دانلود رمان بازی ایام اثر مریم رضاپور
بخشی از این رمان :
امروز برای شما کاربران و مهمانان عزیر رمان زیبای احساس خاموش را
قرار دده ایم
سه روز بود که تو خونه امیر اینا بودم..تا وقتی خودش بود هرچی میفهمید یه ذره برام خوبه به خوردم میداد..وقتی هم که می رفت شرکت مامان دنیا و بهار رو مامور می کرد که نزارن از تخت بیرون بیام و حواسشون بهم باشه..اونا هم که شانس من حرف گوش کن شده بودن یک ثانیه نمیزاشتن بلندشم..فقط برا دستشویی اجازه داشتم از تخت بیام بیرون..اون شب دکتر اومد و تشخیص داد که سرمای شدیدی خوردم..برام دارو و سرم تجویز کرد..امیر همون شب داروها رو گرفت و بابااردلان که یه دوره کوچیک دیده برام سرما و امپول هارو تزریق می کرد سر ساعت..قرصا رو هم امیر سر موقع بهم میداد تا بخورم..وقتی هم خودش نبود اون ساعتی باید می خوردم زنگ میزد به مامان دنیا و بهش یاداوری می کرد..اینقدر این 3روز بهم محبت کرده که بدجور بهش عادت کردم..از الان عزا گرفتم که وقتی خوب شدم چطوری دل بکنم ازش و برم خونه خودمون..
با شنیدن صدای امیرعلی از بیرون که حالم و می پرسید لبخند نشست رو لبام..وقتی صدای قدم
دانلود رمان انتظار شبانه اثر الهام نعیمی
بخشی از این رمان :
ستاره ها در آسمانی صاف برق می زدند اما چشمانش آنقدر کم سو بود که دیگر هیچ برقی چشمانش را روشن نمی ساخت انگار دنیا او را ترک كرده بود خسته و اندوهگین در انتظار شبانه اش خفته بود.به ماه چشم دوخته بود اما انگار پرده ای سپید ماه را پنهان کرده بود ماه در آسمانی سپید می رقصید و انگار تنها خدا برایش مانده بود. . تنها خدا ...
همه رفته بودند واو به تنهايي در گوشه ای خفته بود.و تنها با قبر یک قدم فاصله داشت اما حتی نمی توانست تکان بخورد سایه هایی او را همراهی می کردند و او تنها باید آسمان را نظاره می کرد .انگار عده ای شیون سر می دادند اما او تنها به سکوت خیره شده بود. تنهاي تنها
دانلود رمان خواب زمستانی اثر گلی ترقی
بخشی از این رمان :
از یک جا باد می آید، از درز پنجره ها، از زیر در، از یک سوراخ نامریی. زمستان آمده، به این زودی. زمستان ها با هم بودیم؛ من، هاشمی، انوری، عزیزی، احمدی، مهدوی و البته آقای حیدری.
چه زود گذشت. هفتاد و پنج سال، یا هفتاد و هفت یا بیشتر. نمی دانم. حساب روزها و سال ها از دستم در رفته. دو سال کم تر، دو سال بیشتر، چه فرقی می کند؟ پیری از کی شروع شد؟ از کی مرگ حضور خودش را تایید کرد؟
یک روز یک نفر گفت: « پیرمرد مواظب باش نیفتی.» پشت سرم را نگاه کردم و گفتم: « آره، مواظب باش نیفتی.» برگشتم تا هر که بود دستش را بگیرم. ماتم برد. از خودم پرسیدم « با منه؟» باورم نشد و گذشتم.
آقای حیدری می گفت « اووه، کو تا چهل سالگی. حالا حالاها مونده، یه قرآن مونده، شایدم هیچ وقت نیاد، هیچ وقت.»
چه سرمایی. چه سوزی. دنیا دارد یخ می زند. دنیا دارد به همراه من یواش یواش می یمرد. چراغ را روشن می کنم. صندلیم را به بخاری می چسبانم. می نشینم و پتو را به دور خودم می پیچم.
داستان هیچکس داستان بسیار زیبای است که امروز برای شما در این وب سایت
قرار داده ایم شما همیه میتوانید جدیدترین هارو در این وب سایت ببینید
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد
جدیدترین رمان شاه ماهی که بسیار رمان زیبای است رو برای شما دوستان گذاشتیم
.بس تجربه کردیم در این دیر مکافات.
