رمان جدید سایه گذشته همینطور ما داخل رمان های دیگه هم گفته ایم رمان سایه گذشته هم جز رمان های قشنگ
داخل این سایت بزرگ است پس بازم میگم رمان جدید خواستید شماره خودتونو بزارید قسم نظرات تا از جدیدترین رمان ها باخبر باشید
این رمان هم قسمت اخرش است
به اطراف نگاه کردم از علی خبری نبود
با خودم گفتم حالا که علی نیست از سامی بخوام
..
بیاد تو اتاقم..که باهاش اتمام حجت کنم
با اشاره چشم وابرو به سامی..رفتم طرف اتاقم
سامی اومد تو اتاقم .. سریع بیرونو نگاه کردم تا کسی ازبیرون
سامی رو ندیده باشه... سریع درو بستم و قفل کردم
سامی از حرکتم شوکه شد!..کاری داشتی..؟
سامی تو رو خدا سایتو از زندگیم بردار
رمان گناهکار اماده کردم و گذاشتم امیدوارم مورد پسند شما باشه
هر رمان دیگه میخواید بگید واستون بزارمش
مردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونه..ولی..
حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا..
گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو..
گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!..
چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه..
این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن..
آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره..
ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!..
دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا..
دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره..
و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟..
خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار..
پسز این دل را کسی صاحب نیست
اگر باشد پس کسی عاقل نیست
صاحب دل باش اما کوچک نبین
دنیاها جا دارد ز درون بین
رمان عاشقانه جدید ببار بارون واقعا رمان جالب وخواندنی است که اماده کرده ایم رو گذاشتم نظر خوبتونم
بزارید وهر روز جدیدترین ها رو در این سایت ببیند
اما دختر پیش دستی کرد..صدایش می لرزید..زنگ دلنشینی داشت..آنیل لبخند زد..از دیدن تَن ِ مرتعش دختر که با دیدن آنیل با اون سر و وضع دستپاچه شده بود لبخندش عمیق تر شد..
-- بـ ..ببخشید..من..مـ..من حواسم نبود که شما تو حمومین وگرنه...........
آنیل یک قدم به طرفش برداشت..دخترک که چشمانش را بسته بود متوجه نشد..
آنیل_ من باید معذرت بخوام..پاک فراموش کرده بودم که دوستای آفرین الان تو ویلان و..........
جمله ش نصفه ماند..ادامه ش در نگاهه اون دختر گره خورد..از دیدن چشمان ِ او لبخندش رنگ باخت..خواست اخم را جایگزین کند ولی نشد..نتوانست!..
دخترک با دیدن آنیل نزدیک به خودش، دستپاچه تر از قبل با یک « ببخشید » به سمت اتاقش دوید..نگاهه آنیل بی هدف به روی رد پاهای دخترک خیره ماند..رد پاهایی که دیده نمی شد ولی ..........
نگاهش را بالا کشید..به در اتاق..با بسته
امروز رمان جدید عاشقم باش رو گذاشتیم واماده کرده ایم و قسمت
13 این رمان است حتما تا اخر بخونیدش نظر خوبتونم بزارید نظر یادتون نره
گاهی هر دو بیرون می رفتند و تا غروب باز نمی گشتند اما آنروز اتفاقی افتاد که زندگی ام را زیر رو کرد.احسان و دیوید از منزل خارج شدند و اعلا م کردند دیر هنگام باز می گردند.بی بی صدایم کرد وگفت:
- خانم تلفن با شما کار داره،مادرتان است.
گوشی را بر داشتم و گفتم:سلام مادر حالتون چطوره؟رضا خوبه؟
- خوبم عزیزم تو و شوهرت خوبید؟سفر بهشون خوش گذشته؟
- همگی خوبیم سفر اونا هم بد نبوده.
رمان زندگی یکی از رمان های زیبای است اماده کردیم البته فصل 8 است نظر یادتون نره
خوشحالی مسخره ام برای سرد شدن هوا در کمتر از یک ماه دود شد و به هوا رفت. با سرد شدن هوا تعداد ضایعه ها بیشتر شد و علاوه بر بازو این بار روی شکمم خودنمایی کرد! هیچ وقت فکرش را نمی کردم انقدر در برابر بیماری ضعیف النفس باشم. هر روز به نوعی خودم را دلداری می دادم اما در همان لحظه هم مطمئن بودم که تمام این دلداری ها فقط جنبه ی خود فریبی دارد!
