داستان جدید و پرطرفدار عشق و هوش داستان جدید و پرطرفدار عشق و هوش
داستان جدید و پرطرفدار عشق و هوش
داستان جدید و پرطرفدار عشق و هوش
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام’ گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟
شیوانا از “ابر نیمه تمام’ پرسید:’ چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!’
پسر گفت:’ هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!’
ادامه مطلب برووووووووو
رمان جدید و رطرفدار روزان دیروزم قسمت آخر
رمان جدید و رطرفدار روزان دیروزم قسمت آخر
رمان جدید و رطرفدار روزان دیروزم قسمت آخر
ان روز کذایی یادم است...
به تاریکی شب زل میزنم... به تصویرهایی که در ذهنم میکشم... به حرفهایی که هست و نیست... چه بخوام چه نخوام... چه سعی کنم نشنوم... چه بشنوم... من هیچ وقت به حرف کسی نبودم!!!
به قاب عکسی که به تقلید از خانه ی اقای کاویان اونها رو کنار هم چیدم... پدرم.. مادرم... سحر وبهزاد... دو نفری که برای خرید خانه شان از من پول قرض کردند... از منی که قرار نبود حتی پدرم محتاجم شود.
اهی میکشم... باورش سخته اما فردا مراسم عروسی منه ... مثل خیلی ها دلهره دارم... ومثل خیلی ها ... خوشحالم... ولی میترسم!
به لباس سفیدم خیره میشم...واقعا نمیدونم شانس به من رو کرد... یا یه امتحان الهی بود؟.....................................................
از اقای محبی باید ممنون می بودم که منو به دنیای نوشتن حرفه ای اشنا کرد... ولی همه ی احساسم رو به پول فروختم... اهی میکشم وروزان دیروزم... کتابی که هیچ منتقدی از من انتظار نداشت بعد ازدو رمان دیالوگ ارائه بدم...
روزان دیروزم ...
اهی میکشم... هیچ کس نمیدونه تمام خط به خط روزان دیروز براساس واقعیت بود ... لبخندی میزنم ... باید بخوابم... روز سختیه...
روزی که بعد از شب اتمام با شایان بود یادم است... کیان هم میخواست جویای حالم شود ولی... من طفره میرفتم...و هنوز هم میروم...طفره را میگویم.
شایان هم رفت... حتی نپرسیدم کجا...
کار به جایی رسید که بگویم خداحافظ واز خدا خواسته بگوید به سلامت ... بدون انکه بپرسد چرا!
هرچند دلیل های خوبی داشتم...
ادامه مطلب بروید...............
رمان جدید و جالب همکارم میشی قسمت آخر
رمان جدید و جالب همکارم میشی قسمت آخر
رمان جدید و جالب همکارم میشی قسمت آخر
رمان جدید و جالب همکارم میشی قسمت آخر
بعد از چند وقت تصمیم گرفتم بنویسم... تو این چند سال که سراغِ این دفتر چه نیومدم اتفاقای مختلفی افتاد...
بلاخره من تونستم درسم و تموم کنم و واردِ دانشکده افسری بشم... اما بعد از پایانِ درسم، درست وقتی بعد از شش سال من و فرزام تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم متوجه شدیم که یه مشکلی هست و بعد از کلی آزمایش فهمیدیم که مشکل از منِ.
متاسفانه من پرولاکتینِ بسیار بالایی داشتم که به دلیلِ اینکه عادت ماهیانه ام مرتب بود هیچوقت متوجه مشکلم نشده بودم. علاوه بر پرولاکتینِ بالا تیروئیدِ پرکار هم داشتم............................................................
تقریباً نزدیک به پنج سال طول کشید تا من درمان بشم و تواناییِ باردار شدن داشته باشم اما تو این چند سال به اصرارِ فرزام مشغول به کار شدم تا زیاد فکر و خیال نکنم.
فرزام تو این مدت بارِ دیگه بهم ثابت کرد که با تمومِ وجود دوستم داره. و همه جوره هوام و داشته و پایِ همه مشکل ها ایستاده...
خونه باغی که بابا سعی کرده بود بفروشتش بعد از تفتیشِ کلی بهمون برگردونده شد و من و فرزام گه گداری آخر هفته هامون و با سخندون که تصمیم داره اسمش و عوض کنه و بذاره سوگند، به همراه فرانک و مرتضی و پسرِ دو ساله اشون به اونجا می ریم.
با سخندون صحبت کردم و اون هم مثلِ من عاشقِ باغِ بنابراین قرار نیست هیچوقت بفروشیمش...
