رمان جذاب گلهای صورتی که بسیار زیبا است حتما بخونید نظر یادتون نره
قسمت 7 و8 است برای شما گذاشتم
خریدش را می کند. بسته هایی که نمی دانم محتوی چی هستند را توی صندوق عقب می گذارد. سوار می شود. باز تلفن زنگ می زند. به روبرو چشم می دوزم و فکر می کنم من حتی اگر بخواهم تلاشی هم در جهت بهبود روابط بکنم این تلفنها سریع آن را خنثی می کنند. گوشی بلوتوثش را روشن می کند. گوشی موبایل را کنار فرمان می گذارد. ربع ساعت شاید هم بیست دقیقه حرف می زند. بالاخره قطع می کند.
نیم نگاهی به من می اندازد و می گوید ببخشید.
پوزخندی می زنم و بیرون را تماشا می کنم. در سکوت می رویم. موزیک عوض می شود. این یکی جاز است. کمی سر حال می آیم و باز زیر لب همراهی می کنم. جلوی ساختمانی توقف می کند. می گوید محل کارم اینجاست. برم اینا رو تحویلشون بدم الان میام.
بی تفاوت به تابلوی شرکت چشم می دوزم. چند دقیقه بعد برمی گردد. سوار می شود و می پرسد اول بریم نهار یا
بقیه در ادامه مطلب
رمان بسیار زیبا جذاب صنم قسمت 8 رو گذاشته ایم نظر یادتون نره
کار داشتم
قربانی : انتظار داشتم توی دادگاه امروز ببینمتون
: خوب نشد بیام
قربانی : اون آقا پسر بود
: بله
قربانی : کاش بودید ، خیلی چیزهای تازه ای گفته شد
: آقای قربانی می تونم از شما سوالی بپرسم
قربانی : بله حتماً
بقیه در ادامه مطلب
داستان خانم منشی و خواهرش دکتر داستان بسیار جالب باحالی است که اماده کردیم و
برای شما گذاشته ایم امیداورم خوشتون بیاد نظر یادتنو نره
صدای زنگ تلفن روی میز منشی مطب هر روز به صدا درمیآمد اما در میان این همه بیماری که برای گرفتن وقت با مطب تماس میگرفتند زن ناشناسی بود که ادعایی عجیب داشت و میگفت از راز پنهانی خبر دارد که افشای آن برای آقای دکتر دردسرساز است. منشی جوان که از تماسهای زن ناشناس خسته شده و احساس خطر میکرد تصمیم گرفت موضوع را با دکتری که پیش وی کار میکند در میان بگذارد.
به گزارش وطن امروز، «آرمین» پزشک 49 سالهای که سالها در خارج از کشور زندگی کرده است وقتی ماجرای تماسهای زن ناشناس را شنید تصمیم گرفت خودش با وی صحبت کند.
آرمین که دلهره عجیبی داشت در انتظار تماس زن ناشناس بود تا اینکه موبایلش به صدا درآمد و زن ناشناس که صدای جوانی داشت ادعا کرد از راز پنهان زن و بچه پنهانیاش در آلمان خبر دارد و میداند افشای این راز زندگی آرمین را خراب خواهد کرد و پس از چند لحظه سکوت گوشی را قطع کرد.
دکتر وقتی این ادعاها
بقیه را در ادامه مطلب ببینید
سلام خدمت دوستان گلم امروز رمان کی فکرشو میکرد قسمت 11 رو اماده کرده ایم
این رمان رو من همشو خوندم دیدم خیلی جالب هس برای شما قرار داده ایم
حتما بخونید نظر یادتون نره
یه نگاه به بردیا انداختم و گفتم:
ـ یه هفته شده ها...
سرشو تکون داد و گفت://////////////////
ـ بیخیال... زندگیتو بکن... یه هفته دیگه هم صبر کن بعد قشنگ برو جوابشو بده...
لبخندی زدم و گفتم:/
ـ هنوز دلخوری!///////////////////
سرشو تکون داد، دستمو از تو جیب پالتوم در آوردم و انداختم تو بازوش، بعد گفتم://///
ـ خوب چیکار کنم؟ دلم واسه مامانم تنگ شده مامانتو دیدم!..
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت، یعنی « خر خودتی » لبخند زدم و گفتم:
ـ حالا فقط مامانم که نه... دلم واسه داداشام ـ پرهام و پارسا و پاشا ـ تنگ شده، بعد واسه بابام... واسه ثمین و غزال، واسه دوستام، واسه خاله ام... کلاً دلم تنگ شده دیگه!م:
داستان بسیار زیبا و جالب عاشقانه که امروز اماده کردهایم رو برای شما دوستان عزیز گذاشته ایم
هر روز جدیدترین رمان وداستان هارو در این سایت بزرگ ببینید
پسری عاشق دختری بود دختر همیشه به او جواب رد میداد.
یه شب پسر تصمیم گرفت عشق خودشو ثابت کنه …..
به دختره گفت یا مال من باش یا خودکشی میکنم دختره سر حرفش بود و باز هم جواب رد داد
بقیه را در ادامه مطلب ببینید
رمان بسیار زیبای حریم عشق قسمت 4 رو برای شما دوستان گرامی گذاشته ایم
و میتونید بخونید دوستان شما میتانید جدیدترین هارو در این سایت ببینید کافیه
ادر مارو ذخیره داشته باشید
می خواهید بگم فلان روز ،در فلان خیابون و یا این شماره تلفن من هر
وقت خواستید تماس بگیرید؟گوش کنید اقا من یکشنبه هفته گذشته
برای تحویل گرفتن لباسم از خیاط به اون خیابون رفتم و برای اولین بار و
خیلی تصادفی شمارو ملاقات کردم،نمی دونم شاید بدشانسی شما
بود که لباس نقضی داشت ،یکی از دوستانم برای رفع عیب اون رو پس
فرستاد. امروز هم بنا بود خودش برای پس گرفتن لباس به خیاطی
بره،ولی کاری براش پیش اومد و من مجبور شدم خودم بیام، میبینید
همه چیز اتفاقی بوده
دانلود رمان چشمان وحشی اثر راضیه بلوچ اکبری
بخشی از این رمان :
سلام مامان!چه طوري؟
- -سلام دخترم!برگشتي؟
- همينطور كه يقه ي مانتوم را در دست گرفته بودم و خودم را باد ميزدم ، گفتم:
- -اوه.....اوه! چه قدر هوا دم كرده،مردم از گرما!