باز جای شکر داشت که ضایعه های روی سرم که البته به تعداد انگشتان یک دست هم نبود با مصرف داروی سیاه رنگ و بد بویی به تجویز پزشک که داروساز ساخته بود از بین رفت.
نمی خواستم کسی از حال و احوالم با خبر شود برای همین مجبور بودم خودم را مثل همیشه نشان دهم.
از وقتی خانه ی پدری سهراب را دیده بودیم دو هفته ای می گذشت و تلاش ما برای پیدا کردن خانه ای در نزدیکی محله ی خودمان بی نتیجه بود. فهمیدن این که آن خانه چقدر برای سهراب با ارزش است کار ساده ای بود. تصمیم داشتم از سهراب بخواهم به جای پیدا کردن خانه ی جدید همان خانه را تعمیر کنیم.
بعد از کلاس منتظر سهراب شدم. نم نم باران می بارید. صبح فراموش کرده بودم چترم را بردارم. صدای بوق ماشینی توجه ام را جلب کرد. به سمت صدا که برگشتم سهراب را آن طرف خیابان دیدم. دستی تکان دادم و به سمتش حرکت کردم. دستش را که به سمتم دراز شده بود گرفتم. کمی من را به سمت خودش گشید و گفت:
- دلم تنگ شد بود ...
خنده ای کردم و گفتم:
- ما که دیروز با هم سه ساعت دنبال خونه می گشتیم!
چشمکی زد و گفت
رمان بسیار زیبا جذاب صنم قسمت 8 رو گذاشته ایم نظر یادتون نره
کار داشتم
قربانی : انتظار داشتم توی دادگاه امروز ببینمتون
: خوب نشد بیام
قربانی : اون آقا پسر بود
: بله
قربانی : کاش بودید ، خیلی چیزهای تازه ای گفته شد
: آقای قربانی می تونم از شما سوالی بپرسم
قربانی : بله حتماً
بقیه در ادامه مطلب
سلام خدمت دوستان گلم امروز رمان کی فکرشو میکرد قسمت 11 رو اماده کرده ایم
این رمان رو من همشو خوندم دیدم خیلی جالب هس برای شما قرار داده ایم
حتما بخونید نظر یادتون نره
یه نگاه به بردیا انداختم و گفتم:
ـ یه هفته شده ها...
سرشو تکون داد و گفت://////////////////
ـ بیخیال... زندگیتو بکن... یه هفته دیگه هم صبر کن بعد قشنگ برو جوابشو بده...
لبخندی زدم و گفتم:/
ـ هنوز دلخوری!///////////////////
سرشو تکون داد، دستمو از تو جیب پالتوم در آوردم و انداختم تو بازوش، بعد گفتم://///
ـ خوب چیکار کنم؟ دلم واسه مامانم تنگ شده مامانتو دیدم!..
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت، یعنی « خر خودتی » لبخند زدم و گفتم:
ـ حالا فقط مامانم که نه... دلم واسه داداشام ـ پرهام و پارسا و پاشا ـ تنگ شده، بعد واسه بابام... واسه ثمین و غزال، واسه دوستام، واسه خاله ام... کلاً دلم تنگ شده دیگه!م:
رمان پسری بی هویت قسمت1 که امروز اماده شده است رو گذاشته این این رمان واقعا رمان زیبای
وقابل خواندان است حتما بخونیدش ونظر هم بگذارید
مرسی
الو آبی جون کجایی میدونی دلم برات تنگ شده ها
اوق حالم بد شد
سر ظهری ببین باید چه چرت و پرتی رو تحمل کنم
بی حوصله گوشی رو برداشتم و گفتم بنال
دخترک - وا خواب بودی عسیسم
ببخش بوس بوس نمیدونستم خوابی وگرنه بیدارت نمیکردم
من - گفتم بنال
با لحن لوسی گفت برو دست و صورتت رو بشور
تا سرحال بیای گلم
مهستی ام عشقت میدونم گیجی نشناختی !
