رمان کوتاه و قشنگ منجلاب عشق قسمت هفتم
رمان کوتاه و قشنگ منجلاب عشق قسمت هفتم
تن خسته اش را به زحمت از روی زمین سفت و سرد جدا کرد تنش کوفته و دردناک بود هر چه به چشم چپش فشار آورد نتوانست بازش کند به سختی از جای برخاست و تلو تلو خوران به دستشویی رفت از دیدن قیافه موحش شد دیشب که کتک می خورد فکرش را هم نمی کرد که بنیامین اینطور بی رحمانه صورتش را داغون کرده باشد چشم چپش کبود و ورم کرده بود پارگی بد گوشه لب بالاییش ورم کرده و دردناک بود جای سیلی روی صورتش به او دهن کجی می کرد و از همه تهوع آورتر جای سوختگی سیگار روی بازوی عریانش بود نگاهش روی تاپ مشکی خیره ماند همانی که می خواست برای بنیامین بپوشد و پوشیده بود دو روز بود که لب به غذا نزده بود و سوزش معده و حالت تهوع امانش را بریده بود شیر آب را باز کرد و مشتی آب سرد به صورت دردناکش زد بدن کوفته اش دیگر مجال ایستادن به او نمی داد از دستشویی بیرون آمد و همان کنار در سر خورد و نشست دیشب که خواسته بود به پدرش همه چیز را بگوید بنیامین گوشی را قطع کرده بود و بعد او را به باد کتک گرفته بود پهلوهایش تیر می کشید با حس حالت تهوع دوباره به دستشویی دوید و بالا آورد هیچ چیز در معده اش نبود و او حس کرد تمام دل روده اش از جا کنده شده و حالا در گلویش هستند. دوباره به صورتش آب زد و بیرون آمد همین که بیرون آمد با بنیامین رو در رو شد که با زهر خندی او را نگاه می کرد سلیا از ترس خود را به دربسته دستشویی چسباند بنیامین قدمی به او نزدیک شد و سلیا گفت: بنیامین تو رو خدا بنیامین قدم دیگری جلو آمد
بقیه ادامه مطلب....
رمان جدید و قشنگ اعتراف عاشقانه قسمت نوزدهم تا فصل بیست و ششم
رمان جدید و قشنگ اعتراف عاشقانه قسمت نوزدهم تا فصل بیست و ششم
اه، ژاله چرا انقدر طولش می دی؟ بیا بریم دیگه، دیر شد! ژاله با خنده گفت: - تو چرا انقدر هولی؟ - دیوونه، کلی خرید دارم! ساعت یازده س و من تا ساعت هفت وقت دارم که همه چیو ردیف کنم. یه ست دست بند و گردنبند نقره و یه کراوات خیلی خوشگل و یه قاب عکس براش گرفتم. یه کیک کوچولو و خوشگل هم براش سفارش دادم و شمع 28 هم براش گرفتم. خواستم براش یه عطر هم بگیرم که شیوا گفت عطر جدایی میاره. به خاطر همین نظرمو عوض کردم و یه خودنویس گرفتم. چند تا کارت پستال خوشگل هم گرفتم و ساعت سه رفتیم خونه و اون جا ناهارمون رو خوردیم. نزدیک پنج بود که بچه ها رفتن. بعد از رفتن اونها رفتم حمام و دوش گرفتم و اومدم بیرون. موهامو سشوار کشیدم و صاف کردم. بعد جلوی آینه نشستم و با دقت آرایش کردم. پیراهن کوتاه بادمجونیم رو که دو بند دور گردن و یقه ی شلی داشت و بلندیش تا روی زانوم بود، پوشیدم. خیلی خوشگل شده بودم ولی خیلی معذب بودم چون اولین باری بود که می خواستم جلوی سامان این جوری باشم. از جلوی آینه رفتم کنار و سعی کردم دیگه به لباسم فکر نکنم. چون اگه یه ذره دیگه فکر می کردم، عقلم به احساسم غلبه می کرد و لباسم رو عوض می کردم. رفتم توی آشپزخونه و سری به غذا زدم و میوه رو توی ظرف چیدم. دقیقاً ساعت هفت بود که صدای در پارکینگ اومد. همونجا نشستم و منتظر اومدنش شدم. در رو باز کرد و گفت: - ساغر خونه ای؟ - آره، سلام. - سلام. - کجایی؟ - برو یه دوش بگیر و لباست رو عوض کن تا منم بیام. خوشبختانه بدون این که بیاد توی آشپزخونه، حرفمو گوش کرد. به محض این که فهمیدم رفته حمام، رفتم توی سالن و تموم بادکنک هایی رو که قایم کرده بودم، ریختم وسط. رفتم پشت در حمام و گفتم: - سامی؟ - بله؟ - حوله بردی؟ - نه. - من برات لباس می ذارم. در رو باز کن تا حوله ت رو بدم. حوله ش رو بهش دادم و بلوز آبی آسمونی و شلوار جین خوشگلش رو که خیلی دوست داشتم براش گذاشتم. به لباساش عطر زدم و دوباره رفتم توی آشپزخونه و منتظر موندم که سامان از حمام بیاد بیرون. وقتی از اتاقش اومد بیرون، با تعجب گفت: - سیسی این جا چه خبره؟ شمع ها رو روشن کردم و با کیک رفتم توی سالن. چشمای سامان داشت از حدقه می زد بیرون! دهنش هم باز مونده بود. کیک رو روی میز گذاشتم و گفتم: - تولدت مبارک! اومد جلو و به چشمام خیره شد. چند بار سر تا پامو نگاه کرد و گفت: - خیلی . . . خیلی خوشگل . . . شدی! لبمو گاز گرفتم
ادامه مطلب بروووووو
رمان جالب و قشنگ آوای بی قراری قسمت نهم
رمان جالب و قشنگ آوای بی قراری قسمت نهم
با اینکه از صبح کاری نکرده بودم جز صاف نشستم ، احساس خستگی می کردم . مریم توی سالن بود .منم رفتم و کنارش نشستم . دلم بدجوری پر بود . بدون اینکه بهش مجال صحبتی بدم شروع کردم تمام گفتگوهای خودم رو با امیر براش تعریف کردن .
مریم – آسمان نکن این کار رو . دلش رو نشکن .
- من ...
مریم – بابا اون بچه کوچولو هم فهمید که داییش داره برای تو می میره . آنوقت تو نشستی اینجا و داری میگی هنوز مطمئن نیستم .
- دست خودم نیست یه چیزی ته دلم داره وول می خوره .
مریم – ببینم مگه تو ازدواج نکردی ، خجالت نمی کشی تو روی شوهرت میگی که می خواهی حساب کاوه رو برسی . دست از سر این پسره ور دار . امیر خودش می تونه حسابش رو برسه . الان دیگه وظیفه اونه .
- یعنی میگی به بهرمند زنگ نزنم ؟
مریم – چرا بزن ولی نه به خاطر کاوه .
- پس به خاطر تو ؟؟؟؟؟!!!!!!
بقیه ادامه مطلب........
رمان جدید و قشنگ دختری به نام سیوا (فصل دهم تا فصل نوزدهم)
رمان جدید و قشنگ دختری به نام سیوا (فصل دهم تا فصل نوزدهم)
هماین خوشحال و سرخوش از
اعلام نامزدیمون بهتر دیدم بهش کمی از نقشه هام رو بگم هرچند کلی اعصابش به هم ریخت ولی مهم نیست باید تحمل کنه لباس نامزدی تقریبا شبیه لباس مامان مارال ولی در قالب جدیدآرایشم هم مامان مارال گفته بودتمام موهاش رو فر کرده بودند و گل سفیدی توی موهاش گذاشته بودند آرایشگر اون زمان که مرده بود ولی شاگردش رو که شانس منکار استادش رو ادامه میداد پیدا کردم و دوبرابر پول بهش دادم تا هم گریم روی صورتم کار کنههم آرایشی که میخوام عکسی از مامان مارال نشونش دادم که لباس سفیدی پوشیده بود البته بعد از چندسال که از عروسیش گذشته بود زمانی که ...آرایشگرم قبول کرد بهش گفتم توی خونه منو درست کنه با کلی وسایل که خودم براش تهیه میکنم برای سفره نامزدی هم یکی از بهترین طراحها رو پیدا کردم تا یه سفره سنتی برام بچینههمایون با تمام نگرانیش خوشحال بود اصرار به عقد داشت که با فریاد من حتی فکرش هم از سرش پرید یک فراک مشکی خوشگل براش از فرانسه سفارش دادم تا یک داماد همه چی تموم باشه !بهش سفارش کردم تا زمان برگزاری نامزدی به من سر نزنه کلی هم به مامان آهو سفارش کردم که حواسش جمع باشه این وسط مه رو کلی خوشحال بود و بعد از دوره نقاهت بیماریش به قول خودش کلی با من حال کرد جریان اون مرد رو به روش زدم که اول انکار کرد ولی بعد گفت از مدیرهای یکی از شرکتهایی که باهاش
بقیه ادامه مطلب..
