم:
-بای
-بای
اصلا نفهمیدم چجوری خودم رو رسوندم فقط یادم میاد وقتی به خودم اومدم که تو آسانسور بودم! به در خونه که رسیدم کلیدم رو که استثناء دنبالم بود رو در اوردم هنوز در رو باز نکرده مامان گفت:
-نسیم اومدی؟بدو بدو دیر شد!
نفس نفس زنون گفتم :
-باشه بریم!
درو رو بستم که صدای زنگ بلند شد!
ست تمام وسایل اتاقم آبیه رنگ آبی رو دوست دارم بهم آرامش میده، وسط تختم چهارزانو نشسته بودم و همونجور بالا و پایین میپریدم و فکر میکردم که تابلوهام رو کجا بزنم بهتره که دیدم ای دل غافل چکش رو از کجا پیدا کنم؟؟؟
تو همون حالت داد زدم :
-مامان من چکش!
-نمیدونم کجا گذاشتم!بعد پیداش میکنم
اصلا انگار نه انگار که به من جوابی داده دوباره داد زدم!
-من چکش!
اومد در اتاقم و گفت:
-مسیح چرا اینقدر داد میزنی؟خب بیا برو از همسایه بگیر!
چشمام گرد شد،فکر کن من برم در خونه این دختره بگم میشه چکشتون رو قرض بدید! اصلا غیر قابل تصور! عمرا همچین کاری بکنم!
سرم رو به حال مظلومی خم کردم و گفتم:
-مامانی،برو بگیر!
-مسیح اذیت نکن اگه می خوای خودت برو بگیر!
-مامان تو برو بگیر بعد هر کاری خواستی من کمکت میدم!
یکم نگام کرد و گفت:
-باشه
انگشتش رو به حالت تهدید به سمتم گرفت و ادامه داد:
-من اومدم کمک میدی همه ی خونه رو بچینیم!
با ذوق گفتم:
-قربون مامانم برم من!باشه
از اتاقم رفت بیرون و بعدم صدای در شنیده شد که یعنی رفت چکش بگیره!
باصدای زنگ به سمت در رفتم و در رو باز کردم یه خانوم بود.نگاش کردم و گفتم :
-بفرمایید
-سلام،ما همسایه روبه روییتون هستیم تازه اومدیم اینجا!
لبخندی زدم و گفتم:
-به سلامتی!
-شما چکش دارید به ما قرض بدید؟
با همون لبخند گفتم:
-بله یه لحظه صبر کنید
رفتم تو و گفتم:
-مامان چکش کجاست؟
-برای چی می خوای؟
-همسایه رو به رویی می خواد!
مامان چکش رو اورد و گفت:
-بیا،بهشون بده!
-باشه
دم رد رفتم و چکش رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-بفرمایید!
بالبخند گفت:
-ممنون
-اگه کمکی چیزی خواستید حتما بگید!
- نه کاری نداریم ،ممنون خداحافظ
-خداحافظ
دررو بستم و با خودم فکر کردم پس این مامان این پسره بود،اگه کاریم داشتید کی بود که کمک کنه؟
صدای مامان اومد که میگفت:
-فکر کنم خانواده ی خوبی باشند،چه پسر آقایی هم داشتند!
باتعجب گفتم:
-مگه پسر خانومم میشه؟
-مسخره نکن ،منظورم اینه که خیلی پسر خوبی بود!
-خیلی خب بسه مامان ،هرکی ندونه فکر میکنه می خوای بری براش خواستگاری!
-ااا نسیم
به سمت اتاقم رفتم و گفتم:
-مگه دروغ میگم؟
-حاظر باشیا می خوایم بریم خونه ی خالت!
جوابی ندادم و در عوض رفتم تو اتاقم و شروع کردم اس دادن
دوباره صدای در اومد و بعدم صدای پای مامان که داشت میومد سمت اتاقم . چکش به دست اومد تو اتاق و چکش رو به سمتم گرفت و گفت:
-بیا
چکش رو گرفتم و گفتم:
-مرسیییییییییی مامان گلم
-وای مسیح چه همسایه های خوبیند چه دختر خانومی داشتند
با تعجب نگاش کردم. داشتم با خودم فکر میکردم خوبه که من نرفتم. که گفت:
-چرا چشمات رو گرد میکنی؟دخترشون رو دیده بودی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه مادر من ،من آخه با دختر اونا چیکار دارم؟ از کجا باید دیده باشمش؟
چه درغگویی بودم من خودم نمی دونستم
یکم چپ چپ نگام کرد و همونطور که داشت از اتاق میرفت بیرون گفت:
-ولی بالاخره که میبینیش!
-آره حتما
دیگه چیزی نگفت و رفت منم رفتم سراغ تابلوهام
برای غزل فرستادم:
-واای خبر دارم برات دست اول
به دقیقه نکشید که فرستاد :
-چی؟
با بدجنسیه هر چه تمام تر فرستادم:
-نه دیگه الان که نمیگم!میام اونجا میگم
-خیلی بیشعوری نسیم خره
-خودتی بی ادب،مگه من شارژ اضافه دارم که یه دور با تلفن بگم بعد یه دورم بیام بشینم برات تعریف کنم!
-همون که گفتم خیلی خری
خندیدم و فرستادم:
-لطف دارین شما
-کی میاید؟
-تقریبا یه ساعت دیگه!
-اکی،پس تا یه ساعت دیگه بای!
-بای
جوابش رو دادم صدای مامان بلند شد:
-نسیم حاضر شدی می خوایم بریم
-اَه مامان مگه بقیه حاضرند؟
-آره،پارسا که رفته پایین ،پاشا هم آمادس
زیر لب گفتم:
-طبق معمول
و بلند تر گفتم:
-اومدم
توی آینه نگاهی به خودم کردم وفقط یه کم برق لب زدم و رفتم بیرون
-بریم
پاشا گفت:
-وای بالاخره اومد
طلبکارانه نگاش کردم و گفتم:
-تو یکی حرف نزن
پاشا-بی ادب
جوابش رو ندادم و به جاش کفشام رو پوشیدم و کیفم رو کج انداختم و زودتر از بقیه رفتم پایین حوصله نداشتم صبر کنم تا بیان هنزفریم رو گذاشتم تو گوشم و صدای آهنگم تا ته زیاد کردم و از در ساختمون رفتم بیرون شاید پارسا رو ببینم ولی به جاش برخودم به کسایی که رو اعصابم بودند، من موندم این پسرای شهرک ما کار و زندگی ندارن همیشه پایینن فقط مسیح رو کم داشتند که اونم پیدا کرده بودند با غرور هر چه تمام تر سرم رو گرفتم بالا و از جلوشون رو شدم و رفتم،میدیم دارند با هم حرف میزنن ولی محل ندادم رفتم پیش پارسا که وایساده بود جلوی در پارکینگ بهش که رسیدم صدای آهنگ رو کم کردم تا ببینم چی میگه:
پارسا-به به چه عجب شما یه بار زود اومدی
زبونم رو تا ته براش دروردم و گفتم:
-تا چشمت دراد
و منتظر نشدم تا ببینم چی میگه ودوباره صدای اهنگ زیاد کردم همون موقع هم بابا اینا اومدند سریع سوار شدم و شیشه رو تا ته دادم پایین عاشق این بودم که باد بخوره تو صورتم
****************************