رمان,رمان جدید,رمان فریاد دلم,رمان عاشقانه فریاد دلم,رمان فریاد دلم9

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
شیکترین پیامک و دلنوشته های زیبا ویژه شب یلدا 97 شیکترین پیامک و دلنوشته های زیبا ویژه شب یلدا 97
داستان جالب دو برادر داستان جالب دو برادر
اموزش کامل دیلیت اکانت تلگرام اموزش کامل دیلیت اکانت تلگرام
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است
مدل لباس های شب یلدا سال 97 مدل لباس های شب یلدا سال 97
جدیدترین عکس ارسلان قاسمی جدیدترین عکس ارسلان قاسمی
عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری
روش های برای درمان جای سوختگی پوست روش های برای درمان جای سوختگی پوست
داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان
تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه
خواص باور نکردنی شربت هل خواص باور نکردنی شربت هل
عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی
پرطرفدارترین اسامی نام های جدید پسر ایرانی پرطرفدارترین اسامی نام های جدید پسر ایرانی
خطای an error occurred در تلگرام از چیه خطای an error occurred در تلگرام از چیه
جالبترین عکس های نهال سلطانی جالبترین عکس های نهال سلطانی
آموزش آرایش صورت عروسکی آموزش آرایش صورت عروسکی
عکس جالب  الناز ملک بازیگر سینما عکس جالب الناز ملک بازیگر سینما
زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران  کشور زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران کشور
اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال
فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید
مدل شیک و پرطرفدار کت و کاپشن مردانه زمستانه جدید مدل شیک و پرطرفدار کت و کاپشن مردانه زمستانه جدید
با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
عکس دیده نشده دونفره مارال و مونافرجاد عکس دیده نشده دونفره مارال و مونافرجاد
خنده دار ترین  جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار خنده دار ترین جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار
جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ
ثبت‌نام خودروهای وارداتی ثبت‌نام خودروهای وارداتی
نحوه جدید درست کردن ترش شامی نحوه جدید درست کردن ترش شامی
لیزر درمانی خانگی لیزر درمانی خانگی
مدل های مانتو شیک متفاوت مدل های مانتو شیک متفاوت
با این روش قد بلند بشید با این روش قد بلند بشید
متن  حرفِ دل و حرفِ حساب متن حرفِ دل و حرفِ حساب
جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس
تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی
روش ساخت ربات در پیام رسان سروش با استفاده از ربات روش ساخت ربات در پیام رسان سروش با استفاده از ربات
اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام
شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم
با این روش در  تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید با این روش در تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید
دمنوشهای خواب آور جدید دمنوشهای خواب آور جدید
مدل های لباس امروزی کودک مدل های لباس امروزی کودک
جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان
آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام
عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها
زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019 زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019
قیمت روز دلار قیمت روز دلار
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 99
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 7,690
باردید دیروز : 4,621
ای پی امروز : 633
ای پی دیروز : 403
گوگل امروز : 4
گوگل دیروز : 23
بازدید هفته : 34,445
بازدید ماه : 64,231
بازدید سال : 416,846
بازدید کلی : 15,175,222
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1898)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان جدید فریاد دلم اینم بگم اقا و یا خانمی که داری این رمان رو میخونی واقعا رومان جالب است 

اگه دوست داری جدیدترین رمان رو به سفارش خوذت بزارم کافیه شماره

خودتو بزاری قسمت نظرات تا از جدیدترین رمان ها باخبر باشی اینم فصل 9 این رمان است

شب خوبی بود . زیاد با امیرحسین برخورد نداشتم یعنی سعی میکردم حتی نگاهم بهش نیفته میترسیدم هم از احساس خودم هم از برخورد اون !
اون شب بیشتر از هر وقتی میتن رو دوست داشتم . همش چسبیده بود به من ... راستش حالا که خودم مشکلم برطرف شده بود با دیدن متین بیشتر دلم میگرفت
وقتی نگاه چشمای قشنگش رو که با گنگی به همه نگاه میکرد رو میدیدم دلم میخواست تا قدرتشو داشتم و براش کاری میکردم
دوست نداشتم به این فکر کنم که باید تمام عمرش رو تو سکوت و تنهایی سپری کنه ..
هر وقت رد نگاه مریم رو دنبال میکردم میدیدم که به عسل خیره شده و از حرف زدنش یه لبخند کوچیک نشسته روی لبش و یه عالمه غصه تو چشماش خونه کرده ...
شاید اونجا تو اون جمع کسی به این چیزا زیاد دقت نمیکرد اما من همه شب دلم پیش متین و مریم و مهرداد بود .. و همه اونهایی که مثل متین و چند روز پیش خودم بودند !
حالا که سالم شده بودم انگار دیدم عوض شده بود ... انگار منم ناخواسته درگیر یه حس ترحم شده بودم
حالا هرچقدرم حسهای دیگه رو میاوردم وسط بازم ترحم بیشتر بود ...
و اون شب درک کردم معنی نگاه اطرافیانم رو وقتی نمیتونستم جواب سوالاشون رو بدم ... وقتی نگاهشون رنگ دلسوزی میگرفت و من چقدر از این نگاه ها بدم میومد

