امروز برای شما رمان جدید نبض تپنده رو گذاشتیم
حتما بخونیدش رمان خیلی حالبی است نظر یادتون نره
فصل ۶
امروز برای شما رمان زیبای رمان جدید مسیر عشق رو
گذاشتیم جزی از بهترین رمان ها است
فصل ۹
امروز برای شما رمان جدید لجبازی با عشق رو گذاشتیم یکی از بهترین رمان ها است
فصل ۳
رمان بسیار زیبای کی فگرشو میکرد رو امروز برای شما گذاشتیم
اهمیت نمی دادم که داره بارون میاد، که هوا سرده، که دارم یخ میزنم و فقط یه تیشرت تنمه!
واقعا تو این لحظه هیچکدوم اهمیت نداشتند! فقط این مسیر اهمیت داشت که تهش میرسد به هنرستان تنها هنرستان این اطراف یا بهتر بگم میرسید به نسیم!
به جز من هیچکی تو خیابون نبود، کسی انگیزه ای نداشت که بخواد زیر بارون بیاد بیرون!
بدو خیس شدی!...............................................................................................
برگشتم سمت صدا یه دختر و پسر کوچولو بودند! پسره دست دختره رو گرفته بود و دنبال خودش میکشید و میگفت:
-بدو دیگه خیس شدیم، بیا دیگه!
ولی انگار این صدای پسره نبود، صدای یکی دیگه بود که داشت تو ذهنم اکو میشد! بازم خاطرات نا آشنا بودند که به ذهنم هجوم اورده بودند!
-بیا دیگه!
دیگه اون دختر و پسر رو نمیدیدم به جاش یه پسره چشم رنگی و یه دختر کوچولو با یه جفت چشم مشکی جاشون رو گرفته بودند!
رمان لبخند قرمز/قسمت اخر بسیار رمان قشنگی است حتما مطالعه کنیدش
نه متاسفم....من واقعا خسته ام نمیتونم بیام...
-خب.....باشه...هرجور راحتی....من خودم تنها میرم...
-باشه....
-شب به خیر...خوب بخوابی...
-ممنون همچنین....شب به خیر...!!
آخیش خیالم راحت شد....چیزی که بعضی از دخترا نداشتن قدرت نه بود که من به خوبی داشتم....خدارو شکر.....پس راحت به تخت خوابم حجوم بردم ....کم کم داشت خوابم میرفت اما یه چیزی مانعم میشد.....اونم سرما بود...داشت مبه خودم میلرزیدم....پتو رو سفت تر گرفتم اما فایده ای نداشت....پس بلند شدم و از تو کمد دیواری ملحففه ای کشیدم رو خودم....اما اصلا تاثیری نداشت....شوفاژم که این موقع سال روشن نمیکنن....پس به پیمان اس دادم که برام یه پتو اضافه بگیره اما جوابمو نداد....زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود....نمیتونستم بخوابم...هرچی بیشتر به سرما فک میکردم بیشتر می لرزیدم...درضمن از یه طرفی هم میترسیدم نصفه شبی برم پایین پتو بگیرم...باید یه مرد این کارو میکرد....پس مانتو بلندی به تن کردم...شالی انداختم رو سرم و به سمت اتاق پیمان رفتم ....در زدم....برنمیداشت....مجبور شدم محکم تر بزنم....مطمئنا برگشته بود....بازم در زدم...دیگه داشتم ناامید میشدم که درو باز کرد...از دیدن قیافه اش جیغ نامحسوسی کشیدم که باعث شد خواب کاملا از سرش بپره.....
-وای لبخند چی شد؟؟؟چی کارم داری نصفه شبی؟؟
-من سرده!!
اینم رمان خیلی جالبه یک رو از زندگی که امروز
برای شما گذاشتیم حتما بخونید خیلی قشنگه
امروز رمان زیبای حله عشقم رو امروز برای شما گذاشتیم
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: میثاق...