مادربزرگم روزِ عروسی سندِ خونه ای و بهم داد که تو روستاشونِ، و من اون و دادم به دختر عمه و پسر عمه ام که پدر و مادرشون و تو تصادف از دست دادن و قرار شده تا زمانی که سر و سامون نگرفتن و دستشون به دهنشون نرسیده اونجا بمونن... ما هم هر وقت بخواهیم به خانواده مادری سر بزنیم، چند روزی اونجا به عنوانِ مهمون می مونیم...
خونه ای که تو زور آباد داشتیم و فروختیم، سهمِ سخندون و گذاشتیم به حسابی که چند سالِ پیش فرزام براش به نامِ من باز کرد و ماهیانه مقداری به حسابش می ریخت و سهمِ من هم کمیش رفت برای خرجِ زندگی و باقیش رو من خرجِ یه مسجد کردم به نیتِ مامان و بابا...
ظاهرِ سالمِ خودم برام شد تجربه و سخندون و تو همین دورانِ جوونی و نوجوونی بردمش دکتر و خواستم که چکآپ شه... اون هم مثل من پرولاکتینِ بالا داشت که الان داره درمان میشه... اینجوری دیگه لازم نیست تو دورانِ تاهل دردسری بکشه. چون پرولاکتینِ بالا یکی از دلایلِ نازائیِ. من خودم شش سال بعد از ازدواجم متوجه این مشکل شدم. درست زمانی که تصمیم به بچه دار شدن گرفته بودیم. و حالا بعد از پنج سال دوا و درمون و سرِ هم یازده سال می تونم بچه ای داشته باشم...
ـ خانمِ من چی کار می کنه بقیه در ادامه مطلب.........
رمان جدید و کم خوانده شده خط هستم قسمت اخر
رمان جدید و کم خوانده شده خط هستم قسمت اخر
رمان جدید و کم خوانده شده خط هستم قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده چراغونی قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده چراغونی قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده چراغونی قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده چراغونی قسمت اخر
صبر کن ببینم نورا...اینا چی می گن؟! تو شوهر داری؟!
اومدم حرفی بزنم که باز صدای بابا بلند شد:
_معلومه که شوهر داره. الان 2ساله که ازدواج کرده ولی نمی دونم چی شد که یه دفعه به سرش زد و این بیچاره رو رها کرد و اومد ایران!
فقط نگاهش کردم...داری چی کار می کنی با زندگی من بابا؟!
برگشتم طرف مسعود...چیزی که تو چشمش بود اون عشق نیم ساعت پیش نبود حتی نفرت هم نبود...با دادی هم که سرم زد یه تکونی خوردم
_با توام...چرا لال شدی؟...............................................................
_درست صحبت کن آقای محترم!
نموندم تا جواب مسعود به بابا رو بشنوم...حالا که به اشتباه قضاوت می کرد موندنم چه ارزشی داشت! دویدم سمت خیابون و جلوی تاکسی ای که رد میشد دست بلند کردم. سوار شدم وگفتم: برین آقا، زودتر. به پشت نگاه نکردم ولی صدای فریاد مسعود رو شنیدم که گفت: وایـستـــا
دفتر آدرس هام رو باز کردم...فارسی نمی دونستم ولی آدرس ها به فارسی بود...صفحه اول آدرس خونه بود که مریم جون خیلی دقیق با شماره تلفن خونه برام نوشته بود...میدونستم الان همه می رن دم خونه پس اون جا نباید می رفتم...به صفحه دوم نگاه کردم...آدرس و تلفن محل کار حاجی...که حاجی معمولا تا ساعت 9 اون جا می موند... به ساعتم نگاه کردم...8:30 بود...پس هنوز وقت داشتم... دفترم رو به طرف راننده تاکسی گرفتم
_آقا...میشه هرچه زودتر منو به ایت آدرس ببرید؟
دفتر رو از دستم گرفت و با دقت خوند
_باشه خانم
_ممنون...فقط یه کم زودتر بقیه ادامه مطلب..........
رمان خیلی جدید و قشنگ شیرین قسمت اخر
رمان خیلی جدید و قشنگ شیرین قسمت اخر
رمان خیلی جدید و قشنگ شیرین قسمت اخر
«وقتی برگشتیم خونه دیدیم بابک رو یه تخته سنگ بزرگ که تو حیاط خونه زری خانم بود نشسته و یه مشت گل یاس وحشی ریخته جلوش و با یه نخ و سوزن داره گلها رو نخ میکنه!»
بهار ـ بابک خان دارین برای رویا گردنبند از گل درست می کنین؟
بابک ـ نخیر،دارم واسه این کلفته راینا گردنبند درست میکنم!
«من و بهار مات نگاهش کردیم که رویا از خونه اومد بیرون و گفت».............................
ـ می بینینش داره چیکار میکنه؟!
ـ دیوونه شدی بابک؟!این کارا چیه میکنی؟!