غافل از اینکه هیچ کسی تو زندگی و سرنوشت من تقصیری نداشت و چون کاری از دستشون بر نمیومد فقط میتونستند باهام همدردی کنند و من چقدر اینو دیر فهمیدم !.......
بلاخره غذا تو خنده ها و شوخیهای بامزه طاها و پیمان و طاهره صرف شد ...
ظرفهای شام رو هم من و الهه و طاهره شستیم ... چای بعد شام رو که خوردیم مریم و مهرداد و پیمان خداحافظی کردند و رفتند چون هما خانوم خونه خواهرش بود و قرار بود بروند دنبالش ...
طاهره یکم دمق شد اما خوب به روی خودشم نیاورد زیاد ...
محمد هم که به قول خودش خسته بود فرشته و عسل رو گذاشت خونه ما و خودش با کلی عذرخواهی رفت خونشون تا بخوابه !
بابا و آقای حکمت رفته بودن توی اتاق و داشتند مالیات سالانه بابا رو حساب میکردند! اعصابی داشتنا ..
ما هم که تو پذیرایی نشسته بودیم و به حرفهای طاها گوش میکردیم و میخندیدیم
امیرحسین کنار طاها نشسته بود و خیار پوست میکند ... زیاد حرف نمیزد بیشتر تو خودش بود
چقدر با دقت خیار پوست میکند ! ..
طاها یه سیب سرخ از توی میوه خوری برداشت و یه گاز بزرگ زد که الهه بهش چشم غره رفت
اما انگار نه انگار! صدای گوشیش بلند شد و با دهن پر طبق معمول جواب داد!
وقتی قطع کرد طاهره گفت : کدوم بیچاره ای پشت خط بود که با این صدای دلنشین جوابشو دادی؟
دوباره گاز بزرگی به سیبش زد و گفت : مهدی بود ... تو فضولی ؟
واقعا صحنه ی زیبایی بود ... تا حالا انقدر میوه خوردن کسی جذبم نکرده بود!
امیرحسین خیارش رو حلقه حلقه میکرد گفت : سلام میرسوندی ... میرفتیم جمکران خیلی هوامونو داشت
فکر کردم ادب امیرحسین کلا منو کشته چه تو میوه خوردن چه توی قدردانی کردن !
طاها : زرشک ! آخه این روزا کی واسه رضای خدا موش میگیره ؟
طاهره : منظور؟
طاها زیر چشمی نگاهی به امیرحسین که داشت نمک میریخت رو خیارش کرد و گفت : هیچی یکی دو روزه کلافم کرده ... راستش شماره خونه شما رو میخواد خاله
مامان: خونه ما برای چی؟
نگاهم به دست امیرحسن بود که نمکدون رو روی هوا نگه داشته بود !
طاها : والا انگار میخواد بده به مامانش ... مامانشم میخواد زنگ بزنه اینجا با شما کار داره
مامان با تعجب دوباره پرسید : با من چیکار داره خاله ؟ من که اصلا نمیشناسم مادرشو!
طاها نگاهی به ته مونده سیب گاز زدش کرد و گفت :
والا انگار میخوان آشنا بشین با هم ... یعنی چیزه ... خوب حتما امر خیره دیگه بابا !...........
والا انگار میخوان آشنا بشین با هم ... یعنی چیزه ... خوب حتما امر خیره دیگه بابا !...........
طاهره یهو صاف نشست و با صدای جیغ جیغوش گفت : چی؟! امر خیر ؟ غلط کرده ... چه پسرای پررویی پیدا میشنا شیطونه میگه ...
نگاهی که مامانش بهش کرد باعث شد حرفش نصفه بمونه و با عصبانیت خودشو کوبوند به پشتیه مبل ...
خیلی طاها خنگ بود ! دلم میخواست خفش کنم با دستام
ولی خوب از یه طرفم خوب کاری کرد حداقل تونستم عکس العمل امیرحسین رو ببینم
صورتش قرمز شده بود و داشت با چاقو خیار تو بشقابش رو بی هدف با عصبانیت خورد میکرد
الهی ... چقدر عصبی شده ! اما خوب حقشه ...
مرضیه خانوم با زرنگی سریع بحث رو عوض کرد و به قول طاهره مجلسو دست گرفت !
من با اینکه خودم خیلی تو جمع خجالت کشیدم از حرف طاها و یادآوریه قیافه شوخ و شنگ مهدی ... اما یه جورایی از این آقا مهدی ممنون بودم که باعث شد کلاس من یکم بره بالا!
حداقل جلوی امیرحسین ... حالا نمیدونستم این پسره میدونسته من لالم یا نه!؟ اصلا میدونه من حرف میزنم و خوب شدم یا نه؟
اصلا کلا از شرایط من با خبر بوده و خواسته پا پیش بذاره؟! نمیدونم والا خدا عالمه !
نفس عمیقی کشیدم و سرمو آوردم بالا که دیدم امیرحسین داره با اخم و موشکافی نگاهم میکنه .. یه جورایی یکمم ترسناک !
پوزخندی زد و دوباره سرشو انداخت تو بشقابش .... طاهره کنار گوشم گفت :
حالا تو چرا لپات گل انداخته ؟ این مهدی نجفی یکیه جفته طاها ... مثل هم دلقکن ! فقط فرقشون اینه که مهدی بسیجیه !
پسره هیز ! اصلا غلط کرد تو سفر زیارتی چشم انداخت به تو که بپسندت واسه من! ...
ببین فهیمه من کاری به هیشکی ندارم تو اول و آخرشم زنداداش خودمی .. گفته باشم !
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم ... دست به سینه نشسته بود و انگار یکمم جدی بود
وقتی نگاهمو دید گفت : هان ؟ بیچاره تو فکر کردی بهتر از داداش من گیر میاری؟ آخه این قد و هیکل و تحصیلات و دک و پز رو کی داره ؟ البته من خیلی سعی کردم که امیر نظرشو عوض کنه و بریم یه دختر خوب براش بگیریم ... اما خوب دله دیگه !
معلوم نیست تو چی به خورد داداش من دادی که جادوش کردی! الهی خیر نبینی دختر اگه از این طلسمت به منم ندی که بدم پیمان یکم بخوره ... ایشالا پات پای سفره عقد نرسه اگه تنها تنها از این کارا بلد بشی و خودت رو عزیز کنی ... به حق ....
دیدم اگه یکم دیگه ادامه بده هم صداش میره بالا هم من میترکم از خنده با مشت کوبیدم به بازوش ...
اونم مثل همیشه با کتک زود ساکت شد!
خدا منو ببخشه اما وقتی چشمم به امیرحسین میفتاد و کلافگیش رو میدیدم حس خوبی بهم دست میداد!
حالا چرا نمیدونم اما هر چی بود باعث شد اون شب یکم خوشحالتر از همیشه باشم
طرفای 12 بود که با بلند شدن آقای حکمت همه از جاشون بلند شدند و عزم رفتن کردن
من عسل رو که روی مبل خوابش برده بود رو بغل کردم و گذاشتم روی تخت خودم و رفتم تا مهمونها رو بدرقه کنم
توی راه پله ها بودند ... روی پاگرد طبقه دوم که رسیدم دیدم امیرحسین یه پاشو تکیه داده به دیوار و روی راه پله ها وایستاده ...
یعنی منتظر من بود!؟...
وقتی صدای پام رو شنید سرش رو آورد بالا و رنجیده نگاهم کرد
از دیوار فاصله گرفت و اومد روی پله وایستاد
فاصلمون فقط دو تا پله بود .... دستم به نرده مونده بود
صداش خشدار شده بود