رمان جدید و پرطرفدار آریانا قسمت دهم
رمان جدید و پرطرفدار آریانا قسمت دهم
پدربزرگ همراهتان باشیم.
پدربزرگ گفت:- وقت را تلف نکنبد و بروید خانه را بگردید. اگر همین امشب بتوانیم تماس بگیریم بهتر است.من با عجله بلند شدم و به اتاقم رفتم، کیفم را برداشتم و به اتفاق بیدار دل راهی خانه شدم. در اتومبیل که نشستیم بیدار دل گفت:- اگر اسم آن صاحب منصب را حداقل می دانستیم شاید پدربزرگتان می توانست اقدامی کند.خندیدم و گفتم:پدربزرگ هیچوقت آبش با صاحب منصبمان به یک جوی نرفت و به همین خاطر هم از مال و مکنت دنیا دستش خالی است و با حقوق ناچیز بازنشستگی و شهریه دانشجویان روزگار می گذراند.بیدار گفت:- به خدا دل می بندیم و به خودش واگذار می کنیم تا آنطور که خودش صلاح می داند این مشکل حل شود. اما خودم هرگز فکر نمی کردم که نادر بعد از رسیدن به کمال آرزویش که ازدواج با شما بود باز هم به دنبال این کار بچگانه و به دور از تدبیر رفته باشد. از خدا می خواهم که همه اشتباه کرده باشیم و او خود را به دردسر نینداخته باشد.وقتی به خانه رسیدیم و من کلید انداختم و در را باز کردم. هم زمان با باز شدن در چراغ پارکینگ هم روشن شد و مش عباس از در بیرون آمد و پرسید:- کیه؟گفتم:- مش عباس من هستم، با آقای بیدار آمده ام تا لوازمی بردارم و بعد برگردیم، می بخشید که بیدارتان کردم.با ما به گرمی احوالپرسی کرد و حال نادر را پرسید که گفتم:- هنوز از سفر برنگشته و به محض اینکه برسد دیگر به شما زحمت نمی دهیم.خندید و گفت:- این چه حرفی است خانم جان! این که چند روز است، من برای خاطر جمع شدن شما حاضرم سالی هم نگهبانی
ادامه مطلب بروووووو
رمان جدید و پرطرفدار فاطمه قسمت بیستم تا فصل چهلم
رمان جدید و پرطرفدار فاطمه قسمت بیستم تا فصل چهلم
سلام استاد
ـ سلامـ از بچهها شنيده بودم که به کسي وقت نميديد. همين اول ازتون تشکر ميکنم و قدر اين فرصت رو ميدونم. فقط؛ ببخشيد، قراره جايي بريم؟ـ نهـ خب چرا اينجا؟ـ براي اينکه براي برگشتن تاکسي بهتر پيدا بشه.ـ آها! باشه. اِ... من از ديشب خيلي فکر کردم که چي بگم، خيلي از سوالها رو رديف کردم، ولي آخرش به اين نتيجه رسيدم که اينا همه بهونه است. مشکل اصلي من اين چيزا نيست، من تا حالا سوال زياد ازتون پرسيدم، ولي الان اومدم تا اون حرف اصلي، اون ريشه رو بگم. چون احساس ميکنم شما ميتونيد، شما، نميدونم شايد... من به حرفتون خيلي فکر کردم. يه درک خاص، يه فهم عجيب که نمونشو نديدم. من اصلاً آدمي نبودم که مشکلاتمو به کسي بگم يا... چهجوري بگم؟ خيلي وقتا اين چيزارو هم مسخره کردم ولي...براي استاد پيامک آمد و گوشياش روشن شد. مريم ادامه داد.ـ استاد! من خودم خودمو نميشناسم، چه برسه به خدا. من نميدونم کيام؛ من ميخوام که منو بهم بشناسونيد. ميخوام بدونم چرا ناراحت ميشم، چرا خوشحال مي شم؟! ميخوام بگيد چطور بايد زندگي کنم، چطور فکر کنم، چطور...