همینطور که موهامو نوازش می کرد گفت: جانم؟ خودمو از بغلش بیرون کشیدمو مایل نشستم. – باید باهات حرف بزنم. فکر کنم انتظار این لحن جدیمو نداشت چون بعد از مکثی گفت: بگو... نمی دونستم از کجا شروع کنم. یکم فکر کردمو گفتم: من... من امروز رفتم دکتر... نگرانیو تو چشاش دیدم. میثاق: دکتر؟ برای چی؟ حالت... بین حرفش پریدمو گفتم: رفتم پیش متخصص زنان و زایمان. اخم کرد و گفت: متخصص واسه چی؟ - اممم... خب... می خواستم مطمئن شم می تونم بعد از دو سال مادر شم یا نه... همچنان که اخم کرده بود گفت: مگه خود دکتر نگفت می تونی؟ دیگه چه نیازی بود بری پیش متخصص؟ - نیاز بود. چون چیزای دیگه ایم بهم گفت. خونسرد گفت: چی مثلا؟ - اینکه ممکنه بعد از دو سالم نتونم مادر بشم. میثاق: خب؟ - خب... دقیقا اینجوری گفت که ممکنه فشار خون بالام برام مشکل ایجاد کنه. یه چیز دیگه ام گفت. منتظر بودم بگه چی؟ ولی هیچی نگفت و خونسرد نگام کرد. ادامه دادم: گفت که امکانش هست منم مثل هما نتونم باردار بشم. گفت شاید ارثی باشه. البته من آزمایش ندادم. ولی گفت امکانش هست. دستی به پَنت زیر لبش کشید و گفت: همین؟ - یعنی چی همین؟ میثاق: میگم همینارو گفت؟ - آره... میثاق: باشه... بریم بخوابیم؟ من خیلی خستم... و دستمو گرفت. – میثاق تو اصلا شنیدی چی گفتم؟ میثاق: آره... همشو شنیدم. – خب پس چرا چیزی نمیگی؟ میثاق: چون هر اونچه که باید می گفتمو دیشب گفتم. خواست بلند شه که دستشو گرفتمو کشیدم. کلافه نشست
رمان زیبای زندگی قلب ها
تو این یه سالی که اومدم تو این روستا که یه ده دورافتاده تو شماله تنها کاری که تونستم بکنم گرم گرفتن بامردم اینجا ودرس دادن به
بچهاشون
..._سلام خانوم معلم
_سلام عزیز دلم خوبی حسین جان؟
حسین_مرسی خانوم
_کجامیری عزیزم؟
امروز رمان زیبای عشق به سرعت فراموش نشده رو گذاشتیم قسمت 9تا 11
هردفعه از بهزاد ادرس فرناز ومیخواستم میگفت همه چیز وفراموش کرده
من کاری با فرنا ز نداشتم فقط میخواستم ببینم چجور دختریه شاید همه
چیز تقصیر بهزاد نبوده فرنازم تقصیری داشته شاید این اتفاق سر بهزاد نباید
گزاشته میشد
و.... خیلی چیزای دیگه یه روز بهزاد وتوی دانشگاه دیدم خیلی به هم نزدیک شده بودیم
ولی من دوس نداشتم اون به من ومن به اون عادت کنم
جدا شدن سخت میشد خیلی خیلی سخت
میخواستم بهش بگم از هم جداشیم ولی دلم میسوخت واسش اون واقعا منو دو داشت
شایدم من داشتم تند تند میرفتم بدون هیچی قضاوت میکردم بخاطر همین بهش گفتم
اگه بهت بگم باهات نمیمون چیکار میکنی
گفت فکرشم واسم سخته میترسیدم احساسمو بهش بگم تا حالا چند بار با خانوادش
اومده بود خواستگاری ولی من درسمو بهونه کردم ومانع نامزدیمون شدم دوست نداشتم اسم
پسری روم باشه
هرروز میومد پیشم منم کم کم داشتم عاشق میشدم بعضی وقتا خودم خود به خود
زنگ میزدم یا سر راهش قرار میگرفتم تا ببینتمو بیاد پیشم نیدونم چرا گزشتش داشت فراموشم
میشد
رمان زیبای تو رو نمیخوام
باقی شاممون رو توی سکوت خوردیم و هیچ حرفی زده نشد ... طبق عادت همیشگیمون هر کی بشقاب خودش رو شست و بعدم برگشتیم توی پذیرایی ... اوید با یه حرکت خودشو پرت کرد روی مبل ...اگه مبل زبون داشت الان چهار تا لیچار خوشگل بارش میکرد ...
-زدی مبلمو شکوندیا...
--نگران نباش با اینطور ضربه ها نمیشکنه...
-آوید رو مخمی بخدا..
بعدم نشستم کنارش و از روی میز یه هلو و یه چاقو برداشتم ...یه تیکه براش جدا کردم و زدم به چاقو و گرفتم سمت دهنش.. با تعجب به چاقوی توی دستم نگاه کرد ...
-چیه ؟ تعجب کردی..
--نه...تعجب نکردم..
بعدم دهنشو باز کرد و هلو رو از روی چاقو قاپید .. دیگه بهش ندادم و یقه ش رو خودم خوردم... زدم جم تی وی ..کوزی گونی تازه شروع شده بود .. خودمو کشیدم بالاتر و با ذوق مشغول نگاه کردن شدم... این یکی از سریال های مورد علاقه م بود ..
امروز کارا خیلی خسته م کرده بود ... هر از گاهی چشمام میومد روی هم .. ولی به زور بازشون میکردم..نمیدونم چی شد که یه دفعه چشام بسته شد و خوابم برد..
***