_فهیمه ... نمیخوام بگم بگو نه ... میخوام ازت که خوب فکر کنی
به من به خودت ... من به عشقم اعتراف کردم اما تو نگفتی از دوست داشتنت ... نگو ! تو دختری غرور داری اما به فکر دل منم باش
خوردم نکن فهیمه ... حالا تو بالا وایستادی و من پایین . انتخاب دست تواه
تصمیم بگیر بدون اجبار اما اینو بدون من و دلم هنوزم میجنگیم
تا هر وقت که تو بخوای ...
نتونسم چیزی بگم .... نتونستم نگاهمو از چشمهای مهربونش بگیرم
حتی وقتی در عرض یک ثانیه بدون خداحافظی از جلوی چشمام غیب شد!کنار عسل خوابیده بودم و فکرم درگیر ماجراهای این چند وقته بود ... چقدر اتفاقهای جدید و هیجانی برام افتاده بود!
راستش نمیتونستم خودمو گول بزنم از نظر خودم امیرحسین تنها کسی بود که دوستش داشتم و بهش احساس تعلق خاطر پیدا کرده بودم
تو این مدت که تهران بود همه سعیش رو کرده بود تا من خوب بشم ... نمیتونستم بگم که از روی خودخواهی خودش بوده که به فکر بهبود حال من افتاده چون به راحتی میتونست بگه این دختره ناقصه و بره دنبال یکی که سالم باشه و از هر نظر بهتر از من باشه!
پس باور عشق یا همون دوست داشتن امیرحسین برام بی شک و شبهه بود ..
این خیلی خوبه که بدونی یه نفر هست که دوستت داره و دوست داره که توام همین حس رو بهش داشته باشی ...
و این حس بهتریه که بدونی اون یه نفر تو رو با همه نقایصی که داری میخواد و فقط برای خودت بهت کمک میکنه تا نقصت رو برطرف کنی و در کنار اون در اوج کامل بودن مسیر خوشبختی رو طی بکنی
نمیخواستم زحمات امیرحسین رو نادیده بگیرم ... و از یه طرفیم نمیخواستم زیر دین زحمتهاش مجبور باشم بله بگم
صدایش هنوز تو گوشم زنگ میزد ((حالا تو بالا وایستادی و من پایین . انتخاب دست تواه ....تصمیم بگیر بدون اجبار .....))
حتی زنگ صداش رو هم دوست داشتم ... من نمیتونستم پا روی دلی بذارم که همه حرفش امیرحسین بود !
من مثل دخترای دیگه نبودم که در آن واحد بین چند تا خواستگار میتونن با فراق خاطر انتخاب کنند و بله بگن ...
من تو اوج سکوتم عاشق شدم ... عاشق کسی که تو اوج سکوت بهم دل بست!
من عاشق امیرحسین بودم .. این اولین باری بود که داشتم به خودم اعتراف میکردم دلمو باختم اونم به امیر!
نمیخواستم راه غلط رو انتخاب کنم فقط برای ارضای غرور از دست رفتم !
اگر من امروز بخاطر اینکه بخوام حس امیرحسین رو محک بزنم با اومدن مهدی نجفی و خانوادش موافقت میکردم این کارم یعنی خورد کردن غرور امیر ...
و غروری که یه بار بشکنه اونم تو موضوع به این مهمی مطمئنا قابل ترمیم نیست !
نه من این کار رو نمیکنم ... تصمیمم رو گرفتم ... من نذر کرده بودم
خودم امیرحسین رو از خدا خواستم . من طاقت دیدن غم توی چشمش رو نداشتم . نمیخواستم صدای خشدارش رو دوباره بشنوم
مهدی هم ایشالا از توی مسافرای کاروانهای بعدی یه زن خوب پیدا میکنه ... ماشالا خوش سلیقه هم هست ایشالا بختش خوب باشه!
هنوز تو فکر نگاه آخر امیرحسین بودم که خوابم برد ....
*********************************
تو این یکی دو روزه هر بار که تلفن زنگ میزد دلم هری میریخت پایین ...میترسیدم طاها شماره رو داده باشه و مامان به خانواده مهدی بگه بیان خونه ...
نمیتونستم حرف دلم رو به کسی بگم . فقط خدا بود که همه چیز رو میدونست و امیدم به خودش بود که این وسط یه چیزی بشه که من از این بابت خیالم راحت باشه!
داشتم خونه رو جاروبرقی میزدم که صدای تلفن بلند شد . مامان داشت ناهار درست میکرد خودمون دو تا خونه بودیم فقط
جارو رو خاموش کردم و رفتم سمت تلفن . شماره خونه طاهره اینا بود . حتما امروز خونست میخواد بیاد اینجا
_بله ؟
_سلام عزیزم ... صبحت بخیر خوبی خاله ؟
_سلام . ممنون
_فهیمه جان اگه مامان خونست گوشی رو بهش بده کار واجب دارم مادر
_چشم خدانگهدار
_خداحافظ عزیزم
گوشی بی سیم رو بردم توی آشپزخونه و دادم به مامان ..زیر گاز رو کم کرد و نشست پشت میز .........
گوشی بی سیم رو بردم توی آشپزخونه و دادم به مامان ..زیر گاز رو کم کرد و نشست پشت میز .........
_الو .. سلام مرضیه جان خوبی؟ همه خوبن سلام میرسونند شما خوبی؟ آقای حکمت . امیرحسین و طاهره خوب هستن ؟
از روی فضولی نشستم رو به روی مامان ... به نظرم یکم زیادی حال و احوال میکردن دیگه ... نمیدونم مرضی جون داشت چی میگفت که مامان یهو برگشت و با دست پاچگی به من نگاه کرد .
عجب غلطی کردم کاش گذاشته بودم روی آیفون! خاک به سرم ! نکنه میخواد دختر نشون کنه برای امیرحسین ... خوب آخه اونوقت زنگ میزنه به مامان من!؟
صدای مامان حواسمو جمع حرفاش کرد
_والا چی بگم مرضیه جون ... کی از شما بهتر اما خوب با این اتفاقایی که تو این مدت افتاده فکر میکنم یکم زوده ...
نمیدونم چرا مامان به جای اینکه به من نگاه کنه که چشمم به دهنش بود همش داشت به قابلمه روی گاز نگاه میکرد!
_درسته .. ولی حاجی رو که میشناسی باید باهاش در میون بذارم ...... چی بگم ؟ پس خبرشو به من بده .... اختیار داری سلام برسون ... خداحافظ
مامان گوشی رو قطع کرد و بدون اینکه چیزی بگه رفت سراغ غذاش ... یعنی اعصابم در حد تیم ملی داغون بودا !
نمیتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و بلاخره پرسیدم
_مامان ؟
_جانم
_چیزی شده ؟
یه نگاه کوتاه بهم کرد و رفت سمت یخچال ...
_هنوز خودم مطمئن نیستم بذار ببینم چی میشه
عجیب بودا ! چند دقیقه گذشت و دوباره صدای تلفن بلند شد میخواستم جواب بدم که با چشم غره ای که مامان رفت دستمو کشیدم عقب!
خودش برداشت
_سلام مرضیه جان ... خوب؟ .... خودش گفت ؟ ..... باشه عزیزم قدمتون روی چشم .... خوب شام تشریف بیارید دور هم باشیم غریبه که نیستیم ..... قربونت برم .... باشه پس 9 منتظریم .... سلام برسون خداحافظ
( یعنی چی؟ اینا که پریشب اینجا بودن! باز میخوان بیان دیدن من یعنی؟!)
_مامان ؟