گوشي استاد زنگ خورد.ـ ببخشيد؛ بله؟ باشه باشه! من تا دو سه دقيقه ي ديگه حرکت ميکنم، خدانگهدار؛ بفرماييد.مريم خواست ادامه بدهد ولي اين تماس حسابي تمرکزش را بههم ريخت. هرچه فکر کرد ديد نميتواند باور کند که استاد دروغ بگويد. گفت:ـ استاد! دو سه ديقه ديگه؟ـ بله، خودتون اصرار داشتيد يه وقت معين کنم؛مريم بهتزده گفت:ـ پس چيکار کنم؟ـ شما يه شرح کامل از زندگيتون بنويسيد... البته... نه! من فعلاً وقت ندارم. واقعا هيچ وقتي ندارم.بعد براي اينکه مريم ناراحت نشه، يه دفتر از توي کيف درآورد و جلوي مريم باز کرد و گفت اين برنامه ي منه، اگه يه جاي خالي پيدا کرديد مال شما.مريم به دقت به دفتر نگاه کرد. برنامه از ساعت چهار و نيم صبح شروع ميشد. جلوي بعضي از ساعات هيچ چيزي نوشته نشده بود، معلوم بود که خصوصيان. اينقدر شلوغ بود که مريم تعجّب کرد. ولي باز دنبال ساعتي کوتاه ميگشت. جلوي يک ساعت نوشته بود متغيّرها؛ مريم پرسيد:ـ اين چيه؟ ـ برنامههاي عقب موندهاي که بايد انجام بشه. اگر ميخوايد اسمتونو تو ليست بنويسم تا نوبت شما برسهـ يعني ميشه براي کِي؟ـ اونش ديگه با خداست، شايد يک تا دو سال ديگه.مريم دوباره شروع کرد به گشتن. يک ساعت استراحت بود، اولش خجالت کشيد که بگويد، ولي انگشتش را روي يک نقطه از دفتر گذاشت و گفت:ـ استاد، اين...ـ نه اون نميشه ديگه! به ما رحم کنيد.مريم هرچه گشت چيزي پيدا نکرد تا اينکه فکري به سرش زد و گفت:ـ اين جلسه ي سخنراني کرجه، درسته؟ـ خبـ از اينجا تا کرج اونم تو اين ساعت حداقل يه ساعت تو ترافيکيد درسته؟ تو ماشين ميتونيد بخونيد؟ـ موقع رانندگي؟! غيرقانوني که نميشه، تازه من توي ماشين چيزي بخونم سرگيجه ميگيرم.ـ خب... صدامو ضبط ميکنم توي ماشين
بقیه ادامه مطلب.......
رمان واقعا جدید و قشنگ پدر خوب قسمت ششم
رمان واقعا جدید و قشنگ پدر خوب قسمت ششم
رمان واقعا جدید و قشنگ پدر خوب قسمت ششم
دست تو جیبش کرد و گردنبند مادرمو مثل پاندول ساعت جلو چشمم تکون داد.
لبخندی زدم و طاها گفت:دیدی پسش گرفتم؟
-خودش داد یه به زور گرفتی؟
طاها خندید وگفت:هیچ کدوم... نفهمید من برش داشتم... هنوز خبر نداره...
لبخندی زدم وگفتم:ببر بذار سرجاش... ادم از زنش نمیزنه...
و به اشپزخونه رفتم تا گازو یخچال و چک کنم... خوشبختانه تمام محتویات یخچال وداده بودم خانم سرمدی تا خراب نشن اونم با رضایت قبول کرد. خدا روشکر همسایه های خوبی داشتم................................
یه بار دیگه همه چیز وچک کردم و به هال برگشتم طاها با تعجب به گردنبند نگاه میکرد با دیدن من گفت: تی تی...
-هوم؟
طاها: یعنی چی...
-یعنی اگه بچه ات پسره... که بده به عروست... اگه بچه ات ...
یهو وسط حرفم پرید وگفت: دکترش میگه دختره... البته حدس زده هنوز ...
تو چشمام خیره شد وگفت:تی تی...
بقیه ادامه مطلب....
