هیـــچکس بعد از هیـــچکس نمــــرده....
ولـــی
خیلی ها بعد خیلی ها دیگه زندگی نکردن...
حرفای جدید و دلنوشته های عاشقانه94
واقعا جدید هستن همه رو بخونید منکه خیلی خوشم اومده ازشون
هیچکس
جز تو نمیتواند
نجاتم دهد
وقتی انگشتهایم میان
موج موهایت غرق میشود
سعید سلگی
•
حساسی
•
یک زن پرتکاپو
چالاک و هدفمند ..
بسیار جذاب تر از زنی ست که در انتظار مردی به سر می برد
تا بیاید و به زندگیش مَعنا ببخشد …
•
هر فردی بهترین هم که باشد، اگر زمانی که باید باشد، نباشد ..
همان بهتر که نباشد ..
لوئیس بونوئل
هیـــچکس بعد از هیـــچکس نمــــرده....
ولـــی
خیلی ها بعد خیلی ها دیگه زندگی نکردن...
داستان جدید پسر هنرمند داستان بسیار اموزنده جدیدی است که
به دستم رسیده است وبرای شما گذاشتم لطفا نظر خوبتونم قرار بدهید نظر شما
باعث خوشحالی ها هست
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :
پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟
زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.
سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند .
پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود .
به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛
چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسیدند .پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن.
زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!
پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟
پیرمرد با تعجب پرسید:منظورتان کدام پسرهاست ؟من که اینجا فقط یک پسر می بینم
منبع tasms
درباره : داستان کوتاه ,
داستان جدید شام اخر رو اماده کردمو گذاشتم میدونم
بخونیدش همتون خوشتون میاد نظرتونم بزارید مرسی
لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد: میبایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر میكرد. كار را نیمه تمام رها كرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا كند.
روزی در یك مراسم همسرایی، تصویر كامل مسیح را در چهره یكی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهرهاش اتودها و طرحهایی برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نكرده بود. كاردینال مسئول كلیسا كم كم به او فشار میآورد كه نقاشی دیواری را زودتر تمام كند.
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژندهپوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا كلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را كه درست نمیفهمید چه خبر است، به كلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگهاش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بیتقوایی، گناه و خودپرستی كه به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری كرد.
وقتی كارش تمام شد، گدا، كه دیگر مستی كمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز كرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزهای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیدهام!»
داوینچی با تعجب پرسید: «كی؟»
- سه سال قبل، پیش از آنكه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی كه در یك گروه همسرایی آواز میخواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت كرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم
منبع mstory
درباره : داستان کوتاه ,داستان جدید بهترین راه ابراز عشق رو گذاشتم خیلی داستان قشنگی است حتما بخونیدش
نظر یادت نره هااا
داستان جدید هرچه خدا بخواهد یکی از جز بهترین داستان های است که اماده کردم
و در این پایگاه تفریحی شاپرک گذاشتم و شما بهترین ها رو در این سایت مشاهده کنید
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت.
وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست.
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او... ر برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می گفتی هر چه رخ می دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود
منبع mstory
دستان " تو "
آغاز است
برای ديوانگی من
دستان " تو
امنيت است
برای بی قراری های من
اجابت است
برای دعای نيمه شب
آرامش است
برای بغض های بی وقت من
دستان " تو
حرف است
ميان سكوت من
دستان " تو
فهميدن است
فهميدن
امروز سری دهم عکس عاشقانه روز روز رو برای شما گذاشته ایم
بقیه در ادامه مطلب
داستان بسیار زیبا و جالب عاشقانه که امروز اماده کردهایم رو برای شما دوستان عزیز گذاشته ایم
هر روز جدیدترین رمان وداستان هارو در این سایت بزرگ ببینید
پسری عاشق دختری بود دختر همیشه به او جواب رد میداد.
یه شب پسر تصمیم گرفت عشق خودشو ثابت کنه …..
به دختره گفت یا مال من باش یا خودکشی میکنم دختره سر حرفش بود و باز هم جواب رد داد
بقیه را در ادامه مطلب ببینید