_بلند شو یه دستی به سر و روی خونه بکشیم شب مهمون داریم شنیدی که خودت
_مامان مرضی جون اینا که تازه اینجا بودن بعدشم خونه تمییزه همین دو روز پیش همه جا رو سابیدیم!
همونجوری که داشت برنج رو میریخت توی قابلمه گفت :
ایندفعه اومدنشون فرق داره
_ چه فرقی؟
_میخوان بیان خواستگاری
-چی؟!!!
با جیغی که زدم مامان تقریبا پرید هوا ! با اخم گفت :
_ خدا رو شکر صدات انقدر خوب شده که به جیغ رسیدی ؟ خوب قلبم وایستاد مادر من
_ خواستگاریه کی میان مامان ؟
_اعظم خانوم ! خوب تو دیگه این پرسیدن داره ؟ فقط نمیدونم چرا انقدر یهویی ؟ بهش میگم باید با بابات صحبت کنم میگه خودم زنگ میزنم از حاجی اجازه میگیرم ... خودش الان هماهنگ کرده با حاجی قراره شب ساعت 9 بیان
فهیمه بجنب یه دستی به خونه بکش ... ایندفعه دیگه واقعا هر گلی زدی به سر خودت زدیا!بلند شو دیگه ....
بلند شدم و رفتم تو اتاقم ... یعنی باید باور کنم امیرحسین داره میاد خواستگاری اونم انقدر سریع ؟
آخه چرا ! اصلا طاهره چیزی نگفته بود ... نکنه مرضی جون مجبورش کرده که بیاد ؟ حالا من چیکار کنم ؟ نکنه همین امشب ازم جواب بخوان ؟
خواستگارای قبلی تا میفهمیدن من نمیتونم حرف بزنم همون پشت گوشی با شرمندگی خداحافظی میکردن و تموم حتی یه نفرم نیومده بود خونه رسمی خواستگاری کنه
حالا امشب قراره امیرحسین پاشه بیاد اینجا .... من که همین الان دارم از استرس میمیرم !
تا شب چیکار کنم ؟ نکنه اینها هم یه نقشه باشه ؟ آخه چه نقشه ای دختره خنگ ... تو که دیگه خوب شدی!
نمیدونم گیج شدم ... اصلا منتظر همچین اتفاقی نبودم اونم انقدر سریع!
صدای پیامک گوشیم بلند شد ... این دیگه کدوم بیکاریه تو این گیر و دار
با حرص موبایلمو برداشتم و در اوج تعجب دیدم امیرحسین اس زده
( یه مبارز واقعی فقط حرف نمیزنه عمل میکنه ... وارد میدون میشه و منتظر حریفش میمونه ... دارم میرم تو میدون ... فهیمه تو تنها امید پیروز شدنمی ... تشویقم کن پشتم باش نه رو به روم !)
یعنی چی؟ این پسره چرا میخواد هی گلادیاتور بازی در بیاره؟ نکنه امشب با گرز و شمشیر بیاد وسط مجلس؟!
خدایا خواستگارم میفرستی برای ما جنگجو از آب در میان ... خودت آخر عاقبتشو به خیر کن
از شدت استرس نه ناهار درست و حسابی خوردم نه شام از گلوم پایین رفت !
ساعت نزدیک 9 بود ... همه چیز آماده بود منم تو اتاقم جلوی آینه نشسته بودم
با اینکه یه عمر با لباس تو خونه و هر تیپی جلوی طاهره و مرضی جون بودم اما اون شب حس میکردم همه لباسام زشتن و خودم از همیشه بی ریخت تر شدم
تازه یاد حرفای طاهره شب خواستگاریش افتادم ! بیچاره راست میگفت چقدر مسخرش کرده بودم !
حالا تازه اونها غریبه بودند اما خواستگارای من که همسایه دیوار به دیوارمون بودن!
شلوار دمپای سورمه ایم رو با یه لباس کرم با شال سفید پوشیدم ... صندلهای سفیدم رو هم پام کردم
دوباره همون چادر پریشبی رو برداشتم ... خوب زیادی دوستش داشتم دیگه دست خودم نبود!
مامان اومد تو اتاق و با دقت نگاهم کرد
_الهی قربونت برم که مثل ماه میمونی
( آره بگو مامان جون یکم روحیه بگیرم! گرچه تو نگی کی بگه!؟)
_فهیمه اینها که غریبه نیستن مامان استرس نداشته باش ... حالا همون اول میای سلام میکنی و میشینی یا من صدات کنم ؟
( خاک به سرم! آخه اینم سواله از من میپرسی؟ همون یکم روحیمم دود شد رفت هوا ... حالا چیکار کنم ؟ برم نرم کلاه نره سرم!؟)
-فهیمه با توام حواست کجاست؟
_هان؟ نمیدونم مامان هر چی شما بگید
_والا اگر من جای تو بودم همون اول میومدم که بعدا خجالت نکشم ... اینجوری راحتتری مادر
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم
با بلند شدن صدای زنگ در منم یهو بلند شدم و صاف وایستادم ...
_وا ... دو ساعت دارم برات حرف میزنم باز اینجوری از ترس میپری هوا ؟ بیا بریم تو سالن ...
ای بابا حالا این مامانم به من گیر داده بودا ! رفتم جلوی آینه و یه نگاه سرسری به ریختم انداختم ... من خوبم ... خوشگلم ... دلشونم بخواد!
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سالن چسبیدم به مامان
هیچ وقت انقدر از آقای حکمت و مرضی جون خجالت نکشیده بودم ... طاهره حسابی تیپ زده بود جعبه شیرینی رو پرت کرد تو بغلم و بعد خودش پرت شد ... چادرم کشیده شد عقب .
الهی بترکی دو ساعته فیکس کرده بودم شال و چادرمو ... کنار گوشم آروم گفت :
وای فهیمه نمیدونی چقدر خوشحالم از اینکه بلاخره داری به آرزوت میرسی و از ترشیدگی در میای !
حیف که دستم پر بود چشمم نمیدید که چشم غره برم ...
بعد از دو ساعت که طاهره از بغلم کنده شد و منو جعبه شیرینی له شده تو دستمو ول کرد چشمم افتاد به امیرحسین که رو به روم وایستاده بود
کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن سفید تنش زیادی رو خوشتیپتر شدنش تاثیر گذاشته بود!
دسته گل تقریبا بزرگی رو که دستش بود بعد از گفتن یه سلام آروم گذاشت روی جعبه شیرین که باعث شد دستم سنگینی کنه و خم بشم پایین یکم
سریع خودمو جمع و جور کردم ... خدا رو شکر کسی ندید
_خوب داداش من تو که همین الان گربه و حجله رو یکی کردی! بیچاره چسبید کف زمین!یکم دقت کن بابا ....
همه با این حرف طاها زدند زیر خنده اما من بهش چشم غره رفتم ... نمیدونم چرا مرضیه خانوم اینو برداشته آورده خواستگاری ! اونم بدون الهه
یعنی رسما بی کنترل اومده با آزادی عمل !
همه با خنده و خوشحالی رفتند توی سالن منم رفتم تو آشپزخونه و گل و شیرینی رو گذاشتم روی میز
چقدرم دست و دلبازی کرده ... با دیدن اونهمه گل یاد حرفش توی شرکت افتادم
((دلم میخواست همه گلهای بهاری رو بیارم برات شب خواستگاری))
لبخندی نشست روی لبم ... دوست داشتم دوباره تیپ جدیدش رو ببینم .
روی شیشه میز یکم شالمو مرتب کردم و دوباره رفتم تو سالن ... کنار طاهره خالی بود رفتم و نشستم .....