«بابک همونجور که مشغول نخ کردن گلها بود گفت»
ـ کجا بودین شماها؟چرا انقدر طولش دادین؟
ـ قدم می زدیم .می گم این کارا چیه می کنی؟!
«یه نگاهی از همون بالای تخته سنگ به من کرد و گفت»
ـ پشتت رو کن به من ببینم!
ـ برای چی؟
بابک ـ تو بکن بهت می گم.
«یه دور ،دور خودم چرخیدم که بابک گفت»
ـ جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پائین!نتونستی تا شب خودت رو نگه داری؟!
ـ خفه شی بابک بی شرم!
بابک ـ پشتت پره برگ و علفه!طاق باز قدم می زدی؟!
«بهار خجالت کشید و سرش را انداخت پائین و رویا زد زیر خنده!»
ـ واقعا خیلی بی حیا شدی بابک
ادامه مطلب بروید............
رمان جدید و خوانده نشده اگه دردی باشد قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده اگه دردی باشد قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده اگه دردی باشد قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده اگه دردی باشد قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده اگه دردی باشد قسمت 3
تی رو برداشتم و زمین و افتادم به جون سرامیک های کثیف و خاکی. هر از چند گاهی خسته می شدم و می نشستم روی مبل یا روی پله ها. انگار توان بدنیم تحلیل رفته بود. چند وقتی بود که زود خسته می شدم و زود به زود گرسنه و از همه بدتر چند وقتی بود که ماهانم عقب افتاده بود. با خودم زمزمه کردم:
ـ پولم که اندازه بشه حتما می رم پیش دکترم.
یه کم مکث کردم و گفتم:
ـ البته اگه راهم بدن..................................................
سیب تو گلوم بزرگ شد. بغض کردم.
ـ یعنی منو با این سر و وضع می شناسه؟
یه کم فکر کردم و گفتم:
ـ پول که باشه می شناسن.
یه صدایی تو گوشم گفت: " اگه نباشه چی؟ می دونی پول ویزیت و باقیش چنده؟ " صدا تو گوشم تکرار شد و نشون داد. من دیگه اون شادان قدیم نیستم خدا!
ـ عیب نداره. شاید برم یه جای دیگه. بعدش ... می رم سراغ اون عوضی. بعدش ... بعدش چی می شه؟ باید خرجم رو بده حداقل. گور بابای عشق و عاشقی. نخواستیم. خرج این همه وقت ساپورت کردنش رو باید بده. این همه وقت ازم استفاده کرد و حالا که نیستم ...
صدا موذیانه تو گوشم گفت: " فکر می کنی اگه تو رو با این سر و وضع ببینه، اصلا نگاهت کنه؟ شاید با گدای سر کوچشون اشتباه بگیردت. " دستم رو گذاشتم رو گوشم و گفتم:
ـ خدا لعنتت کنه. چرا ترکم کردی؟ چرا حاجی فهمید که این جوری بشه؟
و سرم رو گذاشتم رو زانوم. نفسی گرفتم. باید کار می کردم که به تمام اینا زودتر برسم.
****
زنگ رو فشار دادم. برای دهمین بار زنگ اون آپارتمان لعنتی رو فشار دادم؛ اما کسی جوابم رو نداد. صدای تکراری دینگ دینگ زنگ چندین بار تو کوچه پیچید.
ـ آهای خانوم ...
دور و اطرافم رو نگاه کردم و گفتم:
ـ کی بود؟
یه نفر گفت:
بقیه ادامه مطلب
رمان عاشقانه جدید اگه دردی باشد قسمت 2
رمان عاشقانه جدید اگه دردی باشد قسمت 2
رمان عاشقانه جدید اگه دردی باشد قسمت 2
رمان عاشقانه جدید اگه دردی باشد قسمت 2
رمان عاشقانه جدید اگه دردی باشد قسمت 2
چند مدت بود که خواب از چشمام حروم شده بود. اون شب مثل شبای دیگه خواب نداشتم. نگران بودم. نگران فرداهایی که هیچ آینده ای در اون نمی دیدم. تا کجا سقوط کردم؟ از کجا به کجا رسیدم؟ به جایی رسیدم که می خواستم تو خونه های مردم کار کنم؟ یه پوزخند نشست گوشه ی لبم. من، شادان، ناز پرورده ی خانواده می خواستم نوکری خونه های مردم رو کنم؟ ته ته دلم می خواستم خدا را صدا کنم؛ ولی با چه رویی آخه؟ خودم باعث این همه درد بودم. خود لعنتیم. دیگه با چه رویی می خواستم از خدا گله کنم؟ یه آه از ته دل کشیدم و چشمام رو باز کردم و نگاه به دستم و ساعتم انداختم. پوزخندی زدم............................................