.با دردکشان هرکه در افتاد، ور افتاد.
نگاه ملتهب و خسته اش روی چهره ی گوشت آلود و زمخت افسر نگهبان ثابت ماند. دقایق سنگین و بی انتها در گذر بودند اما نه او کلامی بر زبان آورذد و نه افسر خشک و خشنی که با ابروهای درهمش پشت میز نشسته بود. اصلا چه عجله ای داشت که حکم جدید را زودتر بشنود؟ شاید این بار او را به جایی می فرستادند که حتی از این بازداشتگاه نکبت و خفقان آور هم مخوف تر باشد! بی حال و بی رمق سعی کرد به خاطر بیاورد آخرین باری که چیزی خورده است چه وقت بوده ؟ شاید دیروز ناهار! یادش نیفتاد اما این را مطمئن بود که از غروب روز قبل که به شکل غیر منتظره ای دستگیر شده بود نه قطره ای آب نوشیده ، نه لقمه ای نان به دهان برده است! در واقع خوراکش شده بود اشک چشم و خون دل ! هرچند ساعتی می شد که دیگر قطره اشکی هم برای چکاندن نداشت ! به قدری در خود و افکار تلخش غرق بود که از شنیدن صدای تند و پر صلابت افسر نگهبان به
بعد از مدت ها داستان زیبای امتحان عشق رو برای شما گذاشتیم
لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ .
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود
اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد
دست خطی لطیف که بازتابی
بقیه را در ادامه مطلب ببینید
رمان زیبای بمون کنارم فصل7 رو گذاشتم حتما بخونیدش خیلی جالب قشنگ است
- الهي من قربون قدوبالاي دوتاتون ..چقد خوشکل رقصيدين واي خدا جونم چقد بهم ميان...دلم حال تا چشم بعضيا دراد.
صداي اعتراض زهره خانم بلندشد:
- الميرا...شميم جون الهي تو عروسيت جبران کنم مادرالهي خودم چادرعروسيتو بدوزم
وبه دنبال آن نگاهي دزدکي به ارميا انداخت تا تاثير حرفش راروي ارميا ببيند.ارميا باابروهايي گره خورده بدون گفتن هيچ حرفي بيرون رفت.ساعتي بعد مردم قصد رفتن کردند .شميم براي پاک کردن آرايشش به دنبال ساختمان سرويس بهداشتي مي گشت .با پرس وجوآن را پيدا کرد وفوري داخل شد............
دهانش بازمانده بود .چشمانش مي سوخت حتي توان پلک زدن هم نداشت چرا زانوهايش سست مي شد؟ آتش گرفته بود گرمش بود .نمي توانست
قسمت 23 رمان سلطان قلبم رو گذاشتیم البته قسمت اخرشم است
نیمه های شب عروسی تموم میشه.
بعد از شنیدن نصیحت بزرگ ترها، آروم آروم میریم سمت چادری که واسمون آماده کردند
از استرس طعم دهنم تلخ شده ...
میخوام امشب این دوری رو تموم کنم ...میدونم تا اینجا هم اصلان خیلی مردونگی به خرج داده و بخاطر من صبر کرده
وارد حجله که میشیم چشم ام میافته به رخت و خوابی که وسط چادر پهن شده و روش پر از گل های پر پر شده است ...............................................................
اطراف رو هم با تور و بادکنک تزئین کردند...لبخند میزنم ...میخوام امشب همین جا برای شوهرم لحظات خوبی رقم بزنم ...
وقتی همه میرند و مارو تنها میذارند،اصلان تور روی سرم رو برمی داره ...
چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط نگام می کنه...نه از روی تعجب بلکه از دلتنگی
تو یه حرکت ناگهانی منو سمت خودش می کشه و محکم بغلم می کنه ...
-خیلی دلتنگت بودم عزیزم ...از اینکه نمی تونستم ببینمت کلافه شده بودم
هر لحظه که میگذره حلقه دست هاش
قسمت ششم رمان لالایی بیداری رو گذاشتیم خیلی خیلی رمانش جالبه حتما
بخونیدش نظرتونو عزیزم بگذارید