لبخندی نشست روی لبم ... دوست داشتم دوباره تیپ جدیدش رو ببینم .
روی شیشه میز یکم شالمو مرتب کردم و دوباره رفتم تو سالن ... کنار طاهره خالی بود رفتم و نشستم .....
داشتم با گوشه چادرم بازی میکردم و به حرفای بقیه گوش میدادم
طاهره کنار گوشم مثل مگس ویز ویز میکرد ... هم از حرفاش خندم میگرفت هم حرصم میگرفت هم دلم میخواست برگردم جوابشو بدم
با کلافگی چشم چرخوندم ببینم هیچ جای دیگه ای نبود که از شر این راحت بشم که نگاهم افتاد به امیرحسین که داشت زیر چشمی با لبخند بهم نگاه میکرد
سریع سرمو انداختم پایین ... بذار اگه زنت شدم درستت میکنم که انقدر هیز نباشی همه جا!
_فهیم دیدی دیر اومدیم ؟اعظم خانوم تو راه پله چشمش افتاد به امیرحسین مگه ول میکرد ما رو ! گیر داده بود الا و بلا نباید پامونو بذاریم اینجا و تو رو خواستگاری کنیم ...
میگفت دختر بزرگه خواهر شوهر کوچیکش مثل پنجه آفتاب میمونه از هر بند انگشتش هنره که میریزه! تو رو خدا نشنیده بگیریا اما میگفت این فهیمه حالا حالاها مونده تا مثل آدم به زبون بیوفته !
میگفت مگه پول اضافه دارید هر روز یه عالمه تخم کفتر بگیرید بدید بخوره بلکه زبونش وا شه؟
یعنی چشمام از این همه چرت و پرتی که پشت هم ردیف میکرد زده بود بیرون !
حالا مزخرفاتش به درک نمیذاشت گوش بدم ببینم بقیه چی میگن ....
_طاهره بسه چقدر مخ این بدبختو میزنی آخه ؟ از همین الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری که میام گیستو میکشمو اینا ؟
_ایش ! نه که تا حالا گیس زن تو رو کشیدم!
_مگه من مردم که تو بیای گیس زنمو بکشی ؟
_بله بله ؟ جلو چشم همه طرف زنتو میگیری؟دارم برات طاها خان
_هان؟ نه میگم یعنی من خودم فردا الهه رو با یه ماشین ریش تراشی چیزی میارم خونتون تو از ته گیساشو بزن چطوره ؟
آقای حکمت سرفه ای کرد و با تحکم گفت:
_طاها بابا ! یادته خونه بودیم چه قولی دادی؟
طاهره زد زیر خنده و گفت : بابا راست میگه طاها یادته ؟ قول دادی هیچ حرفی نزنی و مثل بچه آدم بشینی یه گوشه فقط وقتی همه گفتن دست بزنی
همه زدند زیر خنده ... ولی من دلم میخواست هم طاها هم طاهره رو خفه کنم!
مرضیه خانوم باز دعواشون کرد اما طاهره لجوجانه گفت :
_ ا مامان خوب تقصیره اینه دیگه یادتون رفته مراسم خواستگاریه منم به گند کشید ؟
_بدبخت اگه اون شب من نبودم که توی ترشیده رو عمرا میتونستن قالب بندی کنن آخه
دوباره جر و بحث اینا بالا گرفت که با دادی که آقای حکمت زد و گفت همین الان جفتتون برید خونه ! هر دوتاشون چسبیدن به مبل و جیک نزدن!
آخ دلم خنک شد !مرضیه خانم که دید جو ساکته شروع کرد حرف زدن .....
آخ دلم خنک شد !مرضیه خانم که دید جو ساکته شروع کرد حرف زدن .....
_خوب حالا که این بچه ها دو دقیقه زبون به دهن گرفتن ما هم یکم به حرفای خودمون برسیم و به قول معروف بریم سر اصل مطلب !
والا حاج آقا شما که ما رو میشناسید ما هم که به شما بیشتر از فامیلای نزدیکمون اعتماد داریم ...
تو همین چند سال که همسایه دیوار به دیوار بودیم از هر کسی بهم نزدیکتر و غمخوارتر بودیم
اینها رو نمیگم که حوصلتون رو سر ببرم ... میگم که یه مقدمه بشه تا بتونم بگم بعد از اینهمه سال بلاخره اگه خدا بخواد قدم پیش گذاشتیم تا دیگه جدی جدی فامیلم بشیم
حقیقتش از وقتی فهیمه جون به زبون اومده و دوست طاها خواست بیاد برای خواستگاری به امیرحسین گفتم پسرم دست بجنبون که فهیمه از اولشم عروس خودم بود
حتی اگه خدایی نکرده باز حرف نمیزد من مثل طاهره و الهه دوستش داشتم و دارم
خلاصه حاج آقا ریش و قیچی دست شما ... امیرحسین رو که میشناسید
ما هم که شما رو میشناسیم ... حالا ما گوشمون با شماست بفرمایید
( وای ماشالا مرضی جون چقدر یه تنه حرف زدا ! تا حالا به چشم مادر شوهر بهش نگاه نکرده بودم ...
بعد از اینکه بازم تعارف رد و بدل کردن و بابا و مامانم حرف زدن بلاخره آقای حکمت گفت:
_پس اگر شما اجازه بدید این دو تا یه چند دقیقه با هم حرف بزنن اصلا ببینن حرف همو میفهمن یا نه تا ما بعدا در مورد باقیه ماجرا صحبت بکنیم
قرار نبود ما حرف بزنیم که ! مگه تو جلسه اولم حرف میزنن ؟ خدایا اگه دوبار خواستگار اومده بود تو این خونه منه بدبخت الان میدونستم باید چی بگم انقدر استرس نداشتم!
_فهیمه بلند شو دیگه
طاهره و امیرحسین وایستاده بودن ... طاهره چرا بلند شده! همه جا میره فضولی
با نگاه از مامان اجازه گرفتم و با تعلل بلند شدم ... چرا مامان نگفت کجا ببرمشون حرف بزنیم!؟
وای اتاقم تمییز بود یا نه؟ چرا یادم نمیومد چیکار کردم تو اتاق !
خدایا خودت یه کاری کن ... به طور کاملا غافلگیرانه و البته خودجوش پیچیدم سمت آشپزخونه و بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتم تو!
پشت میز وایستادم و زیر چشمی نگاه کردم ... امیرحسین با تعجب کنار اپن وایستاده بود و طاهره هم پشت اپن بود
_خاک تو سرت فهیمه که از همین الان معلوم شد چه موجودی هستی! آخه داداش منو باید بیاری وسط آشپزخونه بشونی در مورد آیندش حرف بزنه ؟ بیا برو تو اتاق خودت ...
با بدبختی نگاهش کردم که خودش اومد دستمو گرفت و کشید سمت اتاق ..
حیف که قراره خواهر شوهرم بشه وگرنه حالشو میگرفتم!
ولی عجیب حس ضایع شدن بهم دست داده بود ... الان امیرحسین میگه اینم عقلش مشکل داره تو جلسه اول خودشو نشون داد!
با بسم الله در اتاقمو باز کردم و از دیدن مرتب بودن اتاق یه نفس راحت کشیدم
_بچه ها من توصیه میکنم حرفاتون رو با پ نه پ شروع کنید حتما مثل من و پیمان به نتایج مثبتی میرسین
-شما به چه نتایجی مثبتی رسیدین اونوقت!؟
_د نه د برادر من ...خودت امتحان کن بعد نتایجمون رو مقیاس میکنیم ببینیم میشه گذاشت تو نمودار برای کمک به جوونای دیگه مثل مثلا همین مهدی نجفی یا نه؟!
امیرحسین دورخیز کرد که بگیرش طاهره هم زود با سر و صدا خودشو انداخت بیرون اتاق و رفت!
خدا آخر عاقبت ما رو بخیر کنه با این خانواده زیادی خوش ...
_شما که تعارف نمیکنی من بشینم ... حالا من میگم بفرمایید بشینید
راست میگه بنده خدا وسط اتاق میخ شده بودیم که چی! رفتم نشستم رو تخت ... خودش هنوز وایستاده بود حتما توقع داشت برم براش صندلی رو بکشم بیرون تا بشینه!
برعکس تصورم اصلا نرفت طرف صندلی دستاشو گذاشت تو جیب شلوارش و رفت کنار پنجره ... منم رو پنجره حساس!....