من فهمیدم کدوم خری هستم
بقیه را ادامه مطلب ببینید
رمان بسیار زیبای حریم عشق قسمت 4 رو برای شما دوستان گرامی گذاشته ایم
و میتونید بخونید دوستان شما میتانید جدیدترین هارو در این سایت ببینید کافیه
ادر مارو ذخیره داشته باشید
می خواهید بگم فلان روز ،در فلان خیابون و یا این شماره تلفن من هر
وقت خواستید تماس بگیرید؟گوش کنید اقا من یکشنبه هفته گذشته
برای تحویل گرفتن لباسم از خیاط به اون خیابون رفتم و برای اولین بار و
خیلی تصادفی شمارو ملاقات کردم،نمی دونم شاید بدشانسی شما
بود که لباس نقضی داشت ،یکی از دوستانم برای رفع عیب اون رو پس
فرستاد. امروز هم بنا بود خودش برای پس گرفتن لباس به خیاطی
بره،ولی کاری براش پیش اومد و من مجبور شدم خودم بیام، میبینید
همه چیز اتفاقی بوده
دانلود رمان رنگ سرخ عشق اثر ر. اعتمادی
بخشی از این رمان :
ساعت دقیقا یازده شب بود.نخستین باران پائیزی چهره غبارآلوده وچرک تهرانم رابا نم نم شاعرانه اش می شست.آسفالت خیابان پهن وعریضی که هتل شرایتون رادر آغوش رطوبت زده اش می فشرد سخاوتمندانه انعکاس نور فلورسنت ها را درمعرض نمایش می گذاشت.خیابان کاملا خلوت به نظرمی رسید جزچند اتومبیل گرانقیمت وتاکسی های مخصوص هتل هیچ عابری به چشم نمی آمد.دراین لحظه یک مذد همراه با دختری جوان ازحلقه درشیشه ای هتل بیرون آمد.مرد سی وسه چهارساله بلندقامت وشیک پوش بود ونرمشی که مخصوص ورزشکاران رشته های مدرن ورزشی است درحرکاتش دیده می شد اوبا ادب وفروتنی خاص مردان امروزی دخترهمراهش رابه سمت اتومبیل تویوتای شش سیلندرش هدایت کرد.دخترهمراهش هم بلند قامت وشاید دوسه سانتی متر ازاو کوتاه تر می زد. کشیده وظریف بود بااینکه روپوش بلندی برتن داشت تناسب اندامش برای هردختریا بانوی جوانی هم غبطه انگیز بود.بی جهت نبود که همکاران ودوستان دانشجویش در دانشکده معدن به او لقب پری داده بودند. شاید هم حق باهمشاگردیهایش بودبه خصوص که حرکات نرم ولطافت رفتارش هم باخلق وخوی متعادل او هماهنگی داشت.پری باهمه ظرافت ولطافت ظاهری اش روی صندلی جلو اتومبیل نشست و مردجوان اتومبیل رابه حرکت انداخت وخیلی زود وار خیابان قدیمی وپردرخت تهران ولیعصر شد.اوبرای تکمیل فضای شاعرانه این دیدار شیرین شبانه دکمه ی سی دی اتومبیل رافشرد وآهنگ نرم واحساساتی غریبه ای در نیمه شب با صدای مشهور خواننده ی قرن20 فرانک سیناترا که مناسب آن شب رویا برانگیزشان بود درفضای اتومبیل پیچید.مردجوان نگاه کاملا شناخته شده آدمهای عاشق به نیمرخ ظریف همراهش انداخت ونیم نگاهی به آینه عقب اتومبیل.بله! اتومبیل بنزی که چندشب بود اورا باسماجت آمیخته با پررویی تعقیب می کرد باحفظ یک فاصله 50 60متری بدنبالش راه افتاده بود.مرد بی آنکه خونسردی اش رااز دست بدهد دوباره نگاهی عاشقانه به مسافر زیبا ونرم ولطیفش انداخت وبالحن بسیار خودمانی گفت:نسیم!