- مادر با مهرباني نگاهي به چشمانم كرد و گفت :
- عزيزم!برو لباستو عوض كن و ابي هم به سرو صورتت بزن،من ميرم ميز رو اماده ميكنم.
نفس حبس شده ام را بيرون فرستادم و با بي حوصلگي پله ها روطي كردم،تا به طبقه بالا رسيدم.بعد از تعويض لباس و شستن دست و صورتم به طبقه پايين رفتم.
بوي قرمه سبزي مادر فضاي اشپزخانه را پر كرده بود. شكمم از گرسنگي به قار و قور افتاد.مادر بشقاب برنج و خورش را جلوي من گذاشت. با عجله بسم الله گفتم و قاشق رابه طرف دهان بردم.انصافا قرمه سبزي مادر ، هم رنگ و هم طعم خوبي داشت.زير چشمي نگاهي به او كردم و گفتم:
-شما نهار خورديد؟
داستان اخاذی خانم منشی و خواهرش از دکتر که داستان بسیار زیبا جذابی است
رو برای شما دوستان گرامی امروز گذاشته ایم
صدای زنگ تلفن روی میز منشی مطب هر روز به صدا درمیآمد اما در میان این همه بیماری که برای گرفتن وقت با مطب تماس میگرفتند زن ناشناسی بود که ادعایی عجیب داشت و میگفت از راز پنهانی خبر دارد که افشای آن برای آقای دکتر دردسرساز است. منشی جوان که از تماسهای زن ناشناس خسته شده و احساس خطر میکرد تصمیم گرفت موضوع را با دکتری که پیش وی کار میکند در میان بگذارد.
به گزارش وطن امروز، «آرمین» پزشک 49 سالهای که سالها در خارج از کشور زندگی کرده است وقتی ماجرای تماسهای زن ناشناس را شنید تصمیم گرفت خودش با وی صحبت کند.
آرمین که دلهره عجیبی داشت در انتظار تماس زن ناشناس بود تا اینکه موبایلش به صدا درآمد و زن ناشناس که صدای جوانی داشت ادعا کرد از راز پنهان زن و بچه پنهانیاش در آلمان خبر دارد و میداند افشای این راز زندگی آرمین را خراب خواهد کرد و پس از چند لحظه سکوت گوشی را قطع کرد.
دکتر وقتی این ادعاها را شنید عرق سردی روی پیشانیاش جاری شد و به فکر رفت و هنوز لحظاتی از تماس زن ناشناس نگذشته بود که دوباره موبایلش به صدا درآمد و زن ناشناس پیشنهاد داد برای پنهان ماندن راز دکتر هر ماه پولی دریافت کند و آرمین که شوکه شده بود از زن ناشناس فرصت خواست تا درباره این موضوع فکر کند. 2 روز گذشت و دکتر که تسلیم این اخاذی بود تلفنش به صدا درآمد و زن جوان پیشنهاد ماهانه یک میلیون و 500 هزار تومان به عنوان حقالسکوت را داد و آرمین ناچار این پیشنهاد را قبول کرد. چند ماه از این ماجرا میگذشت و آرمین هر ماه پول درخواستی را به حساب زن جوان میریخت تا اینکه دوباره زن ناشناس در
دانلود رمان رقص در خاطره اثر مریم عباس زاده
بخشی از این رمان :
شبی مرموز و رویایی بود، ماه نقره می پاشید و ستاره ها می رقصیدند، شاپرکی تنها، سرگردان به اینسو و آن سو پرواز می کرد و آغوش امن گلی را می طلبید، در نهایت بعد از دقایقی شاخه گل سرخی او را دعوت و آغوش به رویش گشود.
لحظه ای کمیاب وصال شاپرک سرگشته و گل زیبا شکوفه لبخندی را روی لب های دختر جوانی که شاهد این صحنه ی ناب بود، رویاند. گره ی سنگین ابروانش باز شد و بالاخره پس از اعتها عضلات منقبض بدنش نرم شد. آهی کشید و شنل خوش بافت شیری رنگش را بیشتر به دور خود پیچاند، شنلی مثلثی که ریشه های بلندی داشت. هنر دست مادربزگ نازنینش که مثل جان عزیز و گرامیش می داشت.
کمی بدن خود را به سمت جلو متمایل و تاب با صدای جیر جیر شروع به حرکت کرد. نگاهش خیره و ثابت به روی گل ماند، در تعجب از این که در سرما و در این فصل این گل طراوت و شادابی خود را چگونه حفظ کرده؟!
شانه بالا انداخت و سعی کرد فکرش را به چیز دیگری معطوف کند، اما به چه؟
از روی تاب بلند شد، سوز و سرما آزارش می داد، اهمیتی نداد. شروع به قدم زدن کرد، هر جا که قدم می گذاشت توده ای برگ خشک زیر پایش صدا می کرد و خرد می شد.
دانلود رمان بازی ایام اثر مریم رضاپور
بخشی از این رمان :