رمان واقعا جدید و قشنگ سمفونی مرگ قسمت آخر
رمان واقعا جدید و قشنگ سمفونی مرگ قسمت آخر
رمان واقعا جدید و قشنگ سمفونی مرگ قسمت آخر
رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر
رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر
رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر
رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر
-باشه، بچه دار می شیم، قول میدم، زنم شو، قول میدم بچه دار بشیم
زبانم بند آمده بود. گفته بود بچه دار می شویم. یک لحظه از ذهنم گذشت که دختر من و عماد چه شکلی می شد؟ دخترک تپل و سبزه با موهای فر فری. با کش صورتی موهایش را می بستم. با دو دندان تازه بیرون آمده و پلاک طلا دور مچ تپلش. بی اختیار لبخند زدم. عماد سری تکان داد:
-ها؟ قبوله؟ با من ازدواج می کنی؟
دوباره از هپروت بیرون آمدم، با او ازدواج می کردم؟ بعد تکلیف ساشا چه می شد؟................................................
سر چرخاندم و به ساشا زل زدم که خودش را خم کرده بود و سرفه می کرد. طنین بالای سرش ایستاده بود و ناحن می جوید. با خودم فکر کردم که عماد راست می گفت، ساشا حتی یک مشت هم زیر چانه اش نکوبید، توان دفاع از خودش را نداشت. تنم مور مور شد، دوباره دو دل شده بودم، دوباره بین عماد و ساشا مانده بودم. اینها نشانه ی دیوانگی بود دیگر؟
بی هوا دستانم را بلند کردم تا لای موهایم ببرم و بکشم که درد کفتم امانم را برید، عماد نیم خیز شد:
-چی شد؟ درد داری؟
یادم آمد دست گل خودش بود، خودش مرا پرت کرد سمت دیوار، خودش کوبید زیر گوشم، دیگر این نگرانی برای چه بود؟ به ساشا نگاه کردم که کف هر دو دستش را گذاشته بود روی زمین و همچنان سرفه می کرد. لجم گرفت، دلم خواست تلافی بی دست و پایی اش را بر سر عماد خالی کنم، با نفرت گفتم:
-تو زدی ناکارم کردی، توی بی وجود سرویسم کردی، فکر کنم کتفم در رفته،
کم کم داشتم اوج می گرفتم، دهانم داشت برای به فحش کشیدنش باز می شد که صدایش میان فریادهایم به گوش رسید
-غلط کردم
ادامه مطلب بروید..............
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
رمان جدید و خواندنی پوکر قسمت اخر
مامو زودتر از کاوه از اتاق بیرون میاد و زن کنار دستم رو به اسم کژال صدا میزنه . زن همراه مامو به اتاق میره . حالا هر سه توی اتاقن و من تنها موندم .
دوباره دور تا دور خونه رو نگاه میکنم . یه خونه ی کوچیک ، بیرون از روستا ست . کف خونه با فرش پوشیده شده و غیر از بخاری و پشتی ها ، فقط چند دست رختخواب که مرتب یه گوشه چیده شدن فضای اتاق رو پر کرده . یه میز چوبی گوشه ی بالایی اتاق هست که روش یه دستگاه پخش قدیمی قرار گرفته و کنارش یه سری نوار است ......................................................................
حالا که کاوه کنارم نیست سرما رو بیشتر حس میکنم . موهای تنم راست میشن و توی خودم مچاله میشم . دلم میخواد برم و شعله ی بخاری نفتی رو بالا بکشم اما سر جام می مونم و بی تاب ، ننو وار خودم رو تکون میدم .
http://masoud293.ir/
وقتی این بار در باز میشه و مامو عصازنان بیرون میاد و به زور کمرش رو عقب میده ، بی اختیار من هم از جا بلند میشم و می ایستم . دوباره دست هام رو درهم گره میکنم و قدمی به جلو برمیدارم . پشت سر مامو کژال و کاوه از اتاق بیرون میزنن . نگاهم به کاوه می چسبه و با پاهام برای پیش نرفتن می جنگم .
مامو نیم چرخی میزنه و با غضب به کاوه اشاره ای میکنه . کاوه سر فرود میاره و کمی عقب میکشه تا از دیدرس مامو خارج شه . بعد هم انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت به بینیش نزدیک میکنه تا بهم سفارش کنه ، حرفی خلاف خواسته های مامو به زبون نیارم . دست آخر چشمکی ضمیمه ی کارش میکنه و از خونه خارج میشه . نگاهم ، روحم ، ضربان قلبم ، همه پا به پاش میدون و از در
ورودی بیرون میرن اما جسمم این بار رو به حرفش گوش میکنه و ثابت می مونه .
- بیا این جا دختر جان
ادامه مطلب بروید............