برعکس تصورم اصلا نرفت طرف صندلی دستاشو گذاشت تو جیب شلوارش و رفت کنار پنجره ... منم رو پنجره حساس!....
_نمیخوای چیزی بگی؟ مثلا اومدیم حرف بزنیما
_شما بفرمایید
برگشت سمتم و به پنجره تکیه داد ... نگاهش اطراف اتاق چرخی خورد و روی کتابخونه کوچیکم ثابت موند .
رفت رو به روی کتابخونه وایستاد و با انگشتش کتاب حافظ رو از بین کتابها کشید بیرون .... از حرکاتش خیلی تعجب کرده بودم !
انگار حالا حالاها وقت داره برای حرف زدن که انقدر با آرامش رفتار میکرد!
بهم نگاهی کرد و دیوان حافظ رو با دستش آورد بالا و گفت :
_میدونی چیه ؟ انقدر با دلم صادق هستم که میذارم حرف دلمو حافظ بهت بگه ...
چشماشو بست و شروع کرد زیر لب نیت کردن ... نفس عمیقی کشیدم و خیره نگاهش کردم ... راستش دوست داشتم ببینم حرف دلش چیه

روزگاریست که سودای بتان دین من است ... غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان بین باید ... وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر .. از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد ... خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار ... کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش ... زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست ... که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان ... که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