ـ باز یادم رفت که هیچ ندارم.
ساعتی واسم نمونده. به سمت چپ چرخیدم و چشمام را بستم تا شاید خوابم ببره.
***
تک بوقی زد. حوصله باز کردن در رو نداشت. کلافه و سردرگم بود. یعنی کجا می تونست رفته باشه؟ هزار فکر گوناگون به ذهنش خطور می کرد؛ ولی هیچ دلش نمی خواست اجازه پیشروی دهد. ته دلش امیدوار بود شاید ...
با صدای یکی از فکر بیرون رفت.
ـ آقا، بفرمایید.
سری به نشانه سلام تکان داد. حتی نای لبخند زدن هم نداشت مرد با تعجب خیره شد بهش و چیزی نگفت. بی توجه به اون مرد دنده را جا به جا کرد. وارد اتاقش شد و
بقیه ادامه مطلب
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
کم کم زانوهام به خاطر اون طور نشستن درد گرفت. یه کم پاهام و دراز کردم ولی اون قدر فضا کوچیک بود که نمی تونستم راحت بشینم. سر بهراد پایین افتاده بود. فهمیدم خوابیده... تشنه م شده بود. کوله پشتی رو باز کردم و یه بطری آب بیرون اوردم. چشمم به لباسی که زیر بطری بود افتاد. با کنجکاوی بیرون کشیدمش. یه چادر عربی بود. نمی دونم چرا ترسیدم و چادر و توی کوله چپوندم... دستام و دور بازوهام حلقه کردم... با چشم های گشاد شده به کوله پشتی زل زدم..................................................
به لبه ی سیاه چادری که ازش آویزون بود... قلبم محکم توی سینه می زد... یاد همه ی اون چیزهایی افتادم که زیر پل خوابیدن و بهش ترجیح داده بودم...دوباره همه ی اون چیزها به مغزم هجوم اورد...
کتی... اسم اون دختره چی بود توی مدرسه که سی دی آهنگ به دوستاش می داد؟... اون آهنگ ها رو یادته که بچه ها توی اردوها... سر زنگ ورزش می خوندن؟... یادته یکی از بچه ها وقتی معلم نداشتید می اومد وسط کلاس و شال گردنش و دور کمرش گره می زد و با ضربی که بچه ها روی نیمکت می گرفتند چه جوری می رقصید؟
براشون بگو... از اون لباس عربی و سکه هایی بگو که با هر ضربه جیرینگ جیرینگ صداش چه لبخندی که روی لب مردها نمی اورد... براشون از اون موقعی بگو که جلوی پای بهراد روی زمین نشستی... دست روی شونه ی شیخ گذاشتی و دورش چرخیدی...
کتی... یادته هر وقت می شستن دور هم از مسافرت هاشون می گفتند؟ از این که با پسرها و دخترهای فامیل کنار هم می شستن و تا خود صبح ورق بازی می کردند؟
براشون از بازی بهراد و شیخ بگو..
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 3
رمان جدید و خوانده نشده حکم دل قسمت 3
برام مهم نبود چه خبره... یا موضوع چیه ... یا ... فقط داشتم دنبال راه در رو میگشتم که با وجود کلی نگهبان در جای جای قصر شیخ این ممکن رو محال بنظر می رسوند!
یه نفر از اطرافیان شیخ دیلر( پخش کننده ی کارت) شد.
بهراد بازی وشروع کرد... چند نفر هم دورشون جمع شدند... زهیره کنارم ایستاد وگفت: شیخ بازی و میبره...
برام مهم نبود کی برنده است کی بازنده... از بهراد هم بخاری بلند نمیشد... پسره ی اشغال...................................
زهیره با هیجان گفت: شیخ از چیزی که دوست داره دست نمیکشه... شده باشه اون چیز و ازبین ببره اما نمیذاره کسی به مالش دست بزنه...
حرفهای زهیره رو نمی فهمیدم...
شیخ پیر رو کرد. دو تا کارتش شبیه هم بود. دو تا هشت سیاه داشت . یه هشت پیک و هشت خاج...
بهراد لبخندی زد و استریت رو کرد.سه تا کارت ده داشت ...
شیخ با حرص ریشهاشو میجوید.
بازی جذابی نبود.
کسی به عربی چیزی گفت و زهیره به من اشاره کرد و مرد لبخند منفوری زد و به سمت میز رفت.
با کسلی پرسیدم: چی گفت؟
ازیه جا ایستادن خسته شده بودم. حالا که زهیره فارسی بلد بود دلم میخواست حرف بزنم... حوصله ام سرنره... واقعا در اون شرایط نگران کسلیم بودم!
زهیره گفت: پرسید شرط بازی سر چیه....
گفتم: خوب؟
بقیه ادامه مطلب