داستان جدید و قشنگ کوزه عسل
داستان جدید و قشنگ کوزه عسل
استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و
داستان جدید و کوتاه عسل و زهر
داستان جدید و کوتاه عسل و زهر داستان جدید و کوتاه عسل و زهر
برترین ها: مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت. یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و …
بقیه ادامه مطلب.......
داستان جدید و پر معنا بوی کینه داستان جدید و پر معنا بوی کینه
داستان جدید و پر معنا بوی کینه
داستان جدید و پر معنا بوی کینه
بوی کینه که بسیار خواندنی، مفهومی و قابل تامل می باشد. معلّم یک کودکستان به بچه هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسههاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ۵ سیب زمینى بود. معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند.
ادامه مطلب برووووو
داستان واقعا جالب آلبرشت نقاش در نورنبرگ داستان واقعا جالب آلبرشت نقاش در نورنبرگ
داستان واقعا جالب آلبرشت نقاش در نورنبرگ
داستان واقعا جالب آلبرشت نقاش در نورنبرگ
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی ساعتهای طولانی در روز، به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.
در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد
ادامه مطلب بروید.......
داستان جدید بهترین راه ابراز عشق رو گذاشتم خیلی داستان قشنگی است حتما بخونیدش
نظر یادت نره هااا
داستان جدید توقع که خیلی هم داستان خفنی است رو گذاشتم حتما ببینیدش
یک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی
نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در
سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون
پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
بیارم
منبع mstory
داستان جدید درویش تهی دست خیلی داستان پند اموز وخفنی است بخونیدش
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست
منبع mstory
درباره : داستان کوتاه ,داستان گنجشک با خدا داستان جدیدی است که امروز ما در این سایت قرار داده
ایم لطفا نظر خوبتونم بزارید ممنونم
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت
می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود
و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت
و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست
گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام
تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد
فرشتگان همه سر به زیر انداختند
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند
آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
منبع papafun
درباره : داستان کوتاه ,امروز داستان بسیار قشنگ عاشقانه دلشکستان رو گذاشتم که واقعا داستان عاشقانه وغمگینی است
پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.
در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند. همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود. چند دقیقه ای به همین روال گذشت.
داستان کوتاه نقطه ضعف شکارچی که واقعا داستان خواندنی وزیبای است رو گذاشتم نظر یادتون نره
جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بیقید و شرط میکنند.
البته انکار نمیکنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بیآبرو کردن و خراب کردن بقیه بچهها استفاده میکند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست.
ما همه از او خیلی میترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون میدانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج میدهند تا کاری به کارشان نداشته باشد.
درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچهها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و