کتاب رو بست و زل زد بهم .... گره نگاهمون انقدر محکم بود که انگار هیچ دستی نبود تا برای باز کردنش قدرتی داشته باشه!
انگار ادامه غزل تموم شده حافظ رو داشتیم با چشمای خودمون بیت بیت ادامه میدادیم ....

صدای زنگ گوشیش خاتمه ای شد برای پیدا کردن دوباره خودمون ! دستی به موهاش کشید و کتاب رو گذاشت سر جاش ... گوشی رو از جیبش بیرون آورد و بدون اینکه نگاهی به صفحه پر نورش بندازه خاموشش کردو دوباره گذاشت توی جیبش ...
فکر کنم زیادی سرخ شده بودم ... هنوز صدای شمرده اش تو گوشم بود وقتی داشت شعر میخوند .

نمیدونم حافظ زیادی قشنگ سروده بود یا گوش من چیز جدید شنیده بود!؟
_فهیمه ... برای ثابت کردن عشقم بهت هر کاری بخوای میکنم ... اما نخواه که حضور یه رقیب رو تحمل کنم! زود اومدم که جا پامو محکم کرده باشم ... از مهدی نمیرنجم چون نمیدونه حسمو به تو ... اما از تو توقع ندارم با من و غرورم بازی کنی
به این فکر کن که همه آدمها نمیتونن با اطمینان کامل انتخاب کنند ... مگه طاهره به عشق پیمان ایمان داشت ؟ مگه فرقی دارن با من و تو ؟
تنها فرقمون اینه که من برای به دست آوردنت نهایت تلاشمو کردم ... هنوز به دست نیاوردمت پس بازم ادامه میدم
تو رو خدا سخت نگیر ... حرف دلتو به عقلتم بگو ... بذار باهم به یه نتیجه برسن ... چرا میخوای عقل و دلت رو از هم تفکیک کنی؟!
بلد نیستم مثل پسرای عاشق امروزی 17 18 ساله برات حرف بزنم و دلتو ببرم
اما میدونم توام با دخترای 15 ساله ظاهربین فرق داری
به چیزایی فکر کن که برات ارزشه ... رو ارزشهات تصمیم بگیر .... من تا فردا منتظر جوابت میمونم
از روی غرور نیست که بهت وقت میدم ! یه جورایی خواسته دله بلا تکلیفمه!
بهم میدون بده تا خوشبختت کنم ... همین
با انگشت دور گلبرگهای چادرم خط میکشیدم و منتظر بودم ببینم بازم ادامه میده حرفاشو یا نه
_چه اتاق معنویی داری !
به جانماز کنار پاش اشاره کرد که بعد از نماز همینجوری گوشش رو انداخته بودم روی مهر و یادم رفته بودم جمعش کنم
خم شد و تسبیح دونه درشت آبیم رو برداشت و گفت :
اینو میبرم گرویی .. حداقل یه چیزی ازت داشته باشم
بعدم با لبخند نگاهم کرد ... با خجالت گفتم :
از همون تسبیح یکی دیگه دارم بهتون میدم
_اون مال خودت ... من همینو میخوام که تو رو حاجت روا کرد ..... راستش خیلی فکر کردم که اولین هدیه ای که میخوام بهت بدم چی باشه بهتره ... به هیچ نتیجه ای نرسیدم
انگشتر ... دستبند ... عطر! همشون یه جورایی به نظرم کم ارزش اومد .... حالا که اینجا وایستادم خوشحالم که برات یه عطر نخریدم و کادو شده نگرفتم سمتت!
من فقط همینو دارم که الان اینجا بهت بدم ... به عنوان اولین کادوی عاشقانه!
به دستش نگاه کردم که رفت توی جیب کتش و یه قرآن خیلی کوچیک رو آورد بیرون و گرفت جلوی صورتم!
خیلی حس شیرینه که توی شب خواستگاریت از اولین و آخرین کسی که دوستش داری چیزی رو هدیه بگیری که بیشتر از همه داراییها حداقل برای خودت ارزش داره !
بدون هیچ تردیدی قرآن رو از دستش گرفتم و بوسیدم .
آرامش بهترین توصیفی بود که از حس اون لحظه یادمه ... نمیدونم خدا بود که عشقم رو بهم پیشکش کرد یا عشقم بود که یاد خدا رو تو دلم زنده کرد!
اما هر چی بود تردید رو از دلم برد ... مگه من چی از خدا میخواستم جز کسی که دوستش داشته باشم و با ایمان باشه !؟
من جوابمو از خدا گرفتم و با لبخندی که ناخواسته زدم باعث شدم تا امیرحسین هم جوابش رو از من بگیره!..........





********************************* فهیمه حرف آخرمم بزنم و بریم بیرون ... من اگر خواستم که تو حرف بزنی و بعدش من بیام خواستگاری برای همین بود
همین که حالا جلوی من وایستادی و بدون اینکه غمی توی چشمات باشه و حرفی پشت زبونت .. داری لبخند میزنی بهم
برای این بود که اگر اون موقع میومدم خواستگاریت فکر میکردی از روی ترحم اومدم ... بد بینی بود که جواب منو میداد نه تو
برای این بود که سر سفره عقد چشمت به دهن این و اون خیره نباشه که از بله نگفتنت چه حرفایی میزنن کنار گوش هم
برای اینکه پچ پچ دیگران رو نشونی که بگن چرا این!؟ و هزار تا دلیل دیگه ..
که خودت بهتر و بیشتر از من میدونی .. بخدا من خودخواه نبودم و نیستم ... من تو رو برای خودت میخوام ..... باورم کن فهیمه
در به شدت باز شد و طاهره پرید وسط اتاق
_باشه بابا باور کردیم ... امیرحسین بی جنبه دو ساعته اومدید اینجا چی میگین بهم ؟ میذاشتی دو تا کلوم حرفم بمونه برای جلسه بعدی!
امیر حسین بی توجه به طاهره برگشت سمتم و گفت : فردا منتظرم
_بله بله ؟ تو مراسم خواستگاری میعاد عاشقانه میذارید برای فردا!؟ به ... ما رو بگو گفتیم الان این دو تا از خجالت دارن با دستمال عرقاشونو خشک میکنن ! نیشاتون که بازه ماشالا قرار مداراتونم گذاشتین !
به دو دقیقه نرسید که طاها هم سرک کشید تو اتاق ! خدایا خواستگاری انقدر رسمی ندیده بودم والا !
طاها: میگم شما آبروی منم بردینا ... خانواده ها که گرفتن خوابیدن .. ما دو تا دیدیم بیکاریم گفتیم بیایم ما هم یکم شاد بشیم بخندیم پیاز نشیم بگندیم!
طاهره :تو بیخود کردی اومدی ! من اگه اومدم اینجا بخاطر این بود که فهیمه دوست جونمه تو چرا راه افتادی دنبالم ؟
طاها : د نه د خوب امیرحسینم داداش جون منه
امیرحسین دست طاها رو گرفت و گفت : بسه دیگه خوشمزه ها مثلا اومدید خواستگاریه داداش بزرگتونا !
طاهره : الهی طاها قربون قدت بره خوب داریم مجلستو گرم میکنیم دیگه!
طاها : از خودت مایه بذار طاهره خانوم! خودت قربونش برو
بلاخره با کلی بدبختی طاها و طاهره رو از هم جدا کردیم و رفتیم توی سالن ... اولین چیزی که دیدم لبخندی بود که روی لب همه جا خوش کرده بود ...
انگار جواب خواستگاری رو از قبل گرفته بودن! گرچه قرار شد مرضی جون خودش زنگ بزنه و جواب آخر رو از مامان بگیره
موقع خداحافظی نرفتم بدرقه تا جلوی در ... بر عکس همیشه از توی سالن خداحافظی کردم و همونجا موندم
شاید چون میترسیدم نتونم دل بکنم ! چقدر آدم ها زود دل میبازن و به آینده چشم میدوزن !
اون شب نه مامان و نه بابا حرفی نزدند بهم میدونستم که خودشون موافقن و منتظر هستند تا من نظرمو بگم فقط ...
ازشون ممنون بودم که انقدر حیطه اختیار بهم داده بودن!
وقتی خونه رو جمع و جور کردم و رفتم توی اتاقم تا بخوابم یاد حرفهای امیرحسین و هدیه ای که بهم داد و ازم گرفت افتادم و فکر کردم شاید من تنها دختری باشم که خودشم شب خواستگاریش جواب گرفت اونم از خدا ....
فکر کردم من امیرحسین رو زیاد نمیشناسم ... اما تو همین مدت چیزهایی ازش دیدم که میتونم بگم آدم خوبیه
هم تحصیلات داره هم پشتکار .... یه عمر مرضی جون از وقتی من بچه بودم از مهربونی و خوبی امیرحسین تو خونه حرف میزد ...
همیشه طاهره از دست غیرتی شدنهای گاه و بیگاه امیر حسین نق میزد ...
بابا همیشه از خونگرم بودن و خاکی بودن امیر میگفت ....
انقدر تو نظرم خوبی داشت که نکات منفی هر چند کمی رو هم که با کلی وسواس بیخودی پیدا کرده بودم کم کم محو میشد
و به آخرین چیزی که قبل از خواب فکر کردم این بود که حداقل خودم میدونم که منم نقاط منفی کمی ندارم !
به هر حال همه آدمها خوبی و بدی دارند ... نمیشه مقایسه کرد و توی ترازو گذاشت ... بلکه باید دید تاثیر بدیهاشون تو زندگی بیشتر بوده یا خوبیها !
در نهایت امیرحسین مثبت تر از منفیهاش شد و من با فکر خوبیهاش خوابیدم!......


******************************
صبح سر میز صبحانه مامان جواب مثبتمو از زیر زبونم کشید بیرون و با خوشحالی صورتم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد
چقدر خوب بود که قبل از خودم خانوادم راضی به این وصلت بودند!
بخاطر اینکه فرشته بعدا گیر سه پیچ نشه مامان خودش شخصا بهش زنگ زد و همه چیز رو تعریف کرد ...
حالا بماند که فرشته چقدر من رو از پشت گوشی اذیت کرد و نیکه انداخت که پدر عشق بسوزه و امیرحسین رو عشقه و اینا!
خدا رو شکر مامان نشنید حرفهاش رو وگرنه فکر میکرد واقعا چیزی بین من و امیر بوده ... البته چیزی به جز قصه بی سر و صدای عاشقیمون !
قبل از اینکه مرضیه خانوم زنگ بزنه و از مامان جواب بگیره امیرحسین شخصا اقدام کرد و به گوشیم پیامک زد
ساعت 8 شب بود ... داشتم سالاد درست میکردم . با دیدن اسم امیر روی صفحه گوشی سریع دستم رو شستم و پیام رو باز کردم
http://masoud293.ir/
یه پیامک بدون متن که فقط یه علامت سوال توش بود ! راستش از شیوه سوال کردن عجیبش زیاد خوشم نیومد ...
یعنی توقع داشتم حداقل یه سلامی بکنه و یه حالی ازم بپرسه بعد بگه جوابت چی شد!
تنها جوابی که میتونستم بهش بدم این بود

یه جواب در خور سوال خودش! نمیخواستم لج کنم اما به نظرم بهتر از هر چیز دیگه ای بود !
تا وقتی مرضی جون تماس گرفت و با مامان حرف زد دیگه خبری نشد از امیرحسین ...
اما وقتی تلفن قطع شد دوباره پیامک فرستاد ...
((تا دیروز ، هرچه می نوشتم عاشقانه بود
از امروز ، هرچه بنویسم صادقانه است
عاشقانه دوستت دارم 
حس خوبی که بعد از خوندن پیامش تو قلبم به وجود اومد انقدر زیاد بود که مجبور شدم برای اولین بار جواب محبت صادقانه اش رو بدم
 برای زندگی نه سقف میخواهم ... نه زمین ... نقشه جغرافیای دستانت کافیست ..
نمیدونم شاید مضمونش زیاد جالب نبود اما تنها متنی بود که دوستش داشتم .
وقتی امیرحسین فقط در جوابم شکلک گل فرستاد و دیگه هیچی .. خوشحال شدم از اینکه با کسی طرف نشدم که بی جنبه باشه و خیلی سریع احساسات خودم و خودش رو با پرحرفی خدشه دار بکنه ...
نمیدونم چرا اما انگار کلا از همون اول عشق ما بی سر و صدا و کم حرف بود ... مثل خودمون دو تا ! ناب بودن این احساس رو دوست داشتم .. خیلی زیاد 

منبع i-love-roman

درباره : رمان عاشقانه ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان جدید وشنیدنی , رمان عاشقانه , سایت رمان , تمام قسمت های رمان فریاد دلم , رمان جدید میخوام , رمان عاشقانه میخوام , رمان میخوام , رمان جالب فریاد دلم , داستان فریاد دلم , دانلود رمان , دانلود رمان فریاد دلم , رمان , رمان فریاد دلم , دریای رمان , رمان جدید نود و هشتیا , رمان ایرانی و عاشقانه , رمان طنز , مرجع رمان , وبلاگ رمان , رزبلاگ ,
بازدید : 405
تاریخ : پنجشنبه 20 شهریور 1393 زمان